و گورستانی چندان بیمرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمشدل، چو در دام عشق منظور است
دیده را جرم نیست، معذور است
دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
داغ ماتم هاست بر جانم بسی
در دلم آهسته می گرید کسی …
در سفر هوای تو بیخبرم به جان تودل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی