نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندینقدِ صوفی نه همه صافیِ بیغَش باشد
ای بسا خرقه که مُستوجبِ آتش باشد
نرم نرمک سوی رخسارش نگرنگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نماندهست آرزومندی
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهونرم نرمک سوی رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر
نور خود چیست؟ خندهٔ هستینام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان میآید از نامم هنوز
در ازل دادهست ما را ساقی لعل لبت
جرعهٔ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
نور خود چیست؟ خندهٔ هستی
خنده ای از نشاط سرمستی
نیش دوست از نیش عقرب بدتر استنور نورِچشم خود نور دلست
نور چشم از نور دلها حاصلست
باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
نگسلد رشته جان من از آن سرو بلندنیش دوست از نیش عقرب بدتر است
پس بزن عقرب که دردش کمتر است
نیلوفر و باران در تو بودنگسلد رشته جان من از آن سرو بلند
این چه نخلیست که دارد برگ جان پیوند
آه! از آن چشم که چون سوی من افگند نگاه
چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند
نور جان در ظلمتآباد بدن گم کردهامنیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من...