نه هر مخاطب و هر حرف و حدیث خوش استمی سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
دل من! باز مثل سابق باشنه هر مخاطب و هر حرف و حدیث خوش است
که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنود
دل من! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
در ما عجبی نیست که جز عیب نبیندشب از تبِ تو و من سوخت، وصلمان، آبی
مگر به آتشِ تن هایِ شعله ور بزند
تمامِ روز که دور از توام، چه خواهم کرد؟
هوایِ بستر و بالینم، ار به سر بزند
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدمدر ما عجبی نیست که جز عیب نبیند
آن را که هنر هیچ به جز بی هنری نیست
اینان همه نو دولت عیش گذرانند
ما دولت عشقیم که دورش سپری نیست
ما هر دوان خاموش خاموشیم، اماتا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تاسحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
ترسم به نام بوسه غارت كنم لبت راما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم ز آنسان، ولی آینده ما راست
همه حقیقتِ من، سایه ای است بر دیوارترسم به نام بوسه غارت كنم لبت را
با عذر بی قراری ، اين بهترين بهانه
ترسم بسوزد آخر، همراه من تو را نيز
اين آتشی كه از شوق در من كشد زبانه