- تاریخ ثبتنام
- 13/1/18
- ارسالیها
- 1,209
- پسندها
- 16,574
- امتیازها
- 38,073
- مدالها
- 24
- سن
- 20
سطح
24
- نویسنده موضوع
- #41
توبیخم کرد، نه با حرفهایش، بلکه با نگاهش! گاهی سرزنش کردن، بدون گفتنِ حرفی، اتفاق میافتاد.
میخواست دوباره بیتوجه، راه بیفتد که از جایم برخاستم. دستم را زیرِ چشمم کشیدم و او فهمید آمادهام که چیزی بگویم. پیشدستی کرد:
- نه، سروناز... بس کن!
بازویش را گرفتم و با حالتِ التماس، گفتم:
- مثلِ آدمبزرگای دنیای شازدهکوچولو نشو بابا! برای نه گفتنهات، دلیل بیار. درکم کن، بفهم من رو.
- خودت میدونی همیشه تا اینجا، سعی کردم همین آدم باشم برات ولی ببخشید... این یه موضوع، استثنائه. اینبار تو سعی کن آدمبزرگِ داستانت که زیادی نگرانه رو درک کنی.
انگشتهایم بازویش را رها کرد. ناامید بودم، از همهچیز، همهکَس.
من، خیلی ترسیده بودم رَسام و چگونه این را شرح دهم؟ من پُلهای پشتِ سرم...
میخواست دوباره بیتوجه، راه بیفتد که از جایم برخاستم. دستم را زیرِ چشمم کشیدم و او فهمید آمادهام که چیزی بگویم. پیشدستی کرد:
- نه، سروناز... بس کن!
بازویش را گرفتم و با حالتِ التماس، گفتم:
- مثلِ آدمبزرگای دنیای شازدهکوچولو نشو بابا! برای نه گفتنهات، دلیل بیار. درکم کن، بفهم من رو.
- خودت میدونی همیشه تا اینجا، سعی کردم همین آدم باشم برات ولی ببخشید... این یه موضوع، استثنائه. اینبار تو سعی کن آدمبزرگِ داستانت که زیادی نگرانه رو درک کنی.
انگشتهایم بازویش را رها کرد. ناامید بودم، از همهچیز، همهکَس.
من، خیلی ترسیده بودم رَسام و چگونه این را شرح دهم؟ من پُلهای پشتِ سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش