- ارسالیها
- 328
- پسندها
- 4,687
- امتیازها
- 21,133
- مدالها
- 14
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
لوکان سردرگم بود؛ شاید اینبار، جزو محدود دفعاتی بود که هیچ از سخنان خانوادهی مقتول نمیفهمید. عملاً درک نمیکرد که بخواهد متوجه شود.
اصلاً برای کارتر برون، چه چیزی در این عکس وجود داشت که حتی به همسرش هم دربارهاش نگفته بود و تنها میخواست با دیدن لوکان آن را بازگو کند؟ اصلاً مگر امکان داشت؟
لوکان نگاه کنکاشگرش را در سرتاسر چهرهی ریتا گردش داد تا بلکه اگر سر کارش گذاشته متوجه شود. با جدیت گفت:
- ولی من هیچ آشنایی قبلی با آقای برون نداشتم و حتی یکبار هم ایشون رو از نزدیک ندیدم! متوجه نمیشم!
ریتا با خشونت دستمال را زیر چشمانش کشید و با فریادی خفه غرید:
- کافیه، دیگه گریه کافیه!
با مشت بر استخوان جناغش کوفت و دردمند پلک بست. زیر لب به طور مکرر زمزمه میکرد.
-...
اصلاً برای کارتر برون، چه چیزی در این عکس وجود داشت که حتی به همسرش هم دربارهاش نگفته بود و تنها میخواست با دیدن لوکان آن را بازگو کند؟ اصلاً مگر امکان داشت؟
لوکان نگاه کنکاشگرش را در سرتاسر چهرهی ریتا گردش داد تا بلکه اگر سر کارش گذاشته متوجه شود. با جدیت گفت:
- ولی من هیچ آشنایی قبلی با آقای برون نداشتم و حتی یکبار هم ایشون رو از نزدیک ندیدم! متوجه نمیشم!
ریتا با خشونت دستمال را زیر چشمانش کشید و با فریادی خفه غرید:
- کافیه، دیگه گریه کافیه!
با مشت بر استخوان جناغش کوفت و دردمند پلک بست. زیر لب به طور مکرر زمزمه میکرد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش