- ارسالیها
- 9,418
- پسندها
- 40,337
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #81
«باشهی» ضعیفش را که شنیدم، پس از خداحافظیِ کوتاهم، گوشی را قطع کردم. نگاهم به فضای نیمه تاریک اتاق خورد. تم سفید_بنفش اتاق به چشمم نشست. لبخند کوتاه و بیدلیلی زدم و با کشیدن نفس عمیقی از بیرون رفتم. به نامزد گیلدا که نزدیک شدم، چند ثانیه ایستادم و لب زدم:
- اگه اشکالی نداره، من برم به گیلدا کمک کنم.
از جای برخاست و با لبخند آرام و متینش گفت:
- پس با هم بریم پیشش.
لبخندم متقابل بود و سپس قدمهایی که به سمت آشپزخانه برداشته میشد. با دیدن تم سفید_بنفش آشپزخانه لبخند عمیقی زدم. هنوز هم رنگ بنفش را دوست داشت. خوب بود لاقل از گذشته چیزهای کوچکی با خودش برداشته بود.
- کمک نمیخوای؟
درحالیکه سعی داشت با چاقو، گوشتها را از هم باز کند، نگاهی به من کرد و با خنده گفت:
- کاش...
- اگه اشکالی نداره، من برم به گیلدا کمک کنم.
از جای برخاست و با لبخند آرام و متینش گفت:
- پس با هم بریم پیشش.
لبخندم متقابل بود و سپس قدمهایی که به سمت آشپزخانه برداشته میشد. با دیدن تم سفید_بنفش آشپزخانه لبخند عمیقی زدم. هنوز هم رنگ بنفش را دوست داشت. خوب بود لاقل از گذشته چیزهای کوچکی با خودش برداشته بود.
- کمک نمیخوای؟
درحالیکه سعی داشت با چاقو، گوشتها را از هم باز کند، نگاهی به من کرد و با خنده گفت:
- کاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش