- ارسالیها
- 2,407
- پسندها
- 20,257
- امتیازها
- 46,373
- مدالها
- 42
- سن
- 15
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #91
***
خیره به شمارۀ ١١٣ روی درب آبی، آب دهانم را قورت میدهم.
لبهای باریکم را تر میکنم و وارد اتاق میشوم.
ساشا روی تختش نشسته بود و مردی روپوش بهتن که کوتاه قد و لاغر بود، شست پایش را فشار میداد.
- میتونی پاتو بالا ببری؟
نگاهم را از آن مرد میگیرم و به چهرۀ مچالۀ ساشا میدوزم.
٣٩ سالگی برای سکته کردن زود بود.
سرم را پایین میاندازم و به سرامیکهای سفید خیره میشوم.
وقتی که بیشتر به آنها دقت میکنم، متوجۀ هزاران رگههای قهوهای در آن میشوم، رگههایی که دیدنشان راحت نبود.
وقتی که دکتر از کنارم رد میشود، سرم را بالا میآورم و به ساشا خیره میشوم که لبخند محوی بهرویم میزند.
جوابش را با لبخند پررنگتری میدهم و به سمتش میروم.
- بهتری؟
و در ذهنم اضافه میکنم «بابا»...
خیره به شمارۀ ١١٣ روی درب آبی، آب دهانم را قورت میدهم.
لبهای باریکم را تر میکنم و وارد اتاق میشوم.
ساشا روی تختش نشسته بود و مردی روپوش بهتن که کوتاه قد و لاغر بود، شست پایش را فشار میداد.
- میتونی پاتو بالا ببری؟
نگاهم را از آن مرد میگیرم و به چهرۀ مچالۀ ساشا میدوزم.
٣٩ سالگی برای سکته کردن زود بود.
سرم را پایین میاندازم و به سرامیکهای سفید خیره میشوم.
وقتی که بیشتر به آنها دقت میکنم، متوجۀ هزاران رگههای قهوهای در آن میشوم، رگههایی که دیدنشان راحت نبود.
وقتی که دکتر از کنارم رد میشود، سرم را بالا میآورم و به ساشا خیره میشوم که لبخند محوی بهرویم میزند.
جوابش را با لبخند پررنگتری میدهم و به سمتش میروم.
- بهتری؟
و در ذهنم اضافه میکنم «بابا»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.