متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,745
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #11
و خودش جلوتر از راحیل از اتاق خارج شد.
مامان مهتا روی مبل نشسته بود و به تلویزیون خیره شده بود.
مامان مهتا را می‌شناخت، پابند خانه شده بود از یک سال پیش چون دلش نمی‌خواست ماهک را تنها بگذارد.
مامان مهتا هم به گونه‌ای افسرده شده بود؛ دیگر وقتش را با خاله زمرد نمی‌گذراند و به عمه آناهید هم زیاد سر نمی‌زد؛ بیشتر آنها بودند که به مامان مهتا سر می‌زدند.
راحیل گفت:
- خاله ما می‌ریم یه دوری بزنیم!
مامان مهتا سریع از روی مبل بلند شد و گفت:
- برید مادر...تا جوون هستید باید قدر لحظه‌هاتون رو بدونید.
ماهک، مادرش را بوسید و گفت:
- مواظب خودت باش مامان جان.
مامان مهتا با لبخند گفت:
- خیالت از من راحت باشه برید خوش باشید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #12
از خانه که خارج شدند نگاه ماهک به پراید بژ سینا افتاد که مقابل خانه‌شان پارک شده بود.
ماهک به راحیل نگاه کرد و گفت:
- چرا با هم نرفتین بیرون؟
راحیل شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- قهر کردم.
ماهک متعجب پرسید:
- چرا؟
راحیل همانطور که ناراحت بود اما سعی کرد نقاب بیخیالی به صورت خود بزند و جواب داد:
- سر عروسی دعوامون شد.
ماهک متعجب ادامه داد:
- یعنی چی؟
راحیل دیگر نتوانست آن نقاب بیخیالی را به صورتش نگه دارد و با بغض جواب داد:
- دست دست می‌کنه. همش امروز و فردا می‌کنه. هر روز یه بهانه‌ی جدید میاره. نمی‌دونم این چند وقته چرا اینجوری شده...همه میگن مردی که زنش رو دوست داره عجله می‌کنه که دست زنش رو بگیره تا زودتر بره سر خونه زندگیش...یادته آراز چقدر برای عروسی گرفتن عجله و ذوق داشت؟
ماهک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #13
نگاهش به بستنی فروشی‌های آن سمت خیابان بود که دسته گلی از گل رز مقابل صورتش قرار گرفت و دستی شانه‌اش را فشرد.
از جا پرید و با لبخند به عقب برگشت و دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- ترسیدم.
جمله بعدی ضربان قلبش را روی دو هزار برد:
- با من ازدواج می‌کنی؟
ماهک لبش را به دندان گزید و همانطور خیره خیره نگاهش کرد.
آراز انگار از تماشای غافلگیری ماهک لذت می‌برد.
آراز با لب‌هایی پُر از خنده گفت:
- اگر لازمه زانو هم بزنم...
ماهک به دو دختر جوانی که از کنارشان گذشتند و ریز خندیدند نگاه کرد و بعد به سمت آراز برگشت و سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد و گفت:
- خیلی دیوونه‌ای!
آراز انگار قصد جانش را کرده بود که بی‌رحمانه به قلبش حمله می‌کرد.
دستش را داخل جیب شلوارش کرد و جعبه‌ای کوچک با مخمل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #14
راحیل غرق در عالم خود بود؛ تازه وقتی متوجه ماهک شد که دید دختر عمویش به دیوار چنگ انداخت و به دیوار تکیه داد.
راحیل دستپاچه و شوکه گفت:
- ای وای! ماهک...حالت خوبه؟! چی شد یهو؟
ماهک با هر جان کندنی بود سعی کرد زبانش را تکان بدهد و راحیل را بیشتر نگران نکند.
آن اوایل زیاد حالش بد میشد اما حالا مدتی بود که دیگر از آن ضعف و بی‌حالی‌های ناگهانی خبری نبود.
به زحمت دهان باز کرد و گفت:
- خوبم...الان خوب میشم!
راحیل زیر بازویش را گرفت و سعی کرد بلندش کند که ماشین دویست و شش سفید رنگی از کنارشان عبور کرد و بعد بلافاصله مسیر رفته را دنده عقب گرفت و برگشت. اهورا از ماشین پیاده شد و به سمت‌شان دوید و به راحیل گفت:
- باز چی شده؟
راحیل با همان دستپاچگی جواب داد:
- سلام داداش. نمی‌دونم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #15
راحیل اخم‌هایش را درهم کشید و خواست دهان باز کند که اهورا همانطور جدی اما این‌بار با مهربانی گفت:
- شاخ و شونه کشیدنت رو نگه دار برای شوهرت نه من! چیزی به ساعت ۷ نمونده. من یه دوری می‌زنم، حال ماهک که بهتر شد، برمی‌گردیم خونه، خداحافظ.
راحیل زیر لب آهسته زمزمه کرد:
- خداحافظ.
و بعد اهورا سوار ماشین شد.
نیم‌نگاهی به ماهک که سرش را به شیشه تکیه داده و چشم‌هایش را بسته بود انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید حرکت کرد.
حدود ربع ساعتی بین‌شان به سکوت گذشت تا بالاخره ماهک چشم‌هایش را باز کرد.
اهورا نیم‌نگاهی به او که با دست پیشانی‌اش را می‌فشرد انداخت و پرسید:
- خوبی؟
ماهک به جای جواب فقط سری تکان داد و اهورا دوباره گفت:
- می‌خوای بریم دکتر؟
چشم‌هایش را با درد برهم فشرد.
کاش مغزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #16
ماهک بی‌حوصله پاسخ داد:
- میل ندارم خاله.
خاله زمرد اما با اصرار فراوان‌تری ادامه داد:
- بخور عزیزم! رنگ به صورتت نمونده.
آنقدر اصرار کرد تا ماهک تسلیم شد و شروع به خوردن کرد اما هنوز یک قُلُپ به دو قُلُپ نرسیده بود که چیزی در معده‌اش جوشید.
لیوان را با شتاب روی میز کوبید و در مقابل نگاه نگران راحیل، خاله زمرد، عمو کاوه، اهورا و عمه آناهید به سمت سرویس بهداشتی دوید.
داخل سرویس بهداشتی با چشم‌هایی گریان به معده‌اش چنگ زده بود و پشت سر هم عُق میزد بدون اینکه چیزی بالا بیاورد و راحیل پشت سر هم به در سرویس بهداشتی می‌کوبید و صدایش می‌کرد.
به زحمت بلند شد و چند مُشت پِی در پِی آب به صورتش پاشید و بدون اینکه نگاهی به چهره‌ی زن بیوه‌ی درون آینه بیندازد از سرویس بهداشتی خارج شد.
راحیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #17
به خانه که رسید با تنی لرزان مضطرب مانتویش را از چوب لباسی برداشت و به تَن کشید؛ شالش را روی موهایش انداخت و دفترچه بیمه‌اش را از کمد خارج کرد و داخل کیف کوچک سیاه رنگش انداخت و از خانه خارج شد.
بیشتر از این نمی‌توانست صبر کند و خودش را به جاهلیت بزند پس باید یک‌بار برای همیشه خیالش راحت میشد حتی اگر حقیقت چیزی برخلاف میلش بود هم بهتر از این بلاتکلیفی رِقَت بار و نگاه‌های کنجکاو و مشکوک و حیران و متأسف دیگران بود.
با شتابی که هیچ‌گونه با حال خرابش همخوانی نداشت کوچه را پشت سر گذاشت و کنار خیابان منتظر تاکسی ماند.
ظهر یک روز تعطیل بود؛ خیابان خلوت بود.
ماشینی مقابل پایش روی ترمز زد و جوانی سرش را از شیشه بیرون آورد و چیزی گفت که ماهک از اضطراب زیادش، متوجه یک کلمه‌اش هم نشد.
بوق بلند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #18
اهورا پایش را روی گاز فشرد و ماشین از جایش کنده شد.
ماهک آب دهانش را به زحمت فرو داد.
حرکت سریع مناظر اطراف حالت تهوعش را تشدید می‌کرد؛ دستش را مقابل دهانش گرفت و سعی کرد عمیق نفس بکشد.
اهورا نیم‌نگاهی به رنگ پریده‌ی ماهک انداخت و همانطور که سرعتش را کم می‌کرد و به لاین کناری خیابان می‌آمد پرسید:
- خوبی؟!
ماهک سری تکان داد و اهورا دوباره پرسید:
- کجا می‌خواستی بری سر ظهر؟!
در موقعیتی نبود که بخواهد خجالت بکشد.
اهورا را همیشه برادرانه دوست داشت.
مامان مهتا اصرار داشت که به دخترش بقبولاند که اهورا پسر عمو کاوه و خاله زمرد است و پسر عمو هیچ‌وقت برادر نمی‌شود و ماهک باید جلوی اهورا شال به سر کند یا درست نیست که ماهک انقدر سر به سر اهورا بگذارد و با او شوخی کند و بگوید و بخندد و خیلی نبایدهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #19
دستش به سمت دستگیره رفت که اهورا به او توپید:
- داری چه کار می‌کنی؟! کی گفته نمی‌برمت؟! گفتم شاید اگر یه خانوم باهات باشه راحت‌تر باشی...!
ماهک دستش را انداخت و ساکت شد.
کمتر از یک ربع بعد اهورا ماشین را مقابل ساختمان قدیمی بیمارستان پارک کرد.
ماهک دل پیاده شدن را نداشت؛ انگار پاهایش به زمین چسبیده بودند.
اهورا به سمتش چرخید و صدایش زد:
- ماهک!
با نگاهی بارانی از اشک به سمت اهورا برگشت.
چشم‌های اهورا نگران روی نگاه مرطوب ماهک ثابت ماند و بعد پرسید:
- خوبی؟! می‌تونی پیاده بشی؟!
ماهک درمانده سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
به اهورا که از ماشین پیاده میشد نگاه کرد و گفت:
- تو نیا. خودم میرم.
اهورا دزدگیر ماشین را زد و گفت:
- من توی سالن منتظرت می‌شینم تا کارِت تمام بشه. اگر اینجا بشینم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #20
زن چشم‌ غرّه‌ای رفت و گفت:
- وا؟! انقدر درد داشت؟!
ماهک اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- کی جوابش آماده میشه؟
پرستار جواب داد:
- فردا صبح.
ماهک نگران و مضطرب پرسید:
- امروز نمی‌شه؟
پرستار گارو را از دور دستش باز کرد و چسب کوچکی را روی پوست دستش زد و همانطور که از جایش بلند میشد مختصر جواب داد:
- نه!
ماهک سُست و بی‌حال از جایش بلند شد و به سمت در خروجی آزمایشگاه حرکت کرد.
روی پله‌ها اهورا منتظرش بود؛ ماهک جا خورد و خجالت کشید؛ به اهورا نگفته بود که به آزمایشگاه می‌آید، گفته بود دکتر برایش آمپول تقویتی تجویز کرده و به قسمت تزریقات می‌رود.
اهورا بدون حرف چند پله‌ای را که با ماهک فاصله داشت پایین آمد، بند کیفش را گرفت و گفت:
- بیا بریم ماهی!
ماهک به دنبالش روانه شد اما تمام مقاومتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا