- ارسالیها
- 639
- پسندها
- 6,636
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #11
و خودش جلوتر از راحیل از اتاق خارج شد.
مامان مهتا روی مبل نشسته بود و به تلویزیون خیره شده بود.
مامان مهتا را میشناخت، پابند خانه شده بود از یک سال پیش چون دلش نمیخواست ماهک را تنها بگذارد.
مامان مهتا هم به گونهای افسرده شده بود؛ دیگر وقتش را با خاله زمرد نمیگذراند و به عمه آناهید هم زیاد سر نمیزد؛ بیشتر آنها بودند که به مامان مهتا سر میزدند.
راحیل گفت:
- خاله ما میریم یه دوری بزنیم!
مامان مهتا سریع از روی مبل بلند شد و گفت:
- برید مادر...تا جوون هستید باید قدر لحظههاتون رو بدونید.
ماهک، مادرش را بوسید و گفت:
- مواظب خودت باش مامان جان.
مامان مهتا با لبخند گفت:
- خیالت از من راحت باشه برید خوش باشید.
مامان مهتا روی مبل نشسته بود و به تلویزیون خیره شده بود.
مامان مهتا را میشناخت، پابند خانه شده بود از یک سال پیش چون دلش نمیخواست ماهک را تنها بگذارد.
مامان مهتا هم به گونهای افسرده شده بود؛ دیگر وقتش را با خاله زمرد نمیگذراند و به عمه آناهید هم زیاد سر نمیزد؛ بیشتر آنها بودند که به مامان مهتا سر میزدند.
راحیل گفت:
- خاله ما میریم یه دوری بزنیم!
مامان مهتا سریع از روی مبل بلند شد و گفت:
- برید مادر...تا جوون هستید باید قدر لحظههاتون رو بدونید.
ماهک، مادرش را بوسید و گفت:
- مواظب خودت باش مامان جان.
مامان مهتا با لبخند گفت:
- خیالت از من راحت باشه برید خوش باشید.