متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برگرد جبران می‌کنم | حامی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal.k85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 153
  • بازدیدها 6,986
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #61
***
دو روز برخلاف تصورم به خوبی خوب گذشت.
فرهاد هم که جایی برای رفتن نداشت. گفت میرم هتل، ولی من کلید خونه‌ام رو بهش دادم تا خودش خونه بخره.
البته گفته بود خانواده‌ی داییش چند روز دیگه از خارج برمی‌گردن.
به آریانا قضیه رو گفتم. خیلی خوشحال شد قرار شد باهم بریم خرید.
فرهاد هم خودش به بابا زنگ زد و گفت که با داییش آخر هفته برای خواستگار تشریف میارن.
عمو که از دستم دلخور بود، ولی بخاطر بابا میاد.
چیزی نگفت ولی معلومه که دلخورِ.
اشکان هم که همش میگه به همش می‌زنم.
حرف‌هاش رو باور ندارم. حتی اگر تنها مرد روی زمین هم اون باشه باهاش ازدواج نمی‌کنم.
توی همین فکرهام که با صدای آریانا به خودم اومدم.
- آوین بیا این رو ببین.
به سمت جایی که اشاره کرد نگاه کردم. یه لباس تا بالای زانو که از کمر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #62
جواب ندادم. گوشی رو توی جیبم دوباره هل دادم. لباسم رو عوض کردم.
بعد از اون به مغازه کفش فروشی رفتیم.
یه جفت کفش یاسی خوشگل خریدم.
بعد از اون هم شال و شلوار سفید رو توی دو مغازه کنار هم خریدیم.
بعد پایان خرید هم آری زنگ زد دانیال بزاد دنبالمون.
اول رفتیم رستوران و یه چیزی خوردیم. بعد از اون دو ساعتی خیابون گردی کردیم. با آهنگ غر دادیم که کلی دانیال بهمون تشر زد.
شانس آوردیم شیشه‌های ماشینش دودی وگرنه که با دیدن نگاه اون پسره روی آری می‌رفت گردنش رو می‌شکست.
البته که خواست پیاده بشه و با هزار زور و التماس راضیش کردیم.
...
از الان واسه فردا شب کلی هیجان دارم. آری همش دستم می‌انداخت و با بابا می‌خندیدن. خوشحالم رو موافق بودن.
***
- آری خوشگلم ببین چیزی کم و کسر نیست.
آری: وای آوین، چقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #63
عمو میلاد بهت‌زده پرسید:
- آخه چطوری؟ تا دو سال پیش که زنده بودن.
مگه عمو می‌شناسشون؟
فرهاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عمر که دست انسان‌ها نیست، مگه شما پدر مادر من رو می‌شناسین؟
زن‌عمو جواب داد:
- آره، اون‌ها که حالشون خوب بودن، چی‌شد یهو؟
فرهاد: تصادف کردن.
بابا بالاخره به خودش اومد با صدایی که یه طور درمی‌اومد گفت:
- تسلیت میگم، غم آخرت باشه.
فرهاد: مچکرم.
دایی‌فرهاد: خب دیگه می‌شناسیم همدیگه رو این هم فرهاد پسر خواهرزاده‌ی عزیزمِ که یه سالی میشه فوت کرده و ... .
بابا وسط حرفش اومد و گفت:
- من مخالفم.
هاج واج بابا رو نگاه کردم که دایی پیام گفت:
- محمد نمی‌خوای بس کنی این‌ها چه ربطی به اون زمان داره مانعشون نشو همدیگه رو دوست دارن.
بابا خواست بلند بشه که عمو میلاد گفت:
- محمد مانع این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #64
بابا با عصبانیت و صورتی که سرخ شده بود سعی کرد داد نزنه، اما نشد داد زد:
- خفه شو، (رو به دایی فرهاد) بهترِ تشریفتون رو ببرین چون من دختر به شما نمیدم.
فرهاد ریلکس جواب داد:
- و اگر این دختر زن من باشه چی؟
شوک دوم به جمع وارد شد متعجب از فرهاد که این بحث رو وسط کشید. نگاهش کردم.
آری کنار گوشم آروم پچ زد:
- نکنه صیغه محرمیت رو فسخ نکردین؟
مثل خودش آروم جواب دادم:
- نه فسخ نکردیم ... راستش وقت نشد بریم فسخ کنیم.
بابا با بهت گفت:
- منظورت چیه؟
فرهاد: واضح بود.
بابا این‌بار رو به من خشمگین گفت:
- آوین این لندهور داره چی میگه؟
آب دهنم رو از ترس قورت دادم و چیزی نگفتم، چیزی نداشتم که بگم.
دایی فرهاد مجلس رو به دست گرفت و گفت:
- بعد از مرگ خواهرزاده‌‌ام و شوهرش فرهاد چون به خانواده‌اش شدید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #65
بلند شدم به سمت در برم. حین عبور از کنار بابا. مچم رو گرفت، با دلخوری که‌ توی لحنش از آوین داشت. گفت:
- اون باید بره، ولش کن.
- اگه اون دخترت نیست، نباشه! اما اون خواهرمه تنها کسی که توی این دنیا بعد شما و دانیال دارم.
به سمت در رفتم. بازش کردم. خارج شدم.
به سمتش که کنار باغچه‌ای که خودش کاشته بود، نشسته. رفتم.
دستی روی شونه‌اش گذاشتم. برگشت با چشم‌های سرخ و گریونش روبه‌رو شدم.
با لب لرزون زمزمه کرد:
- دیدی بی کس شدم آجی.
- دردت بجونم اینطور نگو من همیشه پشتِتَم، فرهاد هست دانیال مثل یه داداش پشتِتِ.
آوین: بابا چی؟ دلم واسه اون بابای مهربونم تنگه مگه میشه یه پدر انقدر راحت دخترش رو از خونه بیرون کنه.
- اینجوری نگو فقط ازت دلخورِ که جرا بهش نگفتی.
[آوین]
- مرسی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #66
سوار ماشین پارس سفید شدم، فرهاد هم بعد گذاشتن چمدون توی صندوق عقب اومد نشست.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
بدون حرف به روبه‌رو خیره بودم و از بی‌کسیم اشک ریختم.
فرهاد: آوین محض رضای خدا بس کن، سخته می‌دونم حداقلش اینه یه روزی دوباره برمی‌گردیم، بزار پدرت آروم بشه! اون دلش پُره که چرا بهش نگفتی، عزیز من کم اشک بریز.
اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- حالا چی میشه؟
دستم رو گرفت و آروم فشرد.
جواب داد:
- فعلا می‌ریم خونه، تا فردا عقد می‌کنیم بعد هم یه جشن کوچیک می‌گیریم تا بعد که پدرت آروم شد یه بزرگش رو بگیریم مشکلی که نداری؟
- نه، من دیگه به جز تو کسی رو ندارم.
سریع خم شد گونه‌ام رو بوسید. سرجاش برگشت و گفت:
- خانوم خوشگلم همه‌چی درست میشه بهت قول می‌دم باشه؟
دستی به چشم‌هام کشیدم و زیر لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #67
***
با حس چیزی روی بینیم با دست زدم روش اما نرفت، اَههه چه پشه‌ی سِمِجیه!
به پشت چرخیدم، دوباره کارش رو تکرار کرد. اومدم پاشم ببینم واقعا پشه‌اس. که از اون طرف تخت خوردم زمین.
صدای خنده‌‌ای بلند شد. یکی از چشم‌هام رو باز کردم، با دیدن فرهاد که روی تخت نشسته و داره با لبخند نگاهم می‌کنه.
پوفی کشیدم، چشم‌هام رو مالیدم و روبه فرهاد با صدای خش‌داری گفتم:
- مرض داری؟ مریضی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خودت میگی مریض، مریض هم مرض داره.
شاکی گفتم:
- خواب بودما!
اشاره‌ای به ساعت کنج دیوار نزدیک پنجره کرد و گفت:
- ساعت ده و نیمه خانوم خانوما، بیدار نمیشی؟
یقه تاپم رو درست کردم، بلند شدم و به سمت سرویس رفتم.
بعد شستن دست و صورتم بیرون اومدم.
فرهاد رو ندیدم چشم ریز کردم که صدای دادش رو شنیدم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #68
فرهاد: آوین یه سوال ازت می‌پرسم راستش رو بگو خب؟
چشم ریز کرده گفتم:
- باشه.
زبون روی لبش کشید و با لبخند کمرنگی گفت:
- تو واقعا از این ازدواج راضی هستی؟ با اینکه دوست دارم اما دلم نمی‌خواد اجبارت کنم یا اگه نه که ... .
نذاشتم ادامه بدم سریع گفتم:
- معلومه که راضی‌ام اگه میبینی ناراحتم واسه این نیست، واسه پنهون کاری که از پدرم کردم. تا حالا هیچوقت بابا یا من این‌طوری رفتار نکرده بود،
من رو پدرم جوری بار آورد که تا خودم نخوام حتی اگه دنیا هم بگن اون کار رو انجام بده ولی من نخوام انجام نمیدم.
این رو بدون تو رو قلبم انتخاب کرد منم پیرو قلبمم.
لبخند عمیق و خوشگلی روی صورت بی‌نقصش نشوند و با گرفتن دستم گفت:
- امیدوارم بتونم واست جبران کنم.
- همین که تو کنارمی و هوام رو داری خودش خیلیه.
فرهاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #69
سلام کردیم. با زن دایی و دختر داییش روبوسی کردم، خیلی مهربون و دوست‌ داشتنی بودن.
واسم آرزوی خوشبختی کردن. با دایی و پسر دایی و همچنین پسری که فرهاد گفت:
- پسر عمومه.
سلام کردیم اونا هم آرزوی خوشبختی کردند. و آقایی که فهمیدم شوهر دختر داییشِ.
روی صندلی‌هایی که محضردار اشاره کرد نشستیم.
عاقد صیه‌ی بینمون رو باطل کرد. خواست شروع کنه که زنگ در محضر زده شد. به فرهاد نگاهی انداختم و گفتم: منتظر کسی بودی؟
فرهاد چشم ریز کردم و گفت:
- نه!
محضردار رفت در رو باز کرد. کنار رفت و با کنار رفتنش درسا، اشوان آتوسا و ترنم وارد شدن.
اشوان: سلام به جمع! توروخدا بلند نشین شرمندمون نکنین، فامیل عروسیم.
پسر عمو فرهاد: ماشالله سقف ریخت.
اومدن نشستن. حین خوندن خطبه درسا قند می‌سابید و آتوسا و ترنم دو طرف تور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #70
فاصله بینمون رو پر کرد، کمرم رو گرفت.
خم شد پیشونیم رو بوسید.
شالم رو از رسم درآورد. دست برد موهام رو از بند کش آزاد کرد.
دور گردنم پخش شدن.
سرش رو روی سرم گذاشت، عمیق بوی موهام رو استشمام کرد.
با اینکه آمادگی نداشتم اما نتونستم از حس توی چشم‌هاش بگذرم.
***
فرهاد حینی که کتش رو روی مبل انداخت گفت:
- وسایل مورد نیاز رو برداشتی؟
با حرص از اینکه از صبح تا الان این سوال رو داشت می‌پرسید. گفتم:
- آره، چند بار می‌پرسی؟
لبخندی زد و گفت:
- باشه حرص نخور.
- مگه می‌زاری؟ (با لحن مظلوم ادامه دادم) کم منو حرص بده!
اشاره‌ای به خودش کرد حین بلند شدن از روی مبل گفت:
- من کی حرصت دادم دختر خوب؟
سریع گفتم:
- همیشه‌.
بعد حرفم بدون برداشت وسیله‌ای سمت در رفتم.
صداش رو از مشت شنیدم که گفت:
- عه داشتیم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا