متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,746
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
ماه سفید من باش
نام نویسنده:
سمانه شیبانی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #تریلر #درام
کد رمان: 5454
ناظر رمان: Fatima_rah85 Fatima_rah85

ماه سفید ۳.jpg
خلاصه:
ازدواجی که با عشق شروع شد و در این میان چه عشق‌هایی بودند که با این ازدواج نابود شدند اما هیچ‌کس پایان این ازدواج عاشقانه را پیش‌بینی نکرده بود...!
همه، به بالا بلندی چرخ و فلک روزگار عادت کرده‌ بودند که ناگهان حادثه‌ای رخ داد و تحول و دگرگونی بزرگی را در زندگی همه ایجاد کرد...!
این تغییر و تحول وابسته به گذشته است و گذشته چنان ردپایی میگذارد که زندگی همه را به بازی می‌گیرد!
ماهک و اهورا، دو فرد اصلی این بازی هستند و زندگی‌شان چنان دستخوش تغییرات می‌شود که پیوسته مجبور به ریسک و خطر می‌شوند.
اما نمی‌دانند که سرنوشت انتهای این مسیر را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,040
پسندها
3,071
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۲_۱۹۲۲۴۴_Samsung Internet-۱.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

آرام گرفته ماه در...
برکه‌ی آبـ...
انگار در آغوش تو...
شب رفته به خوابـ...
گیسوی تو بازیچه‌ی...
انگشت نسیم...
ای ماه سفیدم فقط تو جای خورشید بتاب...!
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #4
خوابش نمی‌برد اما جرئت تکان خوردن هم نداشت.
کافی بود صدای جیرجیر تختش بلند شود و مامان مهتا پشت آن دیوار آه بکشد از بی‌خوابی‌های ماه کوچکش!
دل ناراحت کردن مامان مهتا را نداشت، لااقل نه بیشتر از این...حداقل بگذار دلش خوش باشد که دخترش خواب است.
کاش لااقل راحیل بود؛ اگر راحیل بود حتما می‌گفت که از سرشب پیش او بیاید.
خودش که می‌دانست مرض بی‌خوابی دارد، حداقل با راحیل کمی گپ میزد تا زمان زودتر بگذرد و مامان مهتا هم با دیدن آن دو که کنار همدیگر هستند راحت می‌خوابید و گوشش تیز نمی‌شد که به بهانه‌ی آب خوردن به اتاق ماه کوچکش سَرَک بکشد و باز هم از غم ماه کوچکش او هم اشک‌های مرواریدی‌اش جاری شود.
راحیل نبود، اما دیروز گفته بود خانه‌ی خاله‌ی سینا دعوت هستند؟ یا عموی سینا؟ دقیق یادش نمی‌آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #5
عصبی شد و از روی تخت بلند شد.
صدای جیرجیر تختش بلند شد و لبش را به دندان گزید...مامان مهتای بیچاره...!
آلبوم را از زیر تخت بیرون کشید.
انگار دوست داشت زجر بکشد.
با دستی لرزان آلبوم را باز کرد. در لباس سفید عروسی می‌درخشید. با آن موهای بلوند و چشم‌هایی که به معجزه‌ی لنز به رنگ عسل درآمده بود هیچ شباهتی به ماهک روی میز نداشت. عکس روی میز را برداشت، عکس تولدش بود...یک شب قبل از رفتن اهورا؛ خودش و مامان مهتا بودند با عمو کاوه و خاله زمرد و راحیل و اهورا. آقا ارژنگ سرما خورده بود و عمه آناهید و آیسو نیامده بودند. آن زمان‌ها موهایش مشکی بود و چشم‌هایش با آن برق مشکی حتی از داخل عکس هم می‌خندید و می‌رقصید.
عکس را کنار گذاشت و دوباره سراغ عروس داخل آلبوم رفت. چشم‌های عسلی او هم می‌خندید. نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #6
ملکه‌ی امشب او بود!
باید امشب دست در دست آراز می‌درخشید. باید عمو کاوه نفس راحتی می‌کشید که امانت برادرش را به امانت‌دار قابلی سپرده و مامان مهتا هم در دل اعتراف می‌کرد که آراز کجا و سینا کجا؟!
با صدای راحیل از افکارش بیرون کشیده شد و شنید که راحیل گفت:
- وای ماهی...ماه شدی دختر! چقدر تغییر کردی!
نرم و با رضایت خندید و راحیل محکم او را در آغوش خود فشرد و در گوشش زمزمه کرد:
- خوشبخت بشی خواهری...!
راحیل بغض کرد و ماهک به او تشر زد:
- آبغوره نگیر دیگه راحیل...مگه می‌خوام کجا برم؟!
راحیل با بغض پاسخ داد:
- دور میشی دیگه دیوونه...یوسف آباد کجا؟! کرج کجا؟! قبلا همش با هم یک طبقه فاصله داشتیم اما الان خیلی داری از من دور میشی...!
راحیل راست می‌گفت. او هم بی‌اختیار لب برچید و دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #7
راحیل ادامه داد:
- اگر اهورا بود نمی‌گذاشت تنهایی هوس کنی بری تا کریم خان برای خرید طلا، او‌ن‌وقت آراز خان هم چشمش به جمالت روشن نمی‌شد...!
ماهک با یادآوری اهورا بی‌اختیار لبخند زد و گفت:
- یادته همیشه تا مدرسه دورادور اِسکورت‌مون می‌کرد...یادته اون پسره رو چطوری لَت و پار کرد؟! نگذاشت لااقل بفهمیم با کدوم‌مون کار داشت...دلم برای اهورا تنگ شده کاش می‌تونست بیاد...!
راحیل قفل دستبندش را بست و گفت:
- سرش شلوغه...می‌گفت درگیر یک پروژه‌ی تحقیقاتی هست...چند وقت دیگه که درسش تمام بشه برمی‌گرده...!
ماهک سری تکان داد و گفت:
- آره به منم همین رو گفت...ولی خیلی بی‌معرفت شده برای تبریک عروسیم حتی یک زنگ هم نزد فقط دیدم دیشب بهم ایمیل زده.
صدای زنگ موبایلش اجازه‌ی اظهار نظر دیگری را به راحیل نداد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #8
چشم‌های راحیل برای لحظه‌ای گرفتار هاله‌ی غم شد اما خیلی سریع خنده را به لب‌هایش نشاند و گفت:
- نخواستم جبران کنی...ببین این آقا آرازتون، فامیلی دوستی چیزی هم قد و قواره‌ی خودش نداره برای من جور کنی؟! اینجوری با هم فامیل می‌شیم...!
مثل همیشه هیچ اشاره‌ای به سینا نمی‌کرد. راحیل را از بربود. با هم بزرگ شده بودند و از زیر و بم احساسش باخبر بود. اما اینکه هیچ‌وقت نخواسته بود رازش را در شب بیداری‌های دخترانه‌شان با ماهک شریک شود فقط یک دلیل داشت. او هم برق نگاه‌های سینا را در برخورد با ماهک دیده بود.
کمتر از نیم‌ساعت بعد آراز با دسته گلی پر از شاخه‌های ارکیده رسید.
ماهک را که دید چشم‌هایش ستاره باران شد.
گل را که به دستش داد با دست آزادش او را محکم به آغوش کشید و بوسه‌ای گرم بر روی سرش نشاند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #9
آراز با اشاره‌ی حرکت فیلم‌بردار پایش را روی گاز گذاشت و با دست آزادش ماهک را به سمت خود کشید و او را در آغوش گرفت و بوسه‌ای بر پیشانی‌اش نشاند.

***
{ زمان حال: }


صدای اذان می‌آمد؛ فوراً آلبوم را زیر تختش هول داد و خودش هم روی تخت دراز کشید.
سایه‌ی مامان مهتا را دید که به سمت سرویس بهداشتی رفت.
مامان مهتا چند دقیقه بعد کنار در اتاقش بود و آهسته صدا میزد:
- ماهک جان! مامان وقت نمازه...!
بعد هم به سمت اتاقش رفت تا نمازش را بخواند و ماهک ماند با بغض تازه‌اش.
چه بر سرش آمده بود که با تمام نمایش‌هایش باز هم مامان مهتا می‌دانست ماهک دیگر آن ماه خوابالوی گذشته که اهورا خطابش می‌کرد نیست.
آن روزها چقدر مامان مهتا اصرار داشت او را برای خواندن نماز صبح از تختش جدا کند؛ حالا اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #10
آهسته زمزمه کرد:
- خدایا کمکم کن!
مُهر را بوسید و سرش را بلند کرد و آسمان را نگاه کرد.

***
راحیل گفت:
- حاضر شو با هم بریم بیرون...!
ماهک اما غمگین‌تر از آنی بود که حوصله‌ی بیرون را داشته باشد پس جواب داد:
- حوصله ندارم.
راحیل اما سمج تکرار کرد:
- خاله چشمش مونده به در این اتاق، تا ببینه تو کی ازش بیرون میای...بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم دیگه!
مامان مهتا نقطه‌ی تسلیمش بود و راحیل این را خوب می‌دانست.
کِرِخت و بی‌حال از روی تخت بلند شد و راحیل با سرزنش گفت:
- باز هم قرص خوردی!
ماهک بی‌حوصله جواب داد:
- خوابم نمی‌برد...سرم داشت از درد منفجر میشد.
همزمان در کمدش را باز کرد و بی‌توجه و بی‌دقت اولین مانتویی که به دستش رسید برداشت و به تن کشید. شال سرمه‌ای رنگش را هم روی موهایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا