• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه تهی‌آغوش | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 58
  • بازدیدها 3,751
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
توبیخم کرد، نه با حرف‌هایش، بلکه با نگاهش! گاهی سرزنش کردن، بدون گفتنِ حرفی، اتفاق می‌افتاد.
می‌خواست دوباره بی‌توجه، راه بیفتد که از جایم برخاستم. دستم را زیرِ چشمم کشیدم و او فهمید آماده‌ام که چیزی بگویم. پیش‌دستی کرد:
- نه، سروناز... بس کن!
بازویش را گرفتم و با حالتِ التماس، گفتم:
- مثلِ آدم‌بزرگای دنیای شازده‌کوچولو نشو بابا! برای‌ نه گفتن‌هات، دلیل بیار. درکم کن، بفهم من رو.
- خودت می‌دونی همیشه تا این‌جا، سعی کردم همین آدم باشم برات ولی ببخشید... این یه موضوع، استثنائه. این‌بار تو سعی کن آدم‌بزرگِ داستانت که زیادی نگرانه رو درک کنی.
انگشت‌هایم بازویش را رها کرد. ناامید بودم، از همه‌چیز، همه‌کَس.
من، خیلی ترسیده بودم رَسام و چگونه این را شرح دهم؟ من پُل‌های پشتِ سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
***

سروناز، دختر خوبِ بابایش شده بود اما به چه قیمتی؟ چه چیز را از دست داده بود که شاید دیگر هم نمی‌توانست آن را با دست آورد؟
از تو رو برگردانده بودم و مثلِ آدم‌هایی که در ظاهر می‌گفتند جرئتَش را دارند اما عمیقاً می‌ترسیدند، حتی حاضر نشدم که با تو حرف بزنم. شاید هم تهدیدِ بابایم نتیجه داده بود، وقتی گفت:
- اگه ادامه بدی، اون بنده‌های خدا هم از نون خوردن می‌افتن.
بابا، در این مسئله، کاملاً جدی و غیر قابلِ نفوذ بود و خوب این را درک می‌کردم. خودش تجربه‌ی خوبی از عشق، از دوست‌داشته‌شدن و حتی از رسیدن نداشت و طبیعی بود که اجازه ندهد دخترش دوباره از همان سوراخ، گزیده شود!
انگار حق انتخاب نداشتم؛ او بود که برایم تصمیم می‌گرفت، مثلِ همیشه! من در دنیای کوچکی زندگی می‌کردم که بابا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
در تمامِ مدتی که داشتم آماده می‌شدم، سرونازِ منطقی در تلاش بود قانعم کند باید در خانه بمانم و به فکرِ کنکور ارشد، به فکرِ درست کردن رزومه‌ام، به فکرِ اولویت‌بندی ‌کردنِ هدف‌هایم، به فکرِ این‌که امشب شام چه چیزی برای خودم و بابا درست کنم، باشم؛ در واقع، هر فکری الا فکر کردن به خودم، به احساساتم، به تو!
سرونازی که پس از دیدارَت در وجودم قد می‌کشید، گوش نمی‌داد و با تمامِ خونسردی‌اش، شالِ آجری‌‌‌رنگ را با پالتوی کرم سِت می‌کرد و به لب‌‌های برجسته‌اش، رنگ نارنجیِ تیره‌ای هدیه می‌داد. این سروناز، آرامشِ عجیبی داشت که درکش نمی‌کردم اما مُطیعَش بودم.
هوا آن روز زیادی سرد بود، شال را محکم‌تر دورِ گردنم پیچیدم و حدود ربع ساعت بعد، تو را که با کفش‌هایت روی آسفالت خط‌های فرضی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
نفسم به شماره افتاده بود وقتی این‌گونه محکم حرف می‌زدی، ابروهای پیوندی‌ات به هم نزدیک شده بود و هیچ اثری از شوخی در هیچ‌ گوشه‌ای از صورتت وجود نداشت!
باید باور می‌کردم احساسَت را؟ باید به این دوست‌داشتن، شانس می‌دادم؟ باید به تو و صداقت کلامَت، به قلبم، به این احساسِ عجیب که باعث شده بود مات و مبهوت بمانم و دست‌هایم یخ بزند، اعتماد می‌کردم؟!
- رَسام... .
مکث کردم. حرف‌های بابا یادَم آمد. مامان و ناکامی‌اش یادَم آمد. بعد یک لحظه، تردید پیدا کردم که همه‌ی پُل‌های پشتِ سرم را برای رویایی که ممکن بود واهی باشد، خراب کنم.
بازویم را این‌بار ملایم‌تر گرفتی و در حالی که حالا با تو هم‌گام شده بودم، گفتی:
- بیا سَرو... من دلم می‌خواد ساعت‌ها برات حرف بزنم.
ولی من دلم می‌خواست ساعت‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
- یعنی چی؟
خیلی تلاش کردم اشک نریزم ولی یک قطره، بی‌اجازه پایین افتاد. چشم‌های تو چرا سرخ بود و باعث می‌شد بخواهم از خیابان که عبور می‌کنم، همان وسط بایستم و ماشین از رویم رد شود؟ به‌نظرم دردش کمتر از دیدنِ این ترسی که در چشم‌هایت موج می‌زد، بود.
- یعنی تو رفیقِ منی... منم رفیقِ تو.
دستی گوشه‌ی لبت کشیدی و نگاهت را به درختی که سمتِ چپت بود و با سرسبزی غریبه شده بود، سوق دادی.
- جداً؟! انقدر راحته؟ ببخشید ولی... .
صاف در چشم‌هایم نگاه کردی.
- یه آدم فقط در یه صورت می‌تونه انقدر بی‌رحمانه نظر بده... یا از حس طرف مقابل مطمئن نباشه، یا خودش نخواد که ببینه!
دست‌هایم می‌لرزید و زیرِ بغل‌هایم پنهان‌شان کردم. حتی دیگر نمی‌توانستم به نگاهت زُل بزنم.
- برای تو کدوم یکیه؟!
واقعاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
یکّه خوردی، انگار یک غریبه که از شهری دور آمده‌، این سؤال را از تو ‌پرسیده‌است.
منظورم را می‌فهمیدی و همین، باعث شده بود مات و مبهوت بمانی. گوش‌هایت شنیده بود اما چشم‌هایت نمی‌توانست باور کند.
کوتاه گفتم:
- مراقبِ خودت باش.
چند قدمی جلو رفتم که صدایم زدی. سَرو را به گونه‌ای بیان کردی که انگار پرنده‌‌ی بی‌پناهی هستی که تصمیم گرفته‌است به این درختِ تنها که می‌خواست باز هم تنهایی را انتخاب کند، پناهنده شود!
صدایت مرا به خودم آورد، وقتی آرام گفتی:
- اشکات نمی‌ذاره باورم شه که نظرت اینه.
زود با نوکِ انگشت‌هایم، اشک‌ها را کنار زدم و سروِ منطقی، سروِ احساسی را که هنوز داشت اشک می‌ریخت، کنار زد و خودی نشان داد:
- ناراحتم، چون امروز تو‌ رو به عنوانِ یه دوست هم از دست دادم.
لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
وقتی به خانه رسیدم و از جلوی آینه‌ی جاکفشیِ دم در عبور کردم، با نیم‌نگاهی، متوجه شدم دیگر خودم را نمی‌شناسم. شبیهِ دختری نبودم که دو ساعتِ پیش، از خانه خارج شده.
حتی هنگامی که بابا مرا دید و به ثانیه نکشیده، طرز نگاه کردنش عوض شد و کتابش را کنار گذاشت، یقین پیدا کردم که من دیگر سَروی نبودم که چند ماهِ پیش، بی‌خبر از همه‌چیز، تنها برای کنکور ارشد درس می‌خواندم.
بابا ترسیده بود که تو را ملاقات کرده باشم و ترسَش به‌جا بود اما کاش می‌فهمید چه اتفاقی افتاده است، برای من، برای درونم، برای احساساتم.
- رفتی دیدنش نه؟!
کیفم را گوشه‌ای پرت کردم و زود، راهیِ آشپزخانه شدم. حالت تهوعِ بدی داشتم و چشم‌هایم می‌سوخت. سبدِ قرص‌ها را بیرون کشیدم و همزمان لیوانِ آبی برای خودم ریختم.
بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
فصل ششم:
«پاندای بزرگ پرسید:
-کدومش مهم‌تره، سفر یا مقصد؟
اژدهای کوچک گفت: همسفر»
-جیمز نوربری


و باز هم من بودم، چندین ماهِ بی‌تو. کالانکوئه‌ در دستم بود و راه می‌رفتم. بغض داشتم و شاید اگر چشمِ کسی، مرا در پیاده‌رو می‌دید؛ گمان می‌بُرد یکی از اعضای خانواده‌ام را از دست داده‌ام.
من چند ماهی بود که تو را از دست داده بودم، ولی نمی‌توانستم ببینم حتی قادر به حفظِ یادگاری‌ات، کالانکوئه، هم نبودم. برگ‌هایش زرد شده بود و دیگر گل نمی‌داد.
جوانکِ گل‌فروش وقتی درماندگی‌ام را دید، برای تسکین گفته بود:
- گل عمرش کوتاهه... بعضی وقت‌ها ممکنه مراقبت کنی و از دستش بدی. تقصیر شما نیست؛ طبیعتش همینه.
نمی‌فهمید تو، این گل را به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
بی‌خبری از تو کافی نبود، حالا باید منتظر می‌ماندم که همه‌ی برگ‌های گُلَم خشک شود و مجبور شوم دور بیندازمش.
آهی کشیدم و درِ حیاط را بستم. بابا باید خانه می‌بود، زیرا تصمیم گرفته بود دیگر مغازه نرود. همه‌چیز را به شاگردش سپرده بود و تنها برای حساب و کتاب‌ها سر می‌زد.
همه‌ی وقتَش را با خواندنِ کتاب و پیاده‌روی پُر می‌کرد. به تازگی، بودن در جمع فامیل‌ هم اضافه شده بود؛ به خصوص دیدار با خواهر و برادرهایش که تا پیش از این، با هم ارتباط کمرنگی داشتند. در تمامِ این موقعیت‌ها، او تنها بود. آن‌قدر دور شده بودیم که سعی می‌کردم هر بهانه‌ای برای عدم حضورْ در کنارش، پیدا کنم و حالا که از کنکور ارشد گذشته بود، اصرار او، بیش و انکارِ من، بیشتر.
صادقانه بگویم تصمیمی که گرفته بودم، خوشحالم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,209
پسندها
16,574
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
تیز نگاهم کرد و همین باعث شد اصرار نکنم و فقط رفتنش را نظاره‌گر باشم. تو بابایت را دوست داشتی و من با فکر به این‌که این بلا، قطعاً تو را از پای انداخته؛ حس می‌کردم، کسی قلب مرا هم در مشتش گرفته‌است و قصد دارد آن را لِه کند.
سروِ بدجنس، باز جان گرفت و گفت:
- الآن همه‌ی مسئله‌‌های مربوط به اون، به تو ربطی نداره!
سرونازی که ماه‌ها بود او را در درونم سرکوب کرده بودم، همان سروی که تو را خیلی دوست داشت، بالأخره قد راست کرد و بزرگ شد، آن‌قدر که صدای هیچ منطق و احساسِ دیگری را نشنوم. بعد در ذهنم تکرار کرد:
- تو اون رو دوست داری، احمق و متأسفانه یا خوشبختانه، اون هم تو رو دوست داره. نذار الآن که بیشتر از همیشه می‌تونی بهش کمک کنی، حس کنه تنهاست.
اشک‌هایم همین‌طوری می‌ریخت، وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا