متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه نی‌لبک | یگانه رضایی" یهدا " کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yahda.rezaei
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,693
  • کاربران تگ شده هیچ

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #31
نگاه به هیبت و حرکاتش داشتم که نیایش سقلمه‌ای زد و خندان گفت:
- نگاهت شیداست یارگل خانم، خبریه؟
دستپاچه رو گرفتم.
- نه بابا، چه خبری؟
نگاهش کردم و لبخند زدم.
- اما انگار بین شما و آقا فرصاد خبرایی هست، حتی فریاد هم بو برده.
نیایش کم نیاورد.
- آقا فریاد این رو بو برده اما نفهمیده چطوری نگاهش می‌کنی یا خودش رو زده به نفهمیدن؟
انگشتانم لبه‌ی مانتو را مچاله کرد. اگر بو برده بود چه؟ یعنی اگر حسم را می‌دانست باز هم بی‌تفاوت رفتار می‌کرد؟
- هزیون میگی، چیزی نیست نیایش.
انگشتانش را با ملایمت بر دستم کشید و آرام گفت:
- تو حق این رو داری خوشبخت بشی یارگل و کی بهتر از پسرداییت؟ شاید فریاد هم همین حس رو بهت داشته باشه، بالاخره می‌تونی از زیر سایه‌ی پدربزرگت بیای بیرون و کاملاً آزاد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #32
پیش از آنکه نیایش لب بگشاید صدایی که مجذوبم می‌کرد به گوش رسید:
- کباب‌ها حاضره خانم‌ها.
خوشبختی و شادکامی انگار تنها با حضور او ممکن بود و برای منی که تا به آن روز طعم آرامش را نچشیده بودم، حضورش چون معجزه تعبیر می‌شد.
لقمه‌ای را به سمتم گرفت و لبخند زد.
- مخصوصه یارگل خانم.
نیایش با صدا خندید و دور شد و فریاد با کمی گیجی نگاهش کرد.
- خل شده؟
لقمه را از انگشتانش جدا کردم.
- کم نه، برادرت هوش و حواسش رو برده.
چرا آنقدر سعی در پنهان کردن حسم داشتم؟ انگار این غرور ملعون تا به ابد اجازه نمی‌داد سِر دل برایش بازگو کنم و از این رنج رها شوم.
- گفتم که قراره به همین زودی دوباره درگیر یک مراسم دیگه بشیم، دیدی درست گفتم؟ من بوی عشق رو از صد متری می‌فهمم. خبره‌ام تو این کار.
پس چرا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #33
با فریادش فرصاد و فریاد هم سر به سویمان چرخاندند.
- آروم، نمی‌خوام الان بفهمن. می‌خوام قانعشون کنی و طرف من باشی وگرنه خودم میرم. بالاخره آدم عاقل و بالغیم و چند تا بادیگارد نمی‌خوام.
فریاد چند قدمی نزدیکمان شد.
- چی شده؟ قضیه چیه نیایش خانم؟
نیایش هم به تندی و مقابل چشمان متحیرم پاسخش را داد.
- می‌خواد برگرده که سرش رو بزنن و تو باغچه خاکش کنن، دیوونه شده. می‌گه سربار شماست.
چین‌های پیشانی فریاد عمیق شد.
- کی همچین فکری رو انداخته تو سرت؟
فرصاد نگاهش را به سوی برادر چرخاند.
- لابد تو یک چیزی گفتی. زبونت تند و تیزه، خیال کرده حرف دلته.
فریاد فاصله‌ی میانمان را پر کرد و درست در یک قدمیم ایستاد.
- از من ناراحت شدی یارگل؟
مکثی کرد اما فرصت نداد تا کلمات را در ذهن کنار هم بچینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #34
فرصاد هم چند قدمی به جلو برداشت.
- تو این راه چندتایی گره هست اما شدنیه، پدرم می‌خواد یک حکم بگیره تا پدر و پدربزرگت نتونن نزدیکت بشن. مادربزرگت هم می‌خواد شهادت بده، می‌تونی زندگی خودت رو داشته باشی.
آقاجانم خشمگین می‌شد؛ عبوس و بداخلاق بود اما نمی‌خواستم رنجشی از من به دل بگیرد. از آن گذشته عزیز مهربانم چه؟ بعد اینکه شهادت می‌داد می‌توانست در آن خانه با آرامش زندگی کند؟
اما مگر چاره‌ای داشتم جز اعتماد کردن؟ تصور و رویای یک زندگی مستقل و بدون رنج آنقدر شیرین بود که حرف‌هایشان را بپذیرم.
- من می‌خوام با عزیزم صحبت کنم، هر طور شده بیارینش مهمونخونه.
فریاد نگاهش را به سمت برادر سوق داد و فرصاد به نشانه‌ی پذیرفتن درخواستم پلکی باز و بسته کرد.
***
من پس از گذراندن آن دوران سخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #35
- چیپس نمی‌خوری؟
با صدایش هراسیده چشم از صورتش گرفتم.
- نه ممنون.
ظرف چیپس را میان دست‌هایم رها کرد و گفت:
- این مدت خیلی لاغر شدی، نیایش سپرده حواسم بهت باشه. بخور، من مثل بقیه عادت ندارم وقت فیلم دیدن چیزی بخورم. واسه تو آوردمش.
کاش بدون سپردن، حواست به منی می‌بود که تمام هوش و حواسم را ربوده بودی!
در تمام مدت تماشای فیلم هر از گاهی پنهانی نگاهش می‌کردم؛ غرق زد و خوردها بود و من محو جذابیت مردانه‌اش. هر چه زمان می‌گذشت متوجه می‌شدم نمی‌توانم جز او برای آینده به کسی دیگر بی‌اندیشم، حتی اگر آسمان هم به زمین می‌آمد برای من تنها فریاد معنای عشق بود.
- تو که هیچی نخوردی؟ تهش می‌میری می‌مونی رو دستم.
چرا ذره‌ای برایش اهمیت نداشتم؟ مطمئن بودم برحسب وظیفه‌ای که پدرش به او سپرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #36
چینی به پیشانی انداختم.
- نیایش اما گفته بود از پدربزرگم اجازه گرفته؟
لبخند زد.
- یک دروغ مصلحتی که این حرف‌ها رو نداره یارگل خانم اما خب بهتره این آقاجونت رو بیشتر بشناسی. همیشه خودت رو اولویت قرار بده، اگه به خودت ارزش بدی بقیه هم واست ارزش قائل میشن.
کلماتش تک به تک حقیقت محضی بود که از آن گریزان بودم، من همیشه شادی و رضایت دیگران برایم مهم بود بی‌آنکه حتی به خوشنودی خودم بی‌اندیشم‌. گاهی تمام تلاشم را به کار می‌بردم تا منیر و پسرانش در آسایش کامل باشند و همیشه خیال می‌کردم از ترس پدرم است.
- یارگل؟
صدایم که زد سراپا گوش شدم، چقدر نامم را شیرین به لب می‌برد.
- نظرت چیه همین امروز بریم تهران؟ دارم تو این محیط خفه می‌شم. می‌تونی پیش فرانک بمونی، نامزد یکی از دوستامه و تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #37
تنم را به آرامی از خودش فاصله داد و در آن تاریک و روشن به چشمانم خیره شد.
- یارگل جان ازت می‌خوام به من و بقیه فکر نکنی، هر چیزی که به صلاحت هست رو انتخاب کن.
به صلاحم بود که زیر سایه‌ی عشق فریاد بار دیگر شوقی برای ادامه‌ی زندگی بیابم اما می‌دانستم او هیچ احساسی جز وظیفه نسبت به من ندارد.
- کاش پیشم می‌موندی عزیز.
مادربزرگی که حکم مادرم را داشت به روی چهره‌ی مغمومم لبخند پاشید؛ لبخند فرسوده‌ای که دلم را فشرد.
- نمی‌تونم، با فرصاد و نیایش جان برمی‌گردم ده اما به زودی می‌بینمت قربانت بشم‌.
بوسیدمش و پیشانی به شانه‌اش فشردم.
- قربانم نشو، برام بمون عزیز قشنگم.
***
عزیز آمد، خانه‌ی کوچک و خلوت نامزد دوست فریاد را کاملاً بررسی کرد و سپس همراه نیایش و فرصاد بازگشت. فریاد اما ماند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #38
شنیدن نام این دختر چقدر برایم سنگین بود و او هم انگار از به لب بردن مدوامش لذت می‌برد؛ عشق شاید همین بود.
حضور هستی در زندگیش برایم رنج به ارمغان می‌آورد اما از شادیش لذت می‌بردم و امید داشتم فریاد برخلاف من خوشبختی را تمام و کمال بچشد.
- پدرم می‌خواست باهات قبل دادگاه صحبت کنه، احتمالاً فردا برسه تهران اما با هم می‌ریم خونه‌ی عمو حمید، دوست صمیمی پدرمه. خودم میام دنبالت.
پیش از آنکه پاسخی بدهم در گشوده شد و دختری قدم داخل نهاد که خستگی از ظاهرش می‌بارید. مقنعه‌اش کج شده و موهای رنگ شده‌اش بر یک سمت صورتش فرو ریخته بود اما با دیدن فریاد انگار گل از گلش شکفت.
- به‌به ببین کی اینجاست، چه عجب فریاد خان. تو آسمون‌ها دنبالت می‌گشتیم روی زمین پیدات کردیم.
فریاد اجاق را خاموش کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #39
فریاد معترضانه لب گشود:
- فرانک.
و دختر جوان با حرص بطری آب را بر اپن کوبید.
- کوفت و فرانک، من خودم هزار جور درد و بدبختی دارم. هنوز دارم قسط این یخچال و وسیله‌ها رو میدم. شب که میام نا ندارم نفس بکشم اونوقت اون دختره که واسه یک بالا چشمت ابروئه از ننه و باباش قهر می‌کنه میاد تِر می‌زنه به زندگیم و من باید دهنمو ببندم؟ جمع کن برو فریاد که حال و حوصله ندارم.
از جا برخاستم که فریاد اشاره زد بنشینم.
- یارگل امشب رو پیشت می‌مونه، فردا میام دنبالش.
بدون حرف از در خارج شد و مرا باقی گذاشت با فرانکی که عصبانیتش معذبم می‌کرد. کمی بعد نگاهی به چهره‌ام انداخت و نفسی رها کرد.
- فامیل فریادی؟
سری به تائید جنباندم.
- پسرداییمه.
عقب گرد کرد و در همان حین گفت:
- من منظوری نداشتم، اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #40
نگاهش کردم و لب‌هایم انحنای لبخند گرفت و او هم در پاسخ لبخند زد.
- چاییت رو بخور سرد شد.
***
چهره‌ی آرام و نگاه پر از محبت دایی شهرام باعث می‌شد به یاد چشمان مادرم بی‌افتم؛ در تنها عکسی که از او به یادگار داشتم. ده ساله بودم که منیر مرا گوشه‌ی اتاق دید در حالی که خیره به تصویر مادرم بودم؛ پس از آن عکس تکه‌تکه شد و تنم زیر ضربات مشت و لگد پدرم له اما اصرار و تهدیدهایش برای اینکه منیره را مادر بخوانم بی‌نتیجه ماند.
- خوبی دایی جان؟ چیزی احتیاج نداری؟
لیوان نسکافه‌ی داغ را میان انگشتانم جا به جا کردم. کافه‌ی شیک و چشمگیری بود اما من با این محیط‌ها آشنایی نداشتم.
- خوبم، نه ممنون.
فریاد در حالی که تکه‌ای از چیز کیکش را به سمت دهان می‌برد گفت:
- اهل تعارفه بابا، جدیش نگیر.
شهرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا