- ارسالیها
- 2,399
- پسندها
- 20,101
- امتیازها
- 46,373
- مدالها
- 42
- سن
- 15
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #111
و در آخر... .
دست در جیب راستش میکند و بعد از کمی دستدست کردن ترکم میکند.
به چشمهای روشنش خیره میشوم. چقدر زیبا بود و من او را زشت خطاب میکردم.
- متأسفم که هیچوقت کنارت نبودم. متأسفم که همیشه تنها بودی، متأسفم، متأسفم که این تأسفها هیچوقت تموم نمیشن!
با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم:
خم میشوم و آرام دم تصویر گوشش پچ میزنم:
- حدأقل، الان اونجا تنها نیستی.
نگاهم را به میراث میدوزم که به سمتم میآید و کمکم میکند تا بلند شوم.
سوار ماشین که میشویم، بیهیچ حرفی حرکت میکنیم.
آسفالتهای ترک برداشته و دستاندازهای یکی درمیان جاده باعث میشود ماشین همانند گهوارهای مدام حرکت کند.
به سمت پرستاری میچرخم...
دست در جیب راستش میکند و بعد از کمی دستدست کردن ترکم میکند.
به چشمهای روشنش خیره میشوم. چقدر زیبا بود و من او را زشت خطاب میکردم.
- متأسفم که هیچوقت کنارت نبودم. متأسفم که همیشه تنها بودی، متأسفم، متأسفم که این تأسفها هیچوقت تموم نمیشن!
با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم:
خم میشوم و آرام دم تصویر گوشش پچ میزنم:
- حدأقل، الان اونجا تنها نیستی.
نگاهم را به میراث میدوزم که به سمتم میآید و کمکم میکند تا بلند شوم.
سوار ماشین که میشویم، بیهیچ حرفی حرکت میکنیم.
آسفالتهای ترک برداشته و دستاندازهای یکی درمیان جاده باعث میشود ماشین همانند گهوارهای مدام حرکت کند.
به سمت پرستاری میچرخم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.