متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان فانتوم | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #71
نگاهی به چشم‌هایم کرد و بی‌حرف، سری تکان داد. دیگر نمی‌خندید. عذاب وجدانم دوچندان شد. آب دهانم را قورت دادم. باید از دلش درمی‌آوردم وگرنه عذاب وجدان لعنتی تمام فکرم را از کار می‌انداخت.
- من... من گفتم که ببخشید‌. متأسفم. دیگه...
حرفم به لطف لحن عجول و شتاب‌زده‌اش قطع شد:
- چه خبره؟ آروم باش حنا! چیزی نشده.
سکوت کردم. قلبم حالا آرام گرفته بود. چیزی نگفتم و دست‌هایم را مشغول لیوان جلویم کردم و کم‌کم از آب‌هویجم نوشیدم.
با شنیدن صدای گوشی‌اش، سرم را برای لحظه‌ای بالا بردم؛ اما با به یاد آوردن این‌که به من مربوط نیست، سرم را باز هم گرم آب‌هویجم کردم.
- بگو!
دهانم را به طور نامحسوس کج کردم. معمولاً انسان‌ها موقع شروع یک مکالمه سلام، الو یا چیزی شبیه به اینها می‌گفتند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #72
کمی که از راه رفتنمان گذشت، با تر کردن لبم، خیره به قفل دستمان گفتم:
- کجان؟
بدون این‌که نگاهم کند، همان‌طور که به راهش ادامه می‌داد، گفت:
- نمی‌دونم. لوکیشن فرستاده واسم. میریم همون‌جا. نزدیکه.
«باشه‌ی» ضعیفی گفتم و به قدم زدن پشت سرش ادامه دادم.
ربع ساعت بعد، مقابل فست‌فود کوچکی بودیم. در طول راه کلامی به زبان نیاورد، فقط گاهی دستم را محکم در دست می‌فشرد و لبخند کوچکی گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود.
از در ورودی که داخل شدیم، جمع کوچکمان را دیدم. بی‌حواس و با همان لبخند بی‌اختیاری که به لب داشتیم نزدیکشان شدیم. سلام که کردیم، همگی با ابروهای بالا رفته سلامی دادند. نگاهم بی‌اختیار سمت مانیار پرواز کرد. خیره‌ی نگاهش روی قفل دستمان، استرس و ترس احمقانه‌ای را در دلم پروراند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #73
اخم در هم فرو بردم. مرد کناری‌ام مرز پررویی را هم رد کرده بود. انگشت شستم را به سختی، همان‌طور که قفل دستش بودم، بالا آوردم و با ناخن به گوشتش فشردم. عکس‌العملی نداشت. بیشتر از قبل ناخنم را در گوشتش فرو کردم. برای ثانیه‌ای دستش را عقب کشید و سپس کل دستم را درون دستش حل کرد. حالا عملاً هیچ حرکتی نمی‌توانستم بکنم. سر بالا بردم تا چشم غره‌ام را نصیبش کنم که با دیدن چهره‌ای که می‌خندید، چشم غره‌ام را از یاد بردم. بانمک بود! نه، نه. چیزی فراتر از بانمک. چهره‌اش شیرین بود!
با بشکنی که جلوی چشم‌هایم خورد، به خودم آمدم. با همان خنده، فشاری به دستم وارد کرد و گفت:
- خوبی؟
کنایه از صحبتش می‌بارید. بدون این‌که جوابی به او دهم، به سمت بقیه بازگشتم. همه‌شان خیره‌ی ما بودند. پلک زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #74
چشم و ابرو آمدنش را می‌دیدم. منظورش را هم می‌فهمیدم. آب دهانم را چند بار متوالی قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم. ساهی دقیقاً نمونه‌ی بارز آدم پررو بود. جو به وجود آمده را دوست نداشتم. از جای که برخاستم، دست ساهی از دستم رها شد. خیره به میز، صدایم را میهمانشان کردم:
- نمی‌دونم ایشون کدوم رفتار من رو گذاشتن به پای قبول پیشنهادشون؛ اما انگار اشتباه کردن.
و نگاهم را به سمت ساهی کشاندم. اخم کرده و عصبی بود. چرا اینقدر از من توقع داشت؟ اگر هر کس دیگری بود، سیلی هم حواله‌اش می‌کرد‌. همه سکوت کرده و خیره‌ی ما بودند. لب خشک شده‌ام را تر کردم و موهای لجوجم را با حرکت سر، به گوشه‌ی پیشانی‌ام هدایت کردم.
- شب خوبی داشته باشید. من ترجیح میدم پیش پارسا باشم.
و از کنارشان بلند شدم. بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #75
عذاب وجدان و حس خجالت عمیقی در قلبم حس می‌کردم. حق تماماً با آیلی بود. ساهی صنمی با من نداشت. قرار هم نبود صنمی پیدا کند. دست از کندن پوست لبم برداشتم و با لحنی آرام و صدایی ضعیف، گفتم:
- تو برو پیششون. من می‌خوام برم پیش پارسا.
نگاهی به چهره‌ام انداخت و دستی به شانه‌ام کشید. میشی چشمانش در آن تاریکی به قهوه‌ای می‌نشست.
- می‌دونی کجاست؟
سرم را به طرفین تکان دادم:
- نه. می‌خوام زنگ بزنم.
متقابلاً سر تکان داد و جمله‌اش را بیان کرد:
- زنگ بزن ببین جواب میده یا نه. بعدش من میرم.
پلکی زدم و گوشی‌ام را از جیبم بیرون کشیدم. شماره‌ی پارسا را گرفتم و منتظر ماندم تا پاسخ دهد. لحظاتی گذشت که با شنیدن صدای پارسا، گوش‌هایم تیز شد.
- حنا؟
ناله از صدایش بیداد می‌کرد. پلک زدم. چه شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #76
تعلل نکردم و با باز کردن در، روی صندلی کمک راننده نشستم. حال و روزش تعریفی نبود. خودم را کمی به سمتش متمایل کردم. تکان نمی‌خورد. همان‌طور خیره به روبه‌رو بود.
- پارسا؟
جوابی نداد. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- پارسا؟
سرش را به سمتم برگرداند و نگاهم کرد. برق اشک چشم‌هایش در آن تاریکی و کورسوی نور هم قابل دیدن بود. قلبم ریزش کرد. چه بلایی سرش آمده بود؟
- پارسا حرف بزن. جون به لب شدم. چی‌شده؟
چشم‌هایش از اشک لبریز شد؛ اما ریزش نکرد. پلک زدم. چرا حرف نمی‌زد؟
- با توأم پارسا. حرف بزن. چی‌شده؟
لب‌هایش می‌لرزید. انگار که می‌خواست دهان باز کند؛ اما نمی‌توانست. کمی صدا بالا بردم تا شاید به خودش بیاید.
- پارسا!
بالأخره زبانش به کار افتاد.
- ح... حنا؟
ناامیدی و غم سنگین لحنش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #77
ذهنم برای لحظه‌ای خالی شد. ساکت ماندم. حرفی نبود که بزنم. آنقدر از گیلدا فاصله گرفته بودم که از احوالش خبری نداشتم. دلم از خودم گرفت. هر دونفرشان عزیزانم بودند؛ اما انگار توجهم به گیلدا در رتبه‌ی دوم قرار گرفته بود. کجا بودم که این‌قدر غریب مانده بود؟
به زور زبان چرخاندم:
- با کی؟
- نمی‌دونم.
دلم برای صدای خش‌دار از بغضش لرزید. چقدر همه‌مان درمانده بودیم. نفسی کشیدم و گفتم:
- کجاست؟ می‌خوام ببینمش.
صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم. حالا من هم خیره‌ی روبه‌رو بودم.
- چرا؟
پلک زدم. ترافیک مقابلم، صداها، رفت و آمدهای موجودات دوپا، همه و همه‌شان روی مغزم رژه می‌رفتند.
- حرف بزنم باهاش. خیلی وقته خبری ازش ندارم.
و نداشتم. انگار یاد گرفته بودم فقط دل بسوزانم و از بالای گود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #78
***
مقابلم، جایی روی مبل آبی رنگ و اسپرت تک نفره نشسته بود. تغییراتش به وضوح به چشم می‌خورد. زیباتر از قبل شده بود، غم چشم‌هایش حالا کم‌تر به چشم می‌نشست و گونه‌هایش انگار رنگ گرفته بود. لبخندش اما هنوز هم زیبا بود. آرام، متین و دلنشین!
- خوبی؟ خیلی وقت بود که خبری ازت نداشتم.
صدایش مثل گذشته، لطف بود. شرمنده بودم و شرمنده‌تر هم شدم. چشم از فرش سورمه‌ای-صورتی گرفتم و نگاهش کردم. مثل همیشه خط چشم‌هایم را خواند. انگار گیلدا ساخته شده بود که حرف دل‌ها را بفهمد. چیزی نگفتم باز هم او پیش‌قدم شد‌.
- دلم برات تنگ شده بود.
اشک، در چشم‌هایم حلقه‌ی کم‌رنگی ساخت. لبخند کم‌رنگی به لب نشاندم و آب دهانم را قورت دادم.
- منم همین‌طور.
لبخندش که عمق گرفت، حس بدی که گریبانم را به قصد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #79
لبخند خجولی زدم و سکوت کردم. صدای قدم‌هایی مرا وادار به بازگشت به عقب کرد. با دیدنش بی‌اختیار ایستادم. قد بلند و اندام درشتش زیادی به چشم می‌نشست. لبخند نقاشی شده‌ی روی لب‌هایش با چهره‌ی آرامش هارمونی خاصی داشت. پوستش سفید بود و ته‌ریش کم‌رنگی داشت. عینک ظریف و مستطیلی شکلش او را بیش از اندازه شبیه به پزشک‌ها کرده بود. بینی‌اش متناسب با صورت کشیده‌اش بود و چشم‌هایش درشت بود؛ به رنگ دریا!
- سلام.
بمِ صدایش هم دلنشین بود. چقدر شبیه به هم بودند. سرم را کمی پایین و بالا کردم و سعی کردم لبخند بزنم.
- سلام.
همین. و مکالمه از طرف من قطع شد. همان‌طور که روی مبل تک‌نفره‌ی مقابلمان می‌نشست، جمله‌اش را ادا کرد:
- بفرمایید. خواهش می‌کنم راحت باشید.
لبخند زدم. انرژی مثبتی از طرفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #80
خجول، نگاهی به دونفرشان کردم و پس از کمی مکث، لب زدم:
- هر چی خودتون می‌خورید. من واسم فرق نداره.
و صدای خنده‌ی ملیح گیلدا به گوشم نشست. دستش را روی پایم حرکت داد و گفت:
- یادمه اون وقتا شامی رو خیلی دوست داشتی. هنوزم همونی؟
نگاهش که کردم، حرفش را ادامه داد:
- پس من برم درست کنم.
و از جای برخاست. خواستم از جای برخیزم که صدای مرد را شنیدم:
- بفرمایید. خواهش می‌کنم.
نگاهی به گیلدا که به سمت آشپزخانه‌اش می‌رفت، انداختم و باز نگاهم را به مرد برگرداندم:
- ولی گیلدا... .
پلکی که زد آرامش داد.
- اون آشپزی کردن رو تنهایی دوست داره.
لبخندی از جنس اجبار زدم. گیلدا تغییر کرده بود. به یاد داشتم که قبلاً تنهایی را دوست نداشت.
- آم، بله.
کمی سکوت شد و سپس صدایش در فضا به حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا