متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان فانتوم | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #81
«باشه‌ی» ضعیفش را که شنیدم، پس از خداحافظیِ کوتاهم، گوشی را قطع کردم. نگاهم به فضای نیمه تاریک اتاق خورد. تم سفید_بنفش اتاق به چشمم نشست. لبخند کوتاه و بی‌دلیلی زدم و با کشیدن نفس عمیقی از بیرون رفتم. به نامزد گیلدا که نزدیک شدم، چند ثانیه ایستادم و لب زدم:
- اگه اشکالی نداره، من برم به گیلدا کمک کنم.
از جای برخاست و با لبخند آرام و متینش گفت:
- پس با هم بریم پیشش.
لبخندم متقابل بود‌ و سپس قدم‌هایی که به سمت آشپزخانه برداشته می‌شد. با دیدن تم سفید_بنفش آشپزخانه لبخند عمیقی زدم. هنوز هم رنگ بنفش را دوست داشت. خوب بود‌ لاقل از گذشته چیزهای کوچکی با خودش برداشته بود.
- کمک نمی‌خوای؟
درحالی‌که سعی داشت با چاقو، گوشت‌ها را از هم باز کند، نگاهی به من کرد و با خنده گفت:
- کاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #82
و گیلدا با اخم کم‌رنگی که زیباترش می‌کرد، خیره به امیرحسین گفت:
- گفتم خودم درست می‌کنم. برو به کتابات برس. اینجا چی‌کار می‌کنی آخه؟
امیرحسین نگاه بامزه‌ای به سویم پرتاب کرد:
- می‌بینی؟ با همین کاراش منو گرفتار کرده!
سرخ شدن گیلدا و سپس زمزمه‌ی خجولش را شنیدیم:
- امیرحسیــن!
امیرحسین با سرخوشی خندید و با بوسیدن موهایش، گفت:
- باشه عزیزم. من میرم تو کتابخونه. اگه چیزی لازم شد، بهم بگو.
و گیلدا سری تکان داد. با رفتن امیرحسین، خیره به گیلدا لب باز کردم:
- خوشحالم که خوشبختی!
پلکی زد و سرش را به سمتم چرخاند. چشم‌هایش اشکی شده بود. لبخندش اما ذوق داشت. می‌دیدم، می‌فهمیدم عشقِ نشسته در چشم‌هایش را.
- حنا!
حس کردم به آغوشم نیاز دارد. از جای برخاستم و به سمتش رفتم. ثانیه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #83
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. دودل بودم. یک دلم تمنای صحبت راجب پارسا را داشت و دل دیگرم تمایلی به یادآوری گذشته را نداشت.
شیرینی کوچکی برداشتم و به دهان بردم. طعم توت‌فرنگی‌اش را دوست داشتم. همان‌طور که شیرینی را زیر دندان له می‌کردم، صدای گیلدا را هم خریدار شدم.
- حنا؟
چشم از شیرینی‌ها گرفته و نگریستمش:
- جانم؟
برای گفتن حرفش مردد بود؛ اما دل به دریا زد:
- میشه... میشه یه چیزی ازت بخوام؟
شیرینی را قورت دادم.
- جانم؟
مکث کوتاهی کرد و سپس تک‌کلمه به زبان آورد:
- پارسا!
پلک زدم. ذهنم پردازشی نکرد. فقط منتظر شنیدن حرف‌های گیلدا بود.
- خب؟
- یه کار کن فراموش کنه.
صدایش را پایین‌تر آورد. انگار که با خودش صحبت کرده باشد:
- گرچه من حرفاش رو باور نکردم.
- چی گفته بهت؟
لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #84
کفش‌هایم را گوشه‌ای انداختم و داخل شدم. ساعت یازده صبح بود. صدایی از داخل نمی‌آمد. چند قدم جلو رفتم و صدا بالا بردم:
- آیلی؟ پارسا؟
قدم دیگری به جلو گذاشتم:
- بچه‌ها؟ کوشین؟
از سمت بالکن صدای آشنایی را شنیدم:
- نیستن. رفتن بیرون.
صدای ساهی بود. پلکی زدم. چرا با آن هوای گرم و شرجی داخل بالکن ایستاده بود؟ قدم‌هایم این‌بار بالکن را نشانه رفتند. با دیدن سیگاری که در دستش بود، جواب سؤالم را گرفته و قدم‌هایم را به سمت اتاق خواب برداشتم. عجیب بود که سکوت کرده بود‌. منتظر شنیدن کنایه‌هایش بودم؛ اما چیزی نصیبم نشد. شانه بالا انداختم. بهتر! روانم به قدر کافی به هم ریخته بود. روی تخت دراز کشیدم و نفسم را فوت کردم. این هوا، هوای زندگی کردن نبود. باد سردی که به پوستم می‌خورد، حالم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #85
تیره شدن چشم‌هایش را دیدم.
- چی گفتم؟
- کی باهات رابطه داشتم و خودم خبر ندارم؟
پوزخندی که به لبش نشست، ته دلم را خالی کرد. به خوبی می‌دانستم از آن دسته از آدم‌هاست که زهر زبانش می‌توانست غیرقابل انکار باشد.
- عــه؟ شما عادت داری با همه لا... .
حرفش را خورد و نفس عمیقی کشید. چشم‌هایم از خشم گشاد شد. حرفش را به خوبی فهمیده بودم و هر لحظه بیشتر از قبل به اشتباهم پی می‌بردم. حتی نباید کلامی برای صحبت با او برمی‌داشتم.
دست‌هایم را مشت کردم. از عصبانیتی که گریبانم را گرفته بود، می‌ترسیدم. می‌ترسیدم دستم برای سیلی زدن بالا رود و آبروریزی بار بیاید.
لبخندی پرحرص به لب نشاندم و با پایین انداختن سرم، با تأسف سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- حتی صحبت کردن باهات اشتباه بود. برعکس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #86
***
چند هفته‌ای از آن سفر پرماجرا گذشته بود. ذهنم کمتر؛ اما همچنان مشغول ساهی بود. به دنبال سرنخ‌هایی که در گذشته جا مانده بودند. جایی لابه‌لای صفحات پرحاشیه‌ی زندگی‌ام؛ اما هرچه بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر به دیوار سردرگمی کوبیده می‌شدم. همه چیز به‌هم ریخته بود. پارسا عملاً شرکت نوپایش را رها کرده بود و همه چیز را به من سپرده بود. چاره‌ای نداشتم. باید همه چیز را به گردن می‌گرفتم. تنظیم قراردادها، جذب نیرو و اطمینان از انجام درست کارها. گاهی اوقات آن‌قدر غرق حرف‌ها و کلماتی که باید با طرف قراردادها می‌زدم، می‌شدم که مغزم به مرز انفجار می‌رسید؛ اما چاره‌ای نبود. نمی‌شد این اوضاع را به حال خود رها کرد.
قدم‌هایم را به اتاق ریاست کشاندم و روی صندلی نشستم. فضای نیمه تاریک اتاق حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #87
سری تکان دادم و در سکوت، رفتنش را تماشا کردم. به محض خروجش از اتاق، نفس عمیقی کشیدم و پس از زدن پلک کوچکی از جای برخاستم. گوشی‌‌ام را از روی میز برداشتم و به این فکر کردم که به کاور جدیدی که می‌توانستم برایش بخرم، قرار بود زیباترش کند.
از اتاق خارج شدم و سرم را برای خانم مشکات تکان دادم. هوا رو به تاریکی می‌رفت و باد سردی می‌وزید. کمی در خود جمع شدم و قدم‌هایم را به آن سمت خیابان برداشتم. آژانسی که آن سمت خیابان بود، رفت و آمدم را آسان‌تر می‌کرد و البته که گاهی از نگاه‌های پسرک بیست و چند ساله‌ای که خیره‌ام میشد، اذیت می‌شدم؛ اما اهمیتی نداشت. از درب‌های شیشه‌ای آژانس گذشتم و داخل شدم. جلو رفتم و با تر کردن لب‌هایم، به حرف آمدم.
- یه سرویس می‌خواستم.
طبق انتظارم، پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #88
قدم‌هایم تند بود؛ تند و سریع. حتی دقیق نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده، فقط پله‌ها را می‌دویدم که به چشم ببینم این ‌باز چه آواری بر سرمان نازل شده. پشت در که رسیدم، با اشگشن اشاره‌ای که خم شده بود، پشت سر هم به در کوبیدم.
- آیلی؟ آیلی باز کن. منم!
لحظاتی نگذشته بود که در باز شد. موهای آشفته‌ای که اطرافش را گرفته بودند و سرخی بیش از اندازه‌ی چشم‌هایش خبرهای خوشی برایم نداشت. دست چ دلم لرزید و زبانم انگار مهر خاموشی خورد که جرأت پرسیدن سؤالی را هم نداشت. آیلی اما انگار با دیدنم قفل زبانش باز شد که با چانه‌ای لرزان از بغض نالید:
- بردش حنا، آذی رو برد.
پلک زدم. کاش به خودم می‌آمدم، کاش خودم را جمع و جور می‌کردم. باز هم پلک زدم و آب دهان قورت دادم. دست‌هایم بی‌اختیار، تن ضعیف و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #89
تمام طول راه با لرزش دست‌های آیلی و لبی که میان دندان‌هایم زخمی می‌شد، گذشت. مقابل در سورمه‌ای رنگ که ایستادیم، نگاهی به سراسر ساختمان مقابلم انداختم. خانه‌ی زنی که با نیش زبانش همه را از خود می‌راند. پلک‌هایم را به هم فشردم. قلبم می‌لرزید. از دعوا فراری بودم و این‌بار هم باید جلد قوی و احمقانه‌ام را تن می‌زدم. از تاکسی پیاده و جلد رفتیم. دستم را روی زنگ در فشردم و رها نکردم. تن آیلی را به کناری کشاندم. جایی که در دیدرس دوربین نباشد. لرزش تن آیلی را حس می‌کردم. ترسیده بود. دستش را فشردم و نگریستمش:
- نترس! پیداش می‌کنیم.
دستم را فشار کوچکی داد. حرکت دستش بی‌جان بود. صدای زن، باعث شد نگاه از آیلی بگیرم.
- چه خبره؟ سر آووردی؟

پلک زدم. امکان نداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #90
دستم را به قصد تقه زدن بالا بردم و هم‌زمان باز شدن در را به چشم دیدم. چهره‌ی طلبکار زن روبه‌رویم آخرین چیزی بود که می‌خواستم به چشم ببینم. لبم را با حرص گاز گرفتم و سؤالم را پرسیدم:
- آذی کو؟
اخم‌هايش در هم بود. زن زیبایی بود؛ اما خصلت‌های بد و غیرقابل تحملش، زیبایی‌اش را به تاراج می‌برد.
- خبری باید ازش داشته باشم؟
پوزخندی از حرص زدم. آزار مرا دوست داشت یا زبان نفهم بود؟ قدمی به جلو برداشتم و لب زدم:
- شما اگه خبری از آذی نداشتین، با شنیدن اسم پلیس در خونه‌تون رو برامون باز نمی‌کردین.
چیزی نگفت؛ اما خشم چشم‌هايش را روانه‌ام کرد. این‌بار نوبت آیلی بود.
- دخترم بهتره مشکلات خانوادگی بین خانواده‌ها بمونه. غریبه‌ها چیزی ندونن بهتره.
لحنش همان بود؛ پر از فحش و ناسزا! چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا