- تاریخ ثبتنام
- 11/3/23
- ارسالیها
- 812
- پسندها
- 4,546
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 12
- نویسنده موضوع
- #321
روحخوار دیوانه شد:
- تمومش کن جـ...!
غرّید:
- نمیخوام با توی آشغال بمیرم!
رگهای طلایی چون ریشههای نور، آرامآرام بر پوست آکامه خزیدند. اشک میریخت، میترسید، اما مانترا را قطع نکرد. در بیرون میدان، ایچیرو با گلویی پاره فریاد میزد. صورتش کبود شده بود. تارها چنان محکم پیچیده بودند که حتی نمیتوانست نفس عمیق بکشد.
با نعرهای جانکَن، تمام وجودش را کشید تا تارها را بسوزاند، اما آن لعنتیها به سختی در برابر آتش تسلیم میشدند.تمام شینوبیهای دهکده، با نفسهای حبسشده، چشم به آکامه دوخته بودند؛ چه آنان که او را میشناختند و چه آنان که تنها نام نحوست و بدیمنیاش را شنیده بودند. اکنون، همه آرزو میکردند که این دخترک لرزان، موفق شود.
شیرو دیوانهوار به مانع میکوبید. زمین میلرزید. لهلهزنان...
- تمومش کن جـ...!
غرّید:
- نمیخوام با توی آشغال بمیرم!
رگهای طلایی چون ریشههای نور، آرامآرام بر پوست آکامه خزیدند. اشک میریخت، میترسید، اما مانترا را قطع نکرد. در بیرون میدان، ایچیرو با گلویی پاره فریاد میزد. صورتش کبود شده بود. تارها چنان محکم پیچیده بودند که حتی نمیتوانست نفس عمیق بکشد.
با نعرهای جانکَن، تمام وجودش را کشید تا تارها را بسوزاند، اما آن لعنتیها به سختی در برابر آتش تسلیم میشدند.تمام شینوبیهای دهکده، با نفسهای حبسشده، چشم به آکامه دوخته بودند؛ چه آنان که او را میشناختند و چه آنان که تنها نام نحوست و بدیمنیاش را شنیده بودند. اکنون، همه آرزو میکردند که این دخترک لرزان، موفق شود.
شیرو دیوانهوار به مانع میکوبید. زمین میلرزید. لهلهزنان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.