متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرگ پروانه | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #91
***
خیره به شمارۀ ١١٣ روی درب آبی، آب دهانم را قورت می‌دهم.
لب‌‌های باریکم را تر می‌کنم و وارد اتاق می‌شوم.
ساشا روی تختش نشسته بود و مردی روپوش به‌تن که کوتاه قد و لاغر بود، شست پایش را فشار می‌داد.
-‌ می‌تونی پاتو بالا ببری؟
نگاهم را از آن مرد می‌گیرم و به چهرۀ مچالۀ ساشا می‌دوزم.
٣٩ سالگی برای سکته کردن زود بود.
سرم را پایین می‌اندازم و به سرامیک‌های سفید خیره می‌شوم.
وقتی که بیشتر به آن‌ها دقت می‌کنم، متوجۀ هزاران رگه‌های قهوه‌ای در آن می‌شوم، رگه‌هایی که دیدنشان راحت نبود.
وقتی که دکتر از کنارم رد می‌شود، سرم را بالا می‌آورم و به ساشا خیره می‌شوم که لبخند محوی به‌رویم می‌زند.
جوابش را با لبخند پررنگ‌تری می‌دهم و به سمتش می‌روم.
-‌ بهتری؟
و در ذهنم اضافه می‌کنم «بابا»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #92
دیدن میراث با موهای کوتاه، برایم عجیب بود. اگر ابروی شکسته‌اش نبود، شاید تشخیصش سخت بود.
وقتی به حرف درمی‌آیم، سوالی را می‌پرسم که نمی‌خواستم به زبان بیاورم:
-‌ چرا موهاتو کوتاه کردی؟!
دستی الی موهای سشوارشده‌اش می‌کشد و جواب می‌دهد:
-‌ خودت گفتی موی کوتاه قشنگ‌تره!
نگاهی به پیراهن گشاد مشکی‌اش می‌اندازم و بعد به دسته گل نرگس خیره می‌شوم.
گر گرفته بودم و حرارت شدیدی به پوستم نفوذ کرده بود، شاید برای همین لال شده بودم و نمی‌توانستم چیزی بگویم.
-‌ می‌خوای بری؟
نفس بریده‌ای را بیرون می‌دهم و لب‌هایم را از هم باز می‌کنم تا «نه» را زمزمه ‌کنم.
لب‌های کیپش حالت لبخند می‌گیرند، یک لبخندِ کلافه و کوتاه.
سرش را نزدیک گوشم می‌برد و به‌آرامی پچ می‌زند:
-‌ میشه کف دستتو ببینم؟
سرم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #93
شمرده‌ ادامه می‌دهد:
-‌ ببین من نمی‌خوام دوستم داشته باشی... فقط می‌خوام اجازه بدی کنارت باشم.
اخمم را غلیظ‌تر و چهره‌ام را مچاله می‌کنم که عصبی گل دستش را به سمت باغچه پرت می‌کند.
نگاهم را به سمت گل نرگسی که در باغچه افتاده می‌دوزم.
چرا باید بغض کنم که بخواهم با آن دست‌و‌پنجه نرم کنم؟
به‌سختی لب‌هایم را تکان می‌دهم و با صدایی گرفته می‌گویم:
-‌ یه شام و دوتا خنده داشتیم، فکر کردی عاشقت می‌شم؟
دومین قطرۀ اشک ناجوانمردانه از چشمم می‌چکد.
به سمتش می‌چرخم تا واکنشش را ببینم.
-‌ میراث عشق برای آدمای ساده‌ای مثلِ بابامه؛ نه منی که هزار تا مشکل دارم!
با چشم‌های سرخش به من خیره می‌ماند و چیزی نمی‌گوید.
از روی صندلی بلند می‌شوم، اما زبانم در دهانم نمی‌چرخد.
چند بار لب‌هایم را تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #94
***
-‌ کارای ترخیصتو انجام دادم، دکتر گفت تا یه ربع-نیم ساعت دیگه پرستار میاد این بیلبیلکا رو ازت جدا کنه.
در را می‌بندم و به سمتش می‌چرخم. روی تخت نشسته بود و به پنجرۀ خیره بود.
-‌ چقدر هوا آلوده‌ست.
دست‌ لرزانش را به به سمت پنجره می‌گیرد و به برج میلاد اشاره می‌کند.
-‌ برج میلاد اصلاً معلوم نیست.
به سمت تختش می‌روم و کنارش می‌نشینم که باد کولر به کمرم برخورد می‌کند.
صدای میراث در گوشم می‌پیچد «تفاوت بین عشق یه پدر، با مردای دیگه خیلی فرق داره دخترک.»
سرم را روی شانۀ ساشا می‌گذارم که قطره اشکی روی گونه‌ام سر می‌خورد.
-‌ می‌خوای وقتی مرخص شدی بریم مسافرت؟ حال و هوامون عوض بشه... .
-‌ مثلاً کجا بریم؟
کمی مکث می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم که نجوای مامان در گوشم می‌پیچد «به‌نظرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #95
صدای تقۀ در می‌آید و بعد در باز می‌شود که هر دو به سمت در می‌چرخیم.
فربد بود، با سبد گُلی بزرگ از گل‌های مریمِ سفید.
-‌ خدای من ساشا چی به سرت اومده پسر؟!
او بازیگر خوبی می‌شد، حتی من هم که می‌دانستم چه در ذهنش می‌گذرد، حال پریشانش را باور کردم.
اخم می‌کنم که فربد با دیدن من نچ‌نچ می‌کند:
-‌ سارا عمو چرا انقدر اخم؟!
حرفش باعث می‌شود اخمم غلیظ‌تر بشود، نگاهی به دست گچ‌شده‌اش می‌اندازم و نگاهی دیگر به نگاه پیروزمندانه‌اش.
سپس بین دندان‌های کلید شده‌ام، می‌غرم:
-‌‌ بد موقع اومدید، ساشا داره مرخص می‌شه.
لبخند می‌زند، موهای سیخ‌سیخی‌اش را با دست چپش صاف می‌کند و می‌گوید:
-‌ خوبه که! می‌تونم کمکش ‌کنم!
این‌بار صدای پوزخند ساشا بلند می‌شود:
-‌ حتماً با دست شکسته کمکِ مفیدی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #96
سلام سلاممممم.
یه چیزی بگید، یه نظری اعلام حضوری چیزی، ممنون، منم دوستتون دارم:rolleyes:
:rolleyes:

فربد دوباره وارد اتاق می‌شود.
با دست چپش، دست ساشا را می‌گیرد و می‌پرسد:
-‌ بریم داداش؟
هیچ‌کس نمی‌دانست پشتِ این مرد صد و شصت سانتی، با ظاهری که هنوز در دهۀ هشتاد گیر کرده است، چه شیطانی خوابیده است.
دست‌ به سینه، مداخله می‌کنم:
-‌ نمی‌خواد با این وضعیت زحمت بکشید!
بیشتر به ساشا می‌چسبد و با لحنی مزخرف، و یا از نظرِ خودش، صمیمی، می‌گوید:
-‌ من و ساشا بیست ساله رفیقیم، مگه میشه تو همچین موقعیتی کنارش نباشم؟!
سپس با ساشا از اتاق خارج می‌شود که به‌دنبالشان می‌‌روم.
دست عرق‌کرده‌ام را در دست ساشا جا می‌دهم که به سمتم برمی‌گردد و آرام پچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #97
-‌ ای خدا هیچ پدر و مادری رو شرمندۀ بچه‌اش نکن! خدا منو بردار بذار نوه‌م سالم بمونه!
سبد را با یک دستم می‌گیرم و زیپ کیفم را باز می‌کنم.
کیف پولم را برمی‌دارم و چهارصد هزار تومان پول تا شده و قدیمی را سمتش می‌گیرم.
-‌ فقط همین‌قدر همراهمه، متأسفم.
صدهزارتومنی‌ها را از دستم می‌گیرد و شروع به شمردن می‌کند.
-‌ الهی خیر از جوونیت ببینی. به‌خدا اگه اورژانسی نبود، هیچوقت از داروخونۀ اینجا دارو نمی‌خریدم.
پیرزن که می‌رود، به فکر فرو می‌روم.
اینجا مگر داروخانه داشت؟
یک‌باره بدنم یخ می‌زند. موهای دستانم سیخ می‌شوند و قلبم هر لحظه محکم‌تر خود را به سینه‌ام می‌کوبد.
نکند از آن پیرزن، فرستادۀ فربد باشد؟!
دختر بچه‌ای خرگوش خون‌آلودی را در دست گرفته بود و گریه می‌کرد، همان خرگوشی که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #98
***
پس از دعواهایم با پرستاران، حال گوشه‌ای کز کرده‌ام و دعا می‌‌خوانم.
دعا می‌کنم کاش سرش شکسته باشد، کاش دست و پایش شکسته باشد، کاش قطع نخاع شده باشد؛ اما فقط بماند و باشد!
خودش قول داده بود برایم هرکاری می‌کند؛ مگر زنده ماندن و دوام آوردن هرکاری نیست؟
با رفت‌و‌آمد دکترها و پرستاران، زانوهایم را در آغوش می‌گیرم.
لکه‌های خونی که روی دستم هستند از بوی الکلی که در بینی‌ام می‌پیچد حالم را بدتر می‌کنند؛ اما توانی برای بلند شدن از سرامیک‌های سفید و استریل نیست.
آنقدر می‌ترسم که نمی‌توانم دستانم را به نیمکت‌های فلزی تکیه بدهم تا برخیزم.
درهای اتاق عمل باز و بسته می‌شوند و هرکه دنبال نتیجۀ مطلوبش است.
در این ده-یازده ساعت، هر دکتری از راهرو بیرون می‌آمد همراهان بیمار، از بزرگ تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #99
-‌ ظاهراً بعد از تصادف، سرشون ضربه خورده... .
با عجز منتظر ادامۀ حرفش می‌شوم:
-‌ عزیزم؛ ممکنه الان بابت چیزی که می‌گم گارد بگیری، ولی؛ پدرت می‌تونه جون خیلی‌ها رو با اهدای عضو نجات بده!
دهانم نیمه‌باز باقی می‌ماند، گویی سطلی از آب یخ را روی سرم ریخته‌اند، شاید هم شهری رویم آوار شده است!
اشک‌های من، چرا قهر کرده‌اید؟
چرا نمی‌آیید تا حداقل بتوانم به دیگران بفهمانند چقدر حالم بد است؟
با دستانی لرزان یقۀ سفیدش را می‌گیرم. با دیدی تار به چهرۀ ترسیده‌اش خیره می‌شوم و جیغ می‌زنم:
-‌ بابای من زنده‌ست! داره نفس می‌کشه! بعد تو می‌گی تیکه‌تیکه‌اش کنم بدم بقیه؟!
عصبی دستانم را از یقه‌اش جدا می‌کند و بلند، با لحنی کلافه‌ می‌گوید:
-‌ آروم‌ باش خانم؛ اینجا بیمارستانه!
موهای کوتاهم را داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #100
-‌ چیزی شده سارا؟ چرا صدات گرفته؟ نکنه باز خودکشی... .
حرفش را قطع می‌کنم و با صدایی خش‌دار می‌گویم:
-‌ من خوبم؛ میشه آدرس اون دکتره رو برام بفرستید؟
صدای لرزانش نگران‌تر می‌شود:
-‌ سارا مادر داری نگرانم می‌کنی! دکتر برای چی؟!
تک سرفه‌ای می‌کنم و لب‌هایم را به سختی بر هم می‌کوبم:
-‌ منتظرم!
تماس را قطع می‌کنم و گوشی را در جیب می‌اندازم.
لبم را تر می‌کنم که ناخواسته زبانم را دندان می‌گیرم. با احساس طعم خون داخل دهانم حال بدم بدتر می‌‌شود.
کلافه گوشی‌ را از جیب برمی‌دارم و منتظر به صفحۀ خاموش آن خیره می‌شوم.
با دیدن پیامک گلرخ بر روی گوشی گویی خدا ساشا را دو دستی تحویلم داده است.
ضمن هم‌سو شدن با جمعیت عابر، سرم را در گوشی می‌کنم و تاکسی می‌گیرم.
روشنیِ چراغ‌ بیمارستان کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا