ای زلف یار این همه گردنکشی چرا
من از بیقدری خار سر دیوار دانستمای زلف یار این همه گردنکشی چرا
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
افسانه نسیم به خوابش نمیکندآنچنان کز رفتن گل خار می ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفتافسانه نسیم به خوابش نمیکند
از ناله که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب به هوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
تا خویش را به کوچه گوهر رساندهایمتابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته استتا خویش را به کوچه گوهر رساندهایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
از جنون این عالم بیگانه را گم کردهامدر خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولیهای خود صائب خجالت می کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟