متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه نی‌لبک | یگانه رضایی" یهدا " کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yahda.rezaei
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 56
  • بازدیدها 2,976
  • کاربران تگ شده هیچ

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
654
پسندها
3,381
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #51
نگاهم کرد و در همان حال افزود:
- من نمی‌خوام تو زندگی کسی دیگه پا بذارم، تو سنی نداری و مطمئنم موقعیت‌های زیادی مقابل روته و می‌خوام با رضایت کامل به زندگیم بیای. اگر ذره‌ای تردید داری ما به درد هم نمی‌خوریم.
لب‌هایم را با زبان تر کردم و زمان خریدم تا پاسخ مناسبی برای جملاتش بیابم اما همان لحظه قامتی کنار میزمان متوقف شد و صدایی آشنا میان گوشم پیچید.
- اینجا چه خبره یارگل؟
پیش از آنکه سر بلند کنم هم مبهوت بودم؛ فریاد اینجا چه می‌کرد؟
امیر با چشمانی غرق کنجکاوی فریاد را نگریست.
- آقا کی باشن؟
تنش، میانشان هویدا بود و من دستپاچه در ذهن به دنبال کلمات می‌گشتم. سرانجام با تته پته به سخن آمدم:
- ایشون پسرداییمن، پسر آقا شهرام.
چین‌های روی پیشانی امیر صاف شد.
- بله با آقا شهرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
654
پسندها
3,381
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #52
فریاد مدتی سکوت کرد سپس بر پنجه‌ی پا چرخید و در همان حال گفت:
- پاشو بریم یارگل.
وحشت زده به صندلی چسبیده بودم و حتی توان از جا برخاستن هم نداشتم. دیدن فریاد در آن حال و تنشی که میان او و امیر برقرار بود باعث شد ناتوان شوم. حرکتی که از من ندید در میان تعجبم عقب گرد کرد؛ دست بر بازویم رساند و مجبورم کرد بلند شوم.
امیر هم به سرعت واکنش نشان داد.
- چکار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟ ولش کن.
فریاد به چهره‌ی برافروخته‌ی امیر نگریست.
- شما کی باشی که واسه من تعیین تکلیف کنی؟ یارگل دختر عمه‌ی منه و می‌خوام همین الان با هم از اینجا بریم، هیچکس هم نمی‌تونه جلومون رو بگیره.
مکث کرد؛ در حالی که همه‌ی نگاه‌های افراد داخل کافی‌شاپ خیره‌ی ما بود سرش را پیش برد و آرام‌تر افزود:
- می‌خوای امتحان کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
654
پسندها
3,381
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #53
- خونه‌ی فرانک.
زمزمه‌اش کرد و سپس صدایش اوج گرفت.
- واسه فرار از خونه‌ی پدربزرگت به هر دری زدی، کمکت کردیم و حالا می‌خوای خودت رو بندازی تو یک دام دیگه یارگل؟ مگه چند سالته؟ چرا نمی‌تونی مثل فرانک باشی؟ اینقدر سخته؟
بغض به گلویم پیچید و رنجی بس عظیم میان قلبم خانه کرد؛ شنیدن این کلمات از زبان فریاد زجر و درد دیگری را برایم به ارمغان می‌آورد.
پاسخی که ندادم با همان خشم اضافه کرد:
- همیشه باید یکی باشه که بهش تکیه کنی؟ چرا یاد نمی‌گیری به خودت تکیه کنی؟ می‌دونی فران یک مدتیه با احسان مشکل پیدا کرده؟ همیشه تحسینش می‌کنم چون اونقدر دختر قوی هست که اجازه نده هیچ چیزی از پا درش بیاره.
لب‌هایم لرزید و با بغضی که هر آن می‌رفت به مرز شکستن برسد لب گشودم:
- من اینجوری بزرگ نشدم، یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
654
پسندها
3,381
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #54
- یارگل من دوستت دارم.
خواب بودم؟ اما چنین رویای دلنشینی حتی در خواب‌هایم هم برابر چشمم نقش نمی‌بست. فریاد بود؛ با همان شیطنت نگاه و بازی موهایش بر پیشانی. فریادی که به محض دیدنش دلم جایی میان جذابیت چهره و رفتار مجذوب کننده‌اش جا مانده بود اما چطور ممکن بود؟ بی‌شک فریبم می‌داد.
سعی کردم جادوی آن کلمات را از خاطر ببرم و بر حال تشویش زده‌ام مسلط شوم اما مگر ممکن بود؟ قلبم می‌نالید اگر واقعاً احساسش حقیقی باشد چه و عقلم بانگ می‌زد فریاد هیچ گاه حسی به من نخواهد داشت، آن هم با وجود هستی.
- من، من... .
پیش از آنکه ادامه دهم به تندی مچم را میان انگشتانش حبس ساخت و خیره شد به نیم رخم؛ سنگینی نگاهش سنگ را هم ذوب می‌کرد.
- خیلی با خودم کلنجار رفتم، مدت‌هاست دارم این احساس رو نفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
654
پسندها
3,381
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #55
به تندی و با دستپاچگی به سخن آمدم:
- نه، اینطور نیست الهام. فقط خب نمی‌خوام فعلا فرهاد و فرساد خان در جریان قرار بگیرن.
الهام سینی را بر میز قرار داد و مقابلم بر مبل نشست.
- قضیه‌ی فرساد و نیایش اینقدر واسم عجیب نبود اما تو و فریاد خب... .
مکث کرد؛ به چهره‌ام چشم دوخت و آرام‌تر افزود:
- همه خیال می‌کردیم فریاد خیلی به هستی علاقه داره. منم اون دختر رو کمابیش می‌شناسم، چند باری بعد ازدواجم با فریاد اومدن خونمون. زیاده از حد روی فریاد حساسه، می‌ترسم این کار عاقبت خوبی نداشته باشه.
پیش از آنکه لب بگشایم زنگ به صدا در آمد و الهام از جا برخاست. درست می‌گفت؛ هنوز آخرین مکالمه‌ام با هستی را به خاطر داشتم، با وجود آن عشق دیوانه‌وارش به فریاد راحت از او می‌گذشت؟
حس تلخ عذاب وجدان در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
654
پسندها
3,381
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #56
من هم از اینکه قرار بود الهام را در نقش یک مادر ببینم شاد بودم اما آنقدر فکرم درگیر هستی و فریاد بود که نتوانستم واکنشی جز لبخند و تبریک نشان دهم.
مدام در ذهن خودم را با مادرم مقایسه می‌کردم و یک بن‌بست عجیب در مغزم شکل گرفته بود. در تمام عمر مادرم را مقصر تمام دردهایم می‌پنداشتم؛ او بود که مرا در کودکی با غصه آشتی داد و فرصت نبخشید از لحظات زندگیم لذتی ببرم. همیشه خودم را اضافی حس می‌کردم؛ زمانی که عشق و محبت پدرم را به پسرانش می‌دیدم تماماً درد بود که در وجودم لانه می‌کرد.
آن روزها مدام به پایان بردن زندگیم می‌اندیشیدم و بی‌شک اگر نیایش و عزیز نبودند عملیش می‌کردم.
همین که الهام برای آوردن میوه رفت نیایش تنش را پیش کشید.
- چیه؟ چرا کشتی‌هات غرق شدن؟
از نیایش هیچ چیز را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
654
پسندها
3,381
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #57
- یارگل خانم اینقدر خودت رو اذیت نکن، همه می‌دونیم یک اتفاق‌هایی باعث می‌شه آدم نتونه اون روند ثابت زندگیش رو طی کنه.
با صدای فرساد چشم به آینه دوختم و او لبخند زد.
- من هم قبل نیایش تو یک رابطه بودم؛ البته نمی‌شه گفت رابطه صرفاً به خواست مادرم برای آشنایی بود. دختر خاله‌ام سودابه کاملاً نقطه‌ی عکس من بود؛ خواسته‌هاش از زندگی و رفتارهاش باعث می‌شد حتی همون دوره‌ی کوتاه آشنایی هم زهرمارمون بشه. هستی و فریاد هم همین بودن، به زور نمی‌شه وارد یک زندگی شد.
لب‌هایم با بروز یک بغض لرزید.
- اما تا ابد این منم که باعث خرابی رابطشون شدم.
فرساد کمی سرعت اتومبیل را کاهش داد تا فرهاد از او سبقت بگیرد.
- آدم‌ها اشتباه می‌کنن، تاوان پس میدن اما باعث نمی‌شه تا ابد اون اشتباه رو ادامه بدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا