با یقین آمده بودیم و مردد رفتیمبه ملازمان سلطان که رساند این دعا را؟
که به شُکرِ پادشاهی ز نظر مران گدا را
به تیغم گر کشد دستش نگیرمبا یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم
می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوتبه تیغم گر کشد دستش نگیرم
وگر تیرم زند منت پذیرم
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتربیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
با غبار راه معشوق است راز آفتاببه تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
برای همه خوب باشبا غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه استبرای همه خوب باش
آنکس که فهمید
همیشه در کنارت خواهد بود
و آنکس که نفهمید
روزی دلش برای تمام خوبیهایت
تنگ می شود…!
بر روانم درد عشق و بر دلم بار فراقباران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در بـــاغ لاله رویــد و در شـــوره زار خس