- ارسالیها
- 663
- پسندها
- 2,787
- امتیازها
- 14,773
- مدالها
- 12
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #131
جین مشکی و بوتهای مشکی پاش بود... سر بلند کردم و از گوشهی بازوی راست فرهاد نگاهی به اونها که شاید تعدادشون به بیست نفر میرسید، انداختم.
اشکهام باز راه خودشون رو در پیش گرفتن، دو تا ون مشکی توی کوچه بود با دوتا بنز!
قفسهی سینهم از ترس با شدت بالا و پایین میرفت، بغضی که بیخ خِرَم رو گرفته مانع نفس کشیدنم میشه. با آب دهن هم پایین نمیره.
با صدای لرزون و بغضدار آروم لب زدم:
- ف... فرهاد!
دست راستش رو پشتش آورد و دستم رو توی دست بزرگش گرفت و فشرد، سعی داشت بهم دلگرمی بده.
- آوین... نمیتونیم در بریم من سرگرمشون میکنم تو در بره.
دستش رو بیشتر فشردم و با گریه و هقهق گفتم:
- نه... نه حتی یه درصد هم فکر نکن که تنهات بزارم... من باهات میمونم، هر چی هم بشه!
با صدای آروم ولی جدی یه قدم...
اشکهام باز راه خودشون رو در پیش گرفتن، دو تا ون مشکی توی کوچه بود با دوتا بنز!
قفسهی سینهم از ترس با شدت بالا و پایین میرفت، بغضی که بیخ خِرَم رو گرفته مانع نفس کشیدنم میشه. با آب دهن هم پایین نمیره.
با صدای لرزون و بغضدار آروم لب زدم:
- ف... فرهاد!
دست راستش رو پشتش آورد و دستم رو توی دست بزرگش گرفت و فشرد، سعی داشت بهم دلگرمی بده.
- آوین... نمیتونیم در بریم من سرگرمشون میکنم تو در بره.
دستش رو بیشتر فشردم و با گریه و هقهق گفتم:
- نه... نه حتی یه درصد هم فکر نکن که تنهات بزارم... من باهات میمونم، هر چی هم بشه!
با صدای آروم ولی جدی یه قدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش