متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم جنایی رمان سرانوفیل | نرگس شریف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Narges.sh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 139
  • بازدیدها 4,790
  • کاربران تگ شده هیچ

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
4,687
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
آنتونی انتظار دیدن چنین فردی را نداشت. لوکان اسلحه‌اش را برای تهدید نمودن بیرون می‌کشید و دکتر ویلیامز هم تلفن را برای خبر کردن نگهبانان از روی جایش برمی‌داشت.
گویا که همه چیز بر روی دور آهسته رفته بود و همه‌ی افراد حاضر در اتاق، انتظار آسیب دیدن آنتونی را می‌کشیدند.
به ناگاه همه چیز به دوباره تند شد. لوکان اسلحه‌اش را بیرون کشیده بود و دکتر ویلیامز مشغول گرفتن شماره‌ای بود و حتی آنتونی هم چهره‌اش متعجب و وحشت‌زده بود؛ تنها چیزی که انجام نشده بود، حمله‌ی هنری به آنتونی بود.
هنری درست در یک قدمی آنتونی توقف کرده بود و از آنجایی که آنتونی سر و گردنی از او بلندتر بود، گردنش را به پشت خم نموده تا چهره‌اش را ببیند.
دکتر ویلیامز با عجله به فرد پشت خط گفت:
-‌ نگهبان‌ها بیاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Narges.sh

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
4,687
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
دو نگهبان با عجله در اتاق را گشوده و هیکل درشتشان را به داخل پرتاب کردند. با عجله سری برای دکتر ویلیامز خم نموده و با رؤیت هنری که بیهوش روی مبل افتاده بود، یکی از آن‌ها که پوستی تیره داشت با حیرت به دکتر گفت:
-‌ برون از کنترل خارج شده بود؟ امکان نداره!
سپس همراه نگهبان دیگری که برخلاف خودش، سفید پوست بود سمت هنری رفته و پیکر بیهوش شده‌اش را از اتاق خارج کردند.
دکتر ویلیامز نفس عمیقی کشید و با آرامش روی صندلیِ شیری رنگش جلوس کرد. هم‌زمان در ذهنش به دنبال علت حالت چندی پیش هنری می‌گشت.
لوکان با جدیت پرسید:
-‌ توی این چهارسال اولین باره که این اخلاق رو نشون میده، مگه نه؟
دکتر ویلیامز زیاد تعجب نکرد. بالآخره می‌دانست الکی مقام کاراگاهی را به افراد نمی‌دهند؛ پس عادی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Narges.sh

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
4,687
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
آنتونی آهسته‌وار «آهانی» زمزمه کرد و مشغول خوردن کیک شکلاتی‌اش شد.
این مرد، علاقه‌ای افراطی به شیرینی‌جات داشت. حتی چند بار لوکان نظاره کرده بود که یک جعبه‌ی کوچک جیبی، پر از شکر همیشه همراه خود دارد تا اگر به طور اتفاقی با عجله قهوه بِخَرد، بتواند آن را شیرین کند.
این اخلاقش، درست عکس لوکان بود. لوکان بیاد نداشت تا به حال قهوه‌اش را شیرین خورده باشد؛ از همان یازده سالگی که اولین فنجان قهوه‌ی زندگانی‌اش را نوشید! ولی با شیر ریختن در قهوه مشکلی نداشت.
اعتقاد داشت گاهی اوقات نیاز است در کنار خوردن قهوه که سرشار از کافئین است، باید مقداری کلسیم هم وارد بدن شود؛ بالآخره برای استخوان‌ها نیاز بود.
لوکان دست دراز کرد و فنجان قهوه‌اش را که سفارش داده بود، از روی میز برداشت. دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Narges.sh

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
4,687
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
لیام نیز با آنتونی دست داد و خود را معرفی نمود.
لوکان نامحصوص بر پیشانی خود کوفت. خلق و خوی آنتونی را از بر بود. می‌دانست تا پنج دقیقه‌ی دیگر چنان چرب‌زبانی می‌کند که گویا لیام دوست چندین و چند ساله‌اش بوده و هست.
لیام با لحنی ملایم خطاب به آنتونی گفت:
-‌ ولی من دستیار کاراگاه مورگان نیستم.
با این سخن، دست لوکان که حاویِ فنجان قهوه‌اش بود، در هوا معلق ماند و اخم‌هایش ناخوآگاه در هم تنیده شد. نورون‌های مغزش‌اش شروع به فعالیت کرده و گارد گرفت.
آنتونی هم متعجب بود. حیرت‌زده صدایش را طبق عادت بدش بلند کرد و گفت:
-‌ نیستی؟ ولی من دیدم که وارد خونه شدی!
لیام آهسته خندید؛ شاید هم قهقهه زد! هرچه که بود، صدای زیاد نداشت.
لوکان با آرنج به بازوی آنتونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Narges.sh

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
4,687
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
لوکان لبخند عریضش را عملاً بلعید و اخم‌هایش را در هم تنید. چنین شغلی هم وجود داشت؟! اصلاً مگر میشد؟ کاراگاه‌ها که الکی مدرک نمی‌گرفتند!
لیام که چهره‌ی سردرگم آنتونی و لوکان را رؤیت کرد، گفت:
-‌ کارم غیرقانونی نیست، میشه گفت مثل یه دستیار سیارم برای کاراگاه‌ها، و مثل یه کاراگاهِ نچندان چیره‌دست برای نیروی پلیس. حقوقم رو هم ساعتی حساب می‌کنم...این شغل به طور دولتی رسمیت نداره، ولی غیرقانونی هم نیست.
گارسون سمت میز آمد و فنجانی قهوه روی میز نهاد و بدون حرف عقب گرد کرد. لیام فنجان را به دست گرفت و جرعه‌ای نوشید؛ احساس می‌کرد گلویش به شدت خشک شده است. صحبت پیش‌روی کاراگاهی که جزو برترین‌های نیویورک بود، کمی دستپاچه‌اش کرده بود؛ شاید هم آن ته‌های دلش کمی هم ذوق میزد.
لوکان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Narges.sh

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
4,687
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
لوکان یقین داشت سرتا پایش گوش شده و مشتاقانه منتظر ادامه‌ی سخن لیام بود. لیام چند پلک زد. اندکی برای گفتن ادامه‌ی سخنش تعلل کرد.
دست درون کیف چرمیِ قهوه‌ای رنگی که همراه خود داشت فرو برد و برگه‌ای سیاه رنگ را از آن بیرون کشید. آن را جلوی لوکان گذاشت و لوکان با اخم، خیره به ده نقطه‌ی قرمز رنگش که روی این صفحه‌ی سیاه رنگ قرار داشتند، خطاب به لیام گفت:
-‌ پرینت اثر انگشت‌هاییه که روی گلوی کارتر برون بوده؟!
لیام تأیید کرد و لوکان اخم‌هایش را بیش‌تر در هم تنید. حالت بیضی‌هایی که روی برگه قرار داشتند، عجیبد بود. بیضی‌ها، کشیده‌تر از حالت عادی بودند، گویا که کارتر هنگام فشردن دستانش روی گلویش، آنها را روی‌پوستش کشیده و در یک نقطه فشار نداده بود!
متعجب از لیام پرسید:
-‌ گزارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Narges.sh

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
4,687
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
لوکان واجب‌تر دانست که جمله‌ی آخر لیام را با لبخندی پاسخ دهد تا آنکه بخواهد بگوید باشه! چون خودش می‌دانست که اگر با یکدیگر رفت و آمد پیدا کنند، تا چندین بار دیگر باز هم او را آقای آلن صدا می‌کرد.
لوکان گوشی خود را لحظه‌ای روشن نمود و نگاهی به ساعت انداخت. تنها پنج دقیقه تا ساعت یازده صبح فاصله داشتند و احتمالاً اگر می‌خواستند همین الآن برای صحبت کردن با خانواده‌ی کارتر برون حرکت کنند، کمِ‌کمش نزدیک ساعت یک نزدشان می‌رسیدند و این کار با وجودی که لوکان کاراگاه پرونده‌ی کارتر برون نبود، غیراخلاقی بود؛ پس بهتر بود که بعدازظهر به آن رسیدگی کند.
لوکان روی سمت لیام گرداند و با زدن لبخندی بسیار محو گفت:
-‌ از صحبت باهات خوشحال شدم آقای آلن!
سپس پشت کرد و زودتر از آنتونی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Narges.sh

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
4,687
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
روحانیِ مسیحی، کتاب انجیل را بست و سوگند انجام داد. سپس به افراد اطراف قبر تسلیت گفت و مشغول جمع کردن وسایلش شد.
اتحاد و منظم ایستادن افراد دور قبر، با تسلیت گفتن روحانی، گسسته شد و سمت زن مسن گریان رفتند و تک‌به‌تک تسلیت گفتند.
زن کلاه مشکی‌اش که توری مشکی رنگ روی آن متصل بود را اندکی پایین کشید و در پاسخ به تسلیت‌هایی که سویش روانه می‌کردند، با صدای گرفته و غم‌زده‌اش تشکر می‌کرد.
لوکان باز هم صبر پیشه کرد تا دور زن که همسر کارتر برون بود، تا حد امکان خلوت شود و سپس سمتش روانه شد.
در فاصله‌ی سه قدمی‌اش ایستاد و با خم کردنِ گردنش گفت:
-‌ تسلیت عرض می‌کنم خانم برون.
آنتونی هم همان کارهای لوکان را تکرار کرد و گفت:
-‌ تسلیت میگم خانم برون.
ریتا برون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Narges.sh

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
4,687
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
اخم‌های لوکان در هم تنیده شد و نجواکنان به آنتونی گفت:
-‌ تابلو نباش، خیلی عادی برخورد کن.
سپس به دنبال ریتا روانه شد. آنتونی چندبار بر گونه‌ی خود کوفت و با کشیدن نفسی عمیق، به دنبال آن‌ها رفت. ریتا زیر یکی از درخت‌های کهنسال قبرستان که دارای صندلی‌های چوبیِ زیبایی بود رفت و روی قسمتی از آن جلوس کرد.
لوکان و آنتون نیز به تبعیت از ریتا روی صندلی نشستند. ریتا سرش را بالا گرفت و با لبخندی تلخ، نفسی عمیق کشید. دستی به کت و دامن مشکی‌اش نواخت و کیف هم رنگشان را روی پایش جابه‌جا نمود.
شاید از قصد قبرستان را چمن‌کاری کرده بودند که در کنار حس غم و اندوه، کمی طراوت هم توسط زمین به انسان القا شود!
ریتا با همان لبخند تلخش گفت:
-‌ از اینکه شما رو می‌شناسم تعجب نکنید کاراگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Narges.sh

Narges.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
328
پسندها
4,687
امتیازها
21,133
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
لوکان نگاهی به کاغذ انداخت. جملات حک شده‌ی رویش، چاپی بودند و امکان نداشت از طریق اثر انگشت بتوان فردی که این‌ها را نوشته بود پیدا کرد.
لوکان به دوباره آن را دست ریتا داد و گفت:
-‌ چیز دیگه‌ای هم هست که بخواید بهمون بگید؟
ریتا دستمالی از کیفش بیرون آورد و زیر چشمانش کشید. با هر واژه‌ای که از دهانش خارج میشد، گویا که عقده‌ی نبود همسرش را تخلیه می‌کرد و اشک می‌ریخت.
به دوباره دست در کیفش فرو برد و لوکان با خود فکر کرد که مگر چقدر نکته می‌خواستند به او بگویند که هر لحظه ریتا در دست کیف می‌کرد؟
ریتا، برخلاف تصور لوکان که فکر می‌کرد مشتی کاغذ پر و پیمان خارج می‌کند، تنها یک پاکت نامه‌ی به شدت باریک و بدون هیچ طرحی خارج نمود.
رنگ پاکت سفید بود و ریتا در آن را گشود. عکسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Narges.sh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا