در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیستدلدار مرا در غم و اندوه بکاست
یک روز برم به مهر ننشست و نخاست
دل را به تو از بهر خدا دادم مندر ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی میکنی یعنی که من فرخندهام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
دل میرود و دیده نمیشاید دوختدل را به تو از بهر خدا دادم من
زین رو به دلم لطف و صفا دادم من
دلي كز معرفت نور و صفا ديد به هر چيزي كه ديد اول خدا ديددل میرود و دیده نمیشاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین میافروخت