درون غنچه دل خارخاری کردهام پیدادلم چون صخره محکم بود اما عشق کاری کرد
که این ویرانه مدت هاست محتاج مَرِمَت هاست...
دیده را باز به دیدار که حیران کردیمدر ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
من شرمنده از مسلمانیدیده را باز به دیدار که حیران کردیم
که خلل در صف جمعیت مژگان کردیم
غیر وحشت نشد از نشئه تحقیق بلند
می به ساغر مگر از چشم غزالان کردیم
من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشهای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بیقرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتشپرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهاردست و پایی می توان زد بند اگر بر دست و پاست
وای بر جــــان گــرفتـــــاری که بنـــدش در دل اسـت
دوست دارم شمع باشم در دل شب ها بسوزمدیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار
بهخدا بی رخ معشوق گناه است گناه
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق
به هم آمیزد ناگه دو تبسم دو نگاه