- ارسالیها
- 663
- پسندها
- 2,787
- امتیازها
- 14,773
- مدالها
- 12
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #61
***
دو روز برخلاف تصورم به خوبی خوب گذشت.
فرهاد هم که جایی برای رفتن نداشت. گفت میرم هتل، ولی من کلید خونهام رو بهش دادم تا خودش خونه بخره.
البته گفته بود خانوادهی داییش چند روز دیگه از خارج برمیگردن.
به آریانا قضیه رو گفتم. خیلی خوشحال شد قرار شد باهم بریم خرید.
فرهاد هم خودش به بابا زنگ زد و گفت که با داییش آخر هفته برای خواستگار تشریف میارن.
عمو که از دستم دلخور بود، ولی بخاطر بابا میاد.
چیزی نگفت ولی معلومه که دلخورِ.
اشکان هم که همش میگه به همش میزنم.
حرفهاش رو باور ندارم. حتی اگر تنها مرد روی زمین هم اون باشه باهاش ازدواج نمیکنم.
توی همین فکرهام که با صدای آریانا به خودم اومدم.
- آوین بیا این رو ببین.
به سمت جایی که اشاره کرد نگاه کردم. یه لباس تا بالای زانو که از کمر به...
دو روز برخلاف تصورم به خوبی خوب گذشت.
فرهاد هم که جایی برای رفتن نداشت. گفت میرم هتل، ولی من کلید خونهام رو بهش دادم تا خودش خونه بخره.
البته گفته بود خانوادهی داییش چند روز دیگه از خارج برمیگردن.
به آریانا قضیه رو گفتم. خیلی خوشحال شد قرار شد باهم بریم خرید.
فرهاد هم خودش به بابا زنگ زد و گفت که با داییش آخر هفته برای خواستگار تشریف میارن.
عمو که از دستم دلخور بود، ولی بخاطر بابا میاد.
چیزی نگفت ولی معلومه که دلخورِ.
اشکان هم که همش میگه به همش میزنم.
حرفهاش رو باور ندارم. حتی اگر تنها مرد روی زمین هم اون باشه باهاش ازدواج نمیکنم.
توی همین فکرهام که با صدای آریانا به خودم اومدم.
- آوین بیا این رو ببین.
به سمت جایی که اشاره کرد نگاه کردم. یه لباس تا بالای زانو که از کمر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.