تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از منتا دل به برم هوای دلبر دارد
افسانهٔ عشق دلبر از بر دارد
دل رفت ز بر چو رفت دلبر آری
دل از دلبر چگونه دل بر دارد
تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت
امید خستهام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی منتو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
تا درون آمد غمش از سینه بیرون شد نفستو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمیست
یا نگاه تو که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمی ست
تو درخت خوبمنظر همه میوهای ولیکنتا درون آمد غمش از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را