- تاریخ ثبتنام
- 11/3/23
- ارسالیها
- 804
- پسندها
- 4,671
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 12
- نویسنده موضوع
- #21
زنجیر نقره غژغژ کنان به تیر چوبی میخورد و تنهایی ریجس را مانند سیلی بر صورتش کوفت. ریجس نگاهش را روی زمین سنگی و پر از علف هرز دواند. از روی تختهسنگ برخاست و شلوار سیاه جذبش را تکاند. اولین بارقههای طلایی آفتاب زمین سرد را ذره ذره روشن مینمود. ریجس از درگاهی که روزی دروازهای مستحکم به شمار میرفت رد شد. او همیشه تنها بود.
جبر سرنوشتش این بود که تا ابد بار تنهایی و از دست دادن عزیزان را بر دوش بکشد.تنها چند تکه سنگ ایستاده بر روی هم نشان میداد که روزگاری برای خودش دروازه به شمار میرفته. علفزار وحشی در میان باد همانند دریا میخروشید و میغرید. ریجس آهسته میان علفزار پا نهاد. موهای طلایی بلندش را با روبانی از پشت بسته بود. باد وحشیتر از قبل میوزید گویی میخواست آن خونآشام کهنسال...
جبر سرنوشتش این بود که تا ابد بار تنهایی و از دست دادن عزیزان را بر دوش بکشد.تنها چند تکه سنگ ایستاده بر روی هم نشان میداد که روزگاری برای خودش دروازه به شمار میرفته. علفزار وحشی در میان باد همانند دریا میخروشید و میغرید. ریجس آهسته میان علفزار پا نهاد. موهای طلایی بلندش را با روبانی از پشت بسته بود. باد وحشیتر از قبل میوزید گویی میخواست آن خونآشام کهنسال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.