تا کی چو گل از هوا مشوش باشیمتو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده است،
چرا باید تو بستانی؟
تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولیتا کی چو گل از هوا مشوش باشیم
چند از پی آبرو در آتش باشیم
چون جان عزیز ما به دست قدر است
تن را به قضا دهیم و دلخوش باشیم
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشودتا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی
جای دل، از بخت بد دلبر خودش چرخید و رفت
تا نشویی دست و دل از دیگران عاشق مباشتا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
اندر ره عشق و عاشقی بر نشود
تا یادم نرفته است بنویسمتا نشویی دست و دل از دیگران عاشق مباش
نیست جایز دردل خودصد نهال عشق کاشت
تو خود رفتی ولی باد جنون خواهد دواند از پیتا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما تو لااقل
حتی هر وهله گاهی هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟
تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگیهاتو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفهتر برانگیزد