متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه نی‌لبک | یگانه رضایی" یهدا " کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yahda.rezaei
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,693
  • کاربران تگ شده هیچ

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #41
فرهاد لبخند زد.
- این چه حرفیه؟ مزاحمتی نیست، من به خاطر کارم یک خونه‌ی نقلی وسط شهر اجاره کردم که گهگاهی توش می‌مونم. وقتی تهرانم خیلی درگیر کارم و الهام هم خونه تنهاست.
سربار بودن تنها یک کلمه نبود؛ حس اضافی بودن باعث می‌شد دلم به حال خودم بسوزد و اشک به چشمانم نوک بزند.
سر فرو انداختم و با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:
- ممنون، بهش فکر می‌کنم.
فریاد ظرف خالی کیکش را پس زد و در حالی که سنگینی نگاهش را حس می‌کردم لب به سخن گشود:
- فرانک امروز و فردا با تیپا پرتت می‌کنه بیرون، ناز نیار دیگه و قبول کن.
دایی شهرام بالاخره به نجاتم شتافت.
- تحت فشارش نذارین، یارگل دختر عاقل و بالغیه و خودش می‌دونه چی واسش خوبه و چی بد. اگر بخواد خونه‌ی فرهاد می‌مونه و اگه نخواد هم من خودم واسش خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #42
متحیر لب گزیدم.
- یعنی قراره ازدواج کنن؟
الهام شانه‌ای به بالا افکند.
- نمی‌دونم اما انگار مادرجون می‌خواد بره خونه‌ی نیایش و اگر همه چی مورد پسند بود نشون کنن.
بی‌اراده نگاهم سوی فریادی پر کشید که متفکرانه به گفته‌های پدرش گوش سپرده بود.
- پس قراره ازدواج کنن دیگه، می‌دونی که نیایش هیچ خصلت بدی نداره‌. مهربون و زیباست، چرا مادر شوهرت چنین دختری رو نپسنده؟
الهام کمی با تردید لب گشود:
- خب راستش مادر فرهاد خیلی زن خوبیه، بهتر از اون هم داییته اما خب وقتی فرهاد من رو پسندید چندان رضایت نداشتن. می‌خوان عروسشون مدرن باشه، روی پای خودش بایسته و تحصیل کرده باشه.
کمی مکث کرد و سپس افزود:
- بعد ازدواجمون واقعاً مثل دختر خودشون باهام رفتار می‌کنن اما فرهاد یک دختر دایی و سه تا دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #43
به رویش لبخند زدم.
- خواهش می‌کنم، امیدوارم بتونم یک ذره از خوبی‌هات رو جبران کنم.
با خستگی که در چهره‌اش جاری بود نگاهم کرد.
- این حرف رو نزن، دادگاه چطور پیش رفت؟
سر فرو انداختم، دیدن نگاه متاسف پدربزرگم باعث شده بود نفسم تنگ شود و باری بر قلبم جای گیرد.
- خیلی راحت همه چیز اونجوری که خواستم پیش رفت اما الان مرددم.
پس از کمی مکث پرسید:
- تردید برای چی؟ الان می‌تونی زندگی خودت رو داشته باشی، روی پای خودت بایستی و حس آزادی رو تجربه کنی.
تنم را به کابینت یله دادم و خیره شدم بر چهره‌ی خسته‌ی فرانک؛ در آن لحظه هم چهره‌ی فریاد در خاطرم ثبت بود و بی‌اراده کنار تمام افکارم به او هم می‌اندیشیدم.
- همین باعث ترسم می‌شه، من تو فضای بسته‌ای بزرگ شدم. نمی‌دونم چطور بعد این قراره از پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #44
با چشمانی که اشک میانش حلقه زده بود خندید.
- تو هم همینطور، مثل خواهرمی یارگل و خیلی واست خوشحالم.
پس از مدتی که در سکوت گذشت نگاهش را بر چهره‌ام گردش داد و آرام پرسید:
- حالت خوبه؟ اینجا راحتی؟ مشکلی نداری؟
از نگرانیش لبخند به لبم آمد:
- نه همه چیز خوبه، هیچ مشکلی نیست.
انگار برای حرف زدن تردید داشت؛ مدام نگاهش را این سو و آن سو می‌چرخاند و سپس با نگاهی عمیق چهره‌ام را می‌نگریست.
- چی شده نیا؟ چیزی می‌خوای بگی؟ اتفاقی افتاده؟
نیایش سرانجام لبش را با زبان تر کرد و مِن‌مِن کنان گفت:
- خب راجع به مخالفت مادر فرصاد با ازدواجمون که اطلاع داری، سر همین قرار بود فعلاً مراسمی نگیریم اما پدرم به فرصاد گفت اینجوری میون ده زشته و اجازه نمیده همدیگه رو ببینیم. فرصاد هم برای نامزدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #45
نیایش از جا برخاست.
- ممنونم، ببخشید مزاحم شدم.
فرانک حین گشودن دکمه‌های روپوشش گفت:
- این چه حرفیه؟ اینجا خونه‌ی گُلی هم هست.
فرانک تنها کسی بود که مرا گلی می‌خواند و حس می‌کردم پس از نیایش تبدیل به بهترین دوستم خواهد شد؛ درک و رفتارش باعث می‌شد از حضورش در زندگیم خرسند باشم.
- خب جواب ندادی؟ چرا فکر می‌‌کنی آدم مناسبی واسه فریاد نیستی؟ خیال می‌کنی هستی مناسبه؟
شانه‌ای به بالا افکندم.
- چرا که نه؟ دوستش داره، مگه جز دوست داشتن چی مهمه؟ وقتی حسشون دو طرفه‌ست چرا برای هم مناسب نباشن؟
فرانک با نگاهی لبالب حرص چهره‌ام را کاوید و سپس رو کرد به نیایش.
- هستی یک مدت با من زندگی کرد، خیلی آدم سَمیه. مطمئنم فریاد کنارش خوشبخت نمی‌شه، جلوی فریاد و مادرش یک ورژن دیگه از خودش رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #46
فرانک قدم داخل نهاد و میان آن ازدحام و همهمه با صدای بلندی پاسخ داد:
- نه، نمیاد. درگیره، مثل همیشه.
حس می‌کردم میان فرانک و نامزدش مشکلی وجود دارد؛ تنها یک بار دیده بودمش. رفتارش شباهت بسیاری به فریاد داشت؛ همان‌قدر آزاد و خونسرد.
هنوز قدمی برنداشته بودیم که فریاد مقابلمان ظاهر شد. نه تنها لب‌هایش که نگاهش هم می‌خندید؛ دلم هر بار برای رهایی تارهای مویش بر پیشانی غنج می‌زد و از نو عاشقش می‌شدم.
- چطوری یارگل خانم؟ زندگی مستقل خوش می‌گذره؟
کدام استقلال؟ من هنوز سربار فرانک بودم و دایی شهرام مخارجم را تقبل می‌کرد.
- خوبم، شما چطوری؟
لبخندش پر کشید.
- منم خوبم، الهام می‌گفت نیایش سراغت رو می‌گرفت. برو پیشش.
همان لحظه دختر قد بلند و لاغر اندامی پوشیده در لباس براق سبزی نزدیک شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #47
هستی با اکراهی که در رفتارش نمایان بود سطحی دستم را فشرد.
- سلام، خوشبختم.
سپس رو کرد سمت فریاد.
- عزیزم مامان دنبالت می‌گشت، فرهاد خان رفته دنبال کارای شام. خواست تو کنار آقا فرصاد باشی.
حقیقتاً این دختر با سیاست بود، به فریاد که می‌رسید رفتارش از این رو به آن رو می‌شد.
فریاد رفت و من عقب گرد کردم اما پیش از آنکه گامی بردارم هستی بازویم را به چنگ گرفت.
- صبر کن.
به تندی مقابلم قرار گرفت و چشم در چشمم دوخت.
- راجع بهت از فریاد شنیدم، من و فریاد خیلی ساله کنار همیم و هیچوقت از هیچ دختری اینقدر حرف نمی‌زد.
مکث کرد؛ چشمانش را در حدقه چرخاند و دستی به تارهای مویی کشید که از شال ساده‌ی سفیدش بیرون جهیده بود.
- فریاد شاید تحت تاثیرت قرار گرفته باشه اما مطمئن باش دختری که همیشه تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #48
آغوش گشود و من با خیالی آسوده میان دست‌هایش جا گرفتم.
- عزیزم، دلم واست تنگ شده بود. خوبی؟
گونه‌ام را بوسید و پاسخ گفت:
- خوبم، تو چطوری قربونت بشم؟ خوبی مادر؟
با شوق بوسه بر شانه‌اش گذاشتم.
- عالیم عزیز، چطوری اومدی اینجا؟ آقاجون می‌دونه؟
دستم را گرفت و از کنار شانه‌ام سری برای نیایش تکان داد.
- نه عزیزدلم، پدرت با خانواده‌اش رفت خونه‌ی اقوام زنش. پدربزرگت هم رفته شهر، این روزها خیلی تو لاک خودشه.
سر پیش آورد و ادامه داد:
- پدربزرگت یک پسری رو پیدا کرده که می‌خوان بیان خواستگاری، پسره تو شهر کار می‌کنه. مقبول و سر به راهه.
چینی به پیشانی انداختم.
- یعنی چی عزیز؟ ندیده و نشناخته؟
دستم را کشید و به دور از جمع هدایتم کرد. صدایش را میان آن ازدحام سخت می‌شنیدم اما کنار گوشم گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #49
پاسخی که ندادم نیایش لب گشود:
- کاش حست رو به فریاد می‌گفتی.
با کلافگی پلکی باز و بسته کردم.
- وقتی هستی تو زندگیشه چرا باید چنین حماقتی بکنم؟
پاسخی نداد و خودم هم می‌دانستم پرسشم قانعش نکرده است. از جا برخاستم و زیر سنگینی نگاه فرانک و نیایش مقابل آینه ایستادم.
جمعه تنها روزی بود که امیر ساعی زمان خالی برای ملاقات داشت؛ با وجود اینکه احساسم به فریاد در سینه‌ام شعله می‌کشید اما پس از تائید خانواده‌ی ساعی توسط دایی شهرام مصمم شدم امیر را ببینم و خودم را به دست تندبادهای سرنوشت بسپرم.
در تمام مدت آماده شدنم نیایش و فرانک نگاهم می‌کردند و هر از گاهی هم آرام پچ‌پچ می‌کردند. می‌دانستم تصمیمم را تائید نمی‌کنند اما مگر چاره‌ای هم داشتم؟
بالاخره پس از سر کردن شال آبی تیره‌ی فرانک تن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #50
به محض نشستن داخل اتومبیل گفت:
- مقصدی ندارین؟
در حالی که نگاهم خیره‌ی بندهای شل و وارفته‌ی کفشم بود پاسخ دادم:
- نه.
اتومبیل را به سرعت به حرکت انداخت و گفت:
- من یک کافه‌ی خوب می‌شناسم، قهوه که دوست دارین؟
میل داشتم همان لحظه به خانه بازگردم و سر بر شانه‌ی نیایش بر سیاهی بختم بگریم.
- بله.
انگار ملاحظه‌‌ام را کرد یا فرصت بخشید به خود مسلط شوم که تا پایان مسیر کلامی به لب نبرد. کافه‌ی انتخابیش مکان دنج و شیکی بود اما آنقدر اضطراب داشتم که چندان توجهم را جلب نکرد.
پشت میزی قرار گرفتیم و امیر منوی چوبی کافه را به سویم هل داد.
- اگه قهوه دوست ندارین یک چیز دیگه سفارش بدین.
نگاهم را برای لحظه‌ای کوتاه به چهره‌اش رساندم.
- نه ممنون، هر چی‌ خودتون می‌خورین خوبه.
به گارسون سفارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا