متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرگ پروانه | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #101
ظهر خیلی خیلی گرم و تابستونیتون بخیر:)

به کانتر چوبی تکیه می‌دهم و با صدایی خش‌دار می‌پرسم:
-‌ بخشید خانم؟ برای دیدن آزمایشای یه مورد تصادفی پیش کی باید برم؟
سرش را بلند می‌کند و ماسک سفیدش را بالا می‌کشد.
چشم‌هایش، کشیده و زیبا بودند! مژه‌های بلند اما کم‌پشتی دارد که تصویر میراث را برایم تداعی می‌کند.
میراو؛ کاش کمی تحمل می‌کردی و مرا در این روزهای سخت رها نمی‌کردی.
دختر جوان، برمی‌خیزد و ضمن اینکه پوشۀ قرمزی را برمی‌دارد، با صدای ملایمش جواب می‌دهد:
-‌ مگه دکترشون چک نکردن؟!
بغضم را فرو می‌دهم که به سرفه می‌افتم.
-‌ چرا؛ ولی، می‌خوام یه دکتر دیگه هم ببینه... .
متوقف می‌شود. ابروهای کمانی و مشکی‌اش، کمی گره می‌خورند، اما صدایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #102
بی‌هیچ حرفی کمی جلوتر از بیمارستان سوار تاکسی می‌شوم و آرام در را می‌بندم.
خیابان خلوت است، آخر چه کسی ساعت دوازده شب بیرون می‌آید؟
همان اندک ماشین هم برای رسیدن به مقصدشان پا روی گاز گذاشته بودند و به‌سرعت از مقابل چشمانم می‌گذشتند.
ما هم همانند آن‌ها بودیم. گویی همه خلوتیِ شب تهران را غنیمت می‌شماردند... .
با رسیدن مقابل بیمارستان ساشا، گوشی‌ام را در می‌آورم و با همان شارژ اندک، پول راننده را واریز می‌کنم.
پیاده می‌شوم و با قدم‌هایی پرت و پلا وارد ساختمان می‌شوم.
بی‌توجه به کشیده شدن پاهایم روی کاشی سفید، به‌دنبال دکتر ساشا می‌گردم.
دستم را به نردۀ فلزی می‌گیرم و از پله‌ها بالا می‌روم. آنقدر فکر کرده‌ام که از دیگر توانم را از دست داده‌ام.
شب است و تعداد پرستاران کم، درب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #103
هوفی کلافه می‌کشد و جواب می‌دهد:
ـ یه روز، یه هفته، یه ماه، یه سال... تو پزشکی هیچ چیز صد درصد نیست! الانم لطفاً تشریف بیارید بیرون، من بابت پذیرش همراه معذورم.
با سرکشی بلند می‌شوم، چیزی نمانده است که دوباره گریه‌ام اوج بگیرد.
با نفرت قامت کوتاهش را زیر نظر قرار می‌دهم و سپس، اتاق را ترک می‌کنم.
روی نزدیک‌ترین نیمکت فلزی می‌نشینم و سرم را به دیوار تکیه می‌دهم.
کاش می‌توانستم برگردم به گذشته.
کاش می‌توانستم از داشتن پدر، لذت می‌بردم.
کاش میراث را آنقدر بی‌رحمانه خرد نمی‌کردم.
با صدای مهیب رعد و برق از جایم می‌پرم!
پس چرا ساشا نمی‌آید تا بگوید «نترسیدی که؟»
این اولین رعد و برقی است که ساشا را نگرانم نمی‌کند... .
صدای برخورد باران به پنجره‌های قد و نیم‌قد بیمارستان بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #104
مدتی با دیدی تار، به عسلی‌های هراسانش خیره می‌شوم.
برای بار هزارم بغضم را می‌شکنم و خود را در آغوش نرمش رها می‌کنم.
دستش را دور کمرم حلقه می‌کند و ضمن نوازشم می‌گوید:
-‌ گلرخ بمیره نبینه اشکاتو، جون به لبم کردی سارا! بیا تو ببینم چی شده... .
مرا به سمت خانه می‌کشاند که بی‌قید خود را روی فرش‌ ماهی می‌اندازم.
شال خیس‌خورده‌ام از سر می‌افتد که موهایم را چنگ می‌زنم. با تمام توان پا‌هایم را به زمین می‌کوبم و فغان می‌زنم:
-‌ ازت مـتـنـفـرم!
گلرخ با لیوان آب و ورقۀ قرصی به سمتم می‌دود. روی زانو می‌نشیند و با غم می‌گوید:
-‌ بیا دخترم، اینو بخور تا آقا ساشا اومد سریع بریم درمونگاه.
نگاهم را به سویش می‌چرخانم. آب و آرامبخشی را که به سمتم گرفته است را می‌گیرم و می‌خورم.
ورقۀ قرص را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #105
به‌نظرتون سارا تصمیم درستی رو گرفت؟

نمی‌دانم چگونه میان آن همه از روضه‌خوانی‌های گلرخ پلک‌هایم آرام‌آرام گرم خواب می‌شوند و پا به عالم بی‌خبری می‌گذارم.
***
مانتوی کوتاهم را در دست مچاله می‌کنم و با دندان‌های کلید شده‌ام می‌غرم:
-‌ به‌خدا اگه نذارید برم پیشش بیمارستانو روی سرتون خراب می‌کنم!
از دیشب لبخندهای فربد کابوسم شده است. باید با ساشا کمی حرف بزنم تا آرام شوم. تا دوباره با تصمیم‌های بی‌فکرم خود را پشیمان نکنم.
با داد پرستار بغضی در گلویم می‌نشیند:
-‌ نمیشه خانم، انقدر وقت ما رو تلف نکنید!
با دستان یخ‌زده‌ام دست گرمش را می‌گیرم و با التماس می‌گویم:
- خانم اگه نبینمش دیوونه می‌شم!
چهرۀ رنگ پریده‌‌ام را نگاه می‌کند. نگاهش رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #106
دلم می‌خواد پارت نذارم، نمی‌خوام تموم بشه:cry:

دست سردم را می‌گیرد و همراه خود به سمت اتاقکی می‌کشاند.
سریع رضایت‌نامه‌ای را از کشوی زغالی در می‌آورد و مقابلم قرار می‌دهد.
خودکار آبی رنگی را به سمتم می‌گیرد.
نوشتن هر کلمه، دیدم را تارتر و نفسم را تنگ‌تر می‌کند.
بار دوم است که دارم به مرگ ساشا رضایت می‌دهم؛ اما این‌بار سختم است!
مدتی به محل امضا خیره می‌شوم که قطره اشکی لجباز روی کاغذ می‌چکد.
نوک خودکار را روی کاغذ می‌گذارم که آرام‌آرام جوهرش پس می‌دهد.
سریع ‌کاغذ را امضا می‌کنم؛ اما گویی روحم با همان سرعت از جسمم می‌رود... .
خودکار را روی کاغذ سر می‌دهم و با چشم‌هایی پر به دکتر خیره می‌شوم.
آغوشش را به رویم باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #107
کف دست لرزانم را محکم به پیشانی‌ام می‌کشم.
بین میلیاردها دختر... چرا بی‌لیاقتی مانند من باید فرزند ساشا بشود؟
ساشایی که با تمام وجود عاشقی می‌کند؛ ساشایی که با تمام دردش برایت لبخند می‌زند؛ ساشایی که گرفتاری‌هایش را برای خودش نگه می‌دارد. چرا او نباید خوشبخت می‌شد؟
خون‌هایی که روی مژه‌های خیسم می‌چکند؛ حالم را بدتر می‌کند.
چرا ساشا وقتی می‌توانست زندگی خودش را نجات دهد، مرا انتخاب کرد؟
چرا هرگز برای خود زندگی نکرد؟
دست‌های لرزانم را به سمت کوله‌ام می‌برم.
به راستی تنها بازندۀ این قصه من بودم؟!
هورا که در کودکی‌ام رفت و تنهایمان گذاشت؛ یغما را که من کشتم و از دردهای پسرش فارغ کردم؛ میراث آنقدر دیروز عاشقانه به عشقش اعتراف کرد را از خودم راندم؛ ساشا هم که می‌رود و از بند درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #108
بی‌توجه به کنایه‌اش با صدایی مرتعش می‌پرسم:
-‌ سی... سیگار، داری؟
از جیب کت خاکستری‌اش پاکت سیگاری را برمی‌دارد که نگاهم روی تی‌شرت مشکی‌اش ثابت می‌ماند. او که عزادار نیست، پس چرا مشکی پوشیده است؟
نخ سیگار را از دستش می‌گیرم که ابتدا صدای فندک، سپس صدای آرام خودش بلند می‌شود:
-‌ عذاب‌ وجدان داری؟ آخه تو هزاربار کُشتیش؛ روزی نبود که بیاد شرکت و با تو بحثش نشده باشه.
با حرص می‌خندد و ادامه می‌دهد:
-‌ می‌دونی چیش دلسوزه؟ اینکه هر وقت بهش می‌گفتم بیخالش شو، بیا دیگه برات مهم نباشه. می‌گفت شاید اون منو دوست نداشته باشه، ولی من که دوستش دارم.
کامی از سیگارش می‌گیرد و فندک روشنش را مقابل من نگه می‌دارد.
بار اول بود که سیگار می‌کشیدم، اما در فیلم‌ها دیده‌ام که بین دو انگشتشان نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #109
«بازگشت به مهر ماه ١۴٠٣، تیمارستان»
کاغذها را روی زمین می‌اندازم، حتی خودم هم پایان قصه‌ام را نمی‌دانم.
فربد به زندان رفته و قرار بود، امروز، ساعت پنج صبح اعدام ‌شود.
من نمی‌توانستم آن لحظه را ببینم، چرا که به تشخیص پزشک‌ها، من یک روانی‌ام و باید در تیمارستان سر کنم.
پایان همین است دیگر... .
خیره به درب سفید مقابلم پوست‌های خشک لبم را می‌کنم.
سه ماه است که این اتاق سه در سه با یک تخت فلزی؛ خانه‌ و سرمایه‌ام شده است.
سه ماه است که مرا در اتاقی نگه می‌دارند که خبری از رنگ‌های صورتی و شاد اتاقم ندارد.
اتاقی که تختش کنار پنجرۀ مربع شکل و دزدگیر‌دار است.
اتاقی که تنها میز پاتختی چوبی و رنگ و رو رفته‌اش سفیدی را نقض می‌کند.
سه ماه است که مانتو و روسری سفید رنگ تنها جامه‌ام شده است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #110
با ورود دکتر میراث نیم‌خیز می‌شود و دوباره سر جایش می‌نشیند.
دکتر عصبی عینک فلزی‌ و مستطیل شکلش را بالا می‌دهد و می‌گوید:
-‌ آقای کیان‌پور خیلی بیمار خوبی دارید که بهش اجازه بدیم بره بریم؟ تو پروندۀ مریضتون هم خودکشیه، هم قتله، هم اقدام به قتل! اگه خدایی نکرده تو همین چند ساعت که بیرون باشه یه کاری دست خودش یا مردم بده کی گردن می‌گیره؟!
اشک‌هایم روانۀ گونه‌ای می‌شوند که حال استخوان‌هایش بیرون زده.
ساشا کاش خودت می‌آمدی تا من زیر تهمت‌های این‌ها و ترحم میراث خرد نشوم... .
میراث نگاهی به دکتر می‌اندازد و نگاهی دیگر به چهرۀ گریان من.
عینک گرد و مشکی‌اش را بالا می‌دهد و آرام می‌پرسد:
-‌ واقعاً فکر می‌کنید با حبس کردن سارا تو یه اتاق بیماریشو کنترل می‌کنید؟ من روان‌پزشک نیستم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا