سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 932

Samaneh85

رفیق انجمن
رفیق انجمن
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
488
پسندها
3,814
امتیازها
17,083
مدال‌ها
11
محل سکونت
i. s. z
نام رمان :
ماه سفید من باش
نام نویسنده:
سمانه شیبانی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #تریلر #درام
کد رمان: 5454
ناظر رمان: Roshanak R O SH A N A K

ماه سفید ۳.jpg
خلاصه:
ازدواجی که با عشق شروع شد و در این میان چه عشق‌هایی بودند که با این ازدواج نابود شدند اما هیچ‌کس پایان این ازدواج عاشقانه را پیش‌بینی نکرده بود...!
همه، به بالا بلندی چرخ و فلک روزگار عادت کرده‌ بودند که ناگهان حادثه‌ای رخ داد و تحول و دگرگونی بزرگی را در زندگی همه ایجاد کرد...!
این تغییر و تحول وابسته به گذشته است و گذشته چنان ردپایی میگذارد که زندگی همه را به بازی می‌گیرد!
ماهک و اهورا، دو فرد اصلی این بازی هستند و زندگی‌شان چنان دستخوش تغییرات می‌شود که پیوسته مجبور به ریسک و خطر می‌شوند.
اما نمی‌دانند که سرنوشت انتهای این مسیر را با پایانی شوکه کننده برای آنها رقم زده است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
مشاهده فایل‌پیوست 634583
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
مقدمه:

آرام گرفته ماه در...
برکه‌ی آبـ...
انگار در آغوش تو...
شب رفته به خوابـ...
گیسوی تو بازیچه‌ی...
انگشت نسیم...
ای ماه سفیدم فقط تو جای خورشید بتاب...!
 
خوابش نمی‌برد اما جرئت تکان خوردن هم نداشت.
کافی بود صدای جیرجیر تختش بلند شود و مامان مهتا پشت آن دیوار آه بکشد از بی‌خوابی‌های ماه کوچکش!
دل ناراحت کردن مامان مهتا را نداشت، لااقل نه بیشتر از این...حداقل بگذار دلش خوش باشد که دخترش خواب است.
کاش لااقل راحیل بود؛ اگر راحیل بود حتما می‌گفت که از سرشب پیش او بیاید.
خودش که می‌دانست مرض بی‌خوابی دارد، حداقل با راحیل کمی گپ میزد تا زمان زودتر بگذرد و مامان مهتا هم با دیدن آن دو که کنار همدیگر هستند راحت می‌خوابید و گوشش تیز نمی‌شد که به بهانه‌ی آب خوردن به اتاق ماه کوچکش سَرَک بکشد و باز هم از غم ماه کوچکش او هم اشک‌های مرواریدی‌اش جاری شود.
راحیل نبود، اما دیروز گفته بود خانه‌ی خاله‌ی سینا دعوت هستند؟ یا عموی سینا؟ دقیق یادش نمی‌آمد.
راحیل با خنده‌ی شیطنت بار گفته بود که شب ممکن است دیر بیاید.
اهورا نبود وگرنه راحیل جرئت نمی‌کرد وقتی خانه‌شان با خانه‌ی پدرشوهرش فقط چند دیوار فاصله دارد تا آخرشب مهمان خانه‌ی پدرشوهرش باشد؛ اگر چند سال پیش بود این موضوع را باعث خنده و شوخی می‌کرد و دست از سر راحیل برنمی‌داشت.
اما حالا...لال شده بود انگار...می‌شنید اما مغزش انگار از کار افتاده بود و به زبانش دستور حرکت نمی‌داد.
نهایت هنرش شده بود لبخندی مسخره که خودش خوب می‌دانست اگر همانطور در سکوت فقط نگاه کند خیلی سنگین‌تر است...مامان مهتا یک‌بار همان اوایل با دودلی و تردید پیشنهاد رفتن پیش مشاور را داده بود اما او مثل دیوانه‌ها چنان جیغ کشیده بود که مامان مهتا را هم به گریه انداخت و هم برای همیشه او را از پیشنهادش پشیمان کرد؛ مامان مهتا که تقصیری نداشت...او که نمی‌دانست چه خاطرات بدی از این بابت در مغزش جا خوش کرده است.
توصیه‌های مشاور باز هم مثل موریانه به مغزش حمله‌ور شدند.
 
عصبی شد و از روی تخت بلند شد.
صدای جیرجیر تختش بلند شد و لبش را به دندان گزید...مامان مهتای بیچاره...!
آلبوم را از زیر تخت بیرون کشید.
انگار دوست داشت زجر بکشد.
با دستی لرزان آلبوم را باز کرد. در لباس سفید عروسی می‌درخشید. با آن موهای بلوند و چشم‌هایی که به معجزه‌ی لنز به رنگ عسل درآمده بود هیچ شباهتی به ماهک روی میز نداشت. عکس روی میز را برداشت، عکس تولدش بود...یک شب قبل از رفتن اهورا؛ خودش و مامان مهتا بودند با عمو کاوه و خاله زمرد و راحیل و اهورا. آقا ارژنگ سرما خورده بود و عمه آناهید و آیسو نیامده بودند. آن زمان‌ها موهایش مشکی بود و چشم‌هایش با آن برق مشکی حتی از داخل عکس هم می‌خندید و می‌رقصید.
عکس را کنار گذاشت و دوباره سراغ عروس داخل آلبوم رفت. چشم‌های عسلی او هم می‌خندید. نگاهش پایین‌تر لغزید و عکس بعدی را دید؛ دست آراز دور کمرش حلقه شده بود و عروس چشم عسلی در آغوشش بود و چشم‌هایش بسته بود و لب‌هایش می‌خندید.

***
{ زمان گذشته: }


با اشاره‌ی آرایشگر به سمت آینه چرخید و از دیدن تصویر درون آینه بی‌اختیار لبخند زد و به سمت آرایشگرش چرخید. انگار می‌خواست از او هم تایید بگیرد که عروس زیبای داخل آینه خود اوست و همزمان صدای آرایشگر را شنید که گفت:
- خوبه؟! راضی هستی عروس خانوم!
دوباره سمت آینه چرخید و با رضایت گفت:
- عالیه نازی جون! مرسی...!
نازی شروع کرد هندوانه زیر بغلش گذاشتن و در همان حین هم از خودش تعریف کردن و گفت:
- خودت ماشاالله خوشگلی. پوستت عالیه! من که بهت گفتم خیالت راحت باشه. تا حالا نشده کسی از زیر دست من ناراضی بلند بشه...تا آخرشب آرایشت تکون نمی‌خوره...
آرایشگر می‌گفت اما ماهک درست نمی‌شنید چون تمام حواسش به عروس زیبای داخل آینه بود. عروس زیبای آراز!
خوب شد که حرف مامان مهتا را که اصرار داشت موهایش را رنگ نکند گوش نکرده بود.
رنگ بلوند موها و چشم‌های عسلی رنگش، زیباییش را صد چندان کرده بود.
 
آخرین ویرایش
ملکه‌ی امشب او بود!
باید امشب دست در دست آراز می‌درخشید. باید عمو کاوه نفس راحتی می‌کشید که امانت برادرش را به امانت‌دار قابلی سپرده و مامان مهتا هم در دل اعتراف می‌کرد که آراز کجا و سینا کجا؟!
با صدای راحیل از افکارش بیرون کشیده شد و شنید که راحیل گفت:
- وای ماهی...ماه شدی دختر! چقدر تغییر کردی!
نرم و با رضایت خندید و راحیل محکم او را در آغوش خود فشرد و در گوشش زمزمه کرد:
- خوشبخت بشی خواهری...!
راحیل بغض کرد و ماهک به او تشر زد:
- آبغوره نگیر دیگه راحیل...مگه می‌خوام کجا برم؟!
راحیل با بغض پاسخ داد:
- دور میشی دیگه دیوونه...یوسف آباد کجا؟! کرج کجا؟! قبلا همش با هم یک طبقه فاصله داشتیم اما الان خیلی داری از من دور میشی...!
راحیل راست می‌گفت. او هم بی‌اختیار لب برچید و دوباره در آغوشش گرفت و زمزمه کرد:
- به خدا زود به زود میام پیش‌تون...توروخدا مواظب مامانم باشی راحیل! به روی خودش نمیاره ولی می‌دونم خیلی دلش تنگ میشه...!
راحیل انگار فهمید که اگر کمی بیشتر ادامه بدهند چشم‌های ماهک فوران می‌کند که سریع موضوع را عوض کرد و گفت:
- خیالت راحت! خاله از دستت تازه یه نفس راحت می‌کشه...بیا سرویس طلا رو برات بندازم الانه که آقا داماد بیاد دنبالت...
بعد همانطور که گوشواره‌های برلیان را به گوشش می‌انداخت پِچ‌پِچ کنان گفت:
- ولی زرنگ خانوم...ولی حالا خودمونیم میگم...خوب شوهری تور کردی...اینجور وقت‌ها چی می‌گفتن؟ آهان یادم اومد می‌گفتن با یک تیر دو نشون زدی!
خندید و ماهک هم خندید و گفت:
- برو گمشو بی‌ادب! آراز خودش عاشقم شد...!
راحیل با خنده ادامه داد:
- اونم حتما در یک نگاه!
ماهک با خنده گفت:
- دیگه یک نگاه یا چند نگاهش رو من نمی‌دونم...!
 
راحیل ادامه داد:
- اگر اهورا بود نمی‌گذاشت تنهایی هوس کنی بری تا کریم خان برای خرید طلا، او‌ن‌وقت آراز خان هم چشمش به جمالت روشن نمی‌شد...!
ماهک با یادآوری اهورا بی‌اختیار لبخند زد و گفت:
- یادته همیشه تا مدرسه دورادور اِسکورت‌مون می‌کرد...یادته اون پسره رو چطوری لَت و پار کرد؟! نگذاشت لااقل بفهمیم با کدوم‌مون کار داشت...دلم برای اهورا تنگ شده کاش می‌تونست بیاد...!
راحیل قفل دستبندش را بست و گفت:
- سرش شلوغه...می‌گفت درگیر یک پروژه‌ی تحقیقاتی هست...چند وقت دیگه که درسش تمام بشه برمی‌گرده...!
ماهک سری تکان داد و گفت:
- آره به منم همین رو گفت...ولی خیلی بی‌معرفت شده برای تبریک عروسیم حتی یک زنگ هم نزد فقط دیدم دیشب بهم ایمیل زده.
صدای زنگ موبایلش اجازه‌ی اظهار نظر دیگری را به راحیل نداد.
راحیل گوشی را به دستش داد و با اَدا گفت:
- آقاتونه!
ماهک خنده‌اش را خورد و جواب داد:
- جانم عزیزم!
صدای دلنواز پشت خط گفت:
- سلام عروس خانوم! خوبی خوشگلم ؟! کارِت تمام شده؟!
ماهک با لبخند پاسخ داد:
- سلام! آره من منتظرم، کی میای؟
آراز جواب داد:
- تا یک ربع دیگه اونجا هستم!
ماهک طمأنینه گفت:
- پس من منتظرم!
آراز با عشق فراوان گفت:
- خبر از دل من نداری...!
ماهک با خجالت گونه‌هایش رنگ گرفتند و این‌بار آرام گفت:
- مواظب خودت باش!
تماس‌شان که قطع شد به راحیل گفت:
- داره میاد دنبالم...خوبم؟!
راحیل با ذوق گفت:
- عالی...از خوبم خوب‌تری؛ خیالت راحت.
ماهک از ته دل گفت:
- انشاالله عروسیت جبران کنم این چندوقته خیلی خسته شدی.
 
چشم‌های راحیل برای لحظه‌ای گرفتار هاله‌ی غم شد اما خیلی سریع خنده را به لب‌هایش نشاند و گفت:
- نخواستم جبران کنی...ببین این آقا آرازتون، فامیلی دوستی چیزی هم قد و قواره‌ی خودش نداره برای من جور کنی؟! اینجوری با هم فامیل می‌شیم...!
مثل همیشه هیچ اشاره‌ای به سینا نمی‌کرد. راحیل را از بربود. با هم بزرگ شده بودند و از زیر و بم احساسش باخبر بود. اما اینکه هیچ‌وقت نخواسته بود رازش را در شب بیداری‌های دخترانه‌شان با ماهک شریک شود فقط یک دلیل داشت. او هم برق نگاه‌های سینا را در برخورد با ماهک دیده بود.
کمتر از نیم‌ساعت بعد آراز با دسته گلی پر از شاخه‌های ارکیده رسید.
ماهک را که دید چشم‌هایش ستاره باران شد.
گل را که به دستش داد با دست آزادش او را محکم به آغوش کشید و بوسه‌ای گرم بر روی سرش نشاند.
مامان مهتا دوست نداشت دوره‌ی عقد طولانی باشد.
آنها چند ماهی با هم دوست بودند و بعد از خواستگاری چند ماهی را به خواست و با اصرار مامان مهتا نامزد بودند.
عمو کاوه خواسته بود که بین‌شان صیغه‌ی محرمیت جاری کند اما مامان مهتا مخالفت کرده بود.
خانواده‌ی آراز هم که در قید و بند این مسائل نبودند.
بعد از آن عقد کردند و بلافاصله پیگیر کارهای عروسی‌شان شدند.
آراز که او را از آغوش خود جدا کرد قلب ماهک هنوز هم تند می‌کوبید.
خانوم فیلم‌بردار با خنده گفت:
- احسنت به این داماد پر احساس...عروس خانوم بهت تبریک میکم بابت شوهر خوش ذوقت...!
ماهک لبخند زد.
سارا کمکش کرد تا شنلش را روی شانه‌هایش بیندازد.
آراز دستش را در دست خود فشرد و با هم به سمت هیوندای شاسی بلند مشکی رنگ آراز حرکت کردند.
چند لحظه بعد داخل ماشین بودند و ماهک به درخواست فیلم‌بردار دستش را از پنجره بیرون آورد و مشتش را باز کرد و گلبرگ‌های گل رز را به هوا فرستاد.
 
آراز با اشاره‌ی حرکت فیلم‌بردار پایش را روی گاز گذاشت و با دست آزادش ماهک را به سمت خود کشید و او را در آغوش گرفت و بوسه‌ای بر پیشانی‌اش نشاند.

***
{ زمان حال: }


صدای اذان می‌آمد؛ فوراً آلبوم را زیر تختش هول داد و خودش هم روی تخت دراز کشید.
سایه‌ی مامان مهتا را دید که به سمت سرویس بهداشتی رفت.
مامان مهتا چند دقیقه بعد کنار در اتاقش بود و آهسته صدا میزد:
- ماهک جان! مامان وقت نمازه...!
بعد هم به سمت اتاقش رفت تا نمازش را بخواند و ماهک ماند با بغض تازه‌اش.
چه بر سرش آمده بود که با تمام نمایش‌هایش باز هم مامان مهتا می‌دانست ماهک دیگر آن ماه خوابالوی گذشته که اهورا خطابش می‌کرد نیست.
آن روزها چقدر مامان مهتا اصرار داشت او را برای خواندن نماز صبح از تختش جدا کند؛ حالا اما شاید آرزویش شده بود برای یک‌بار هم که شده ماهک خواب بماند.
بغضش را فرو خورد و از جایش بلند شد وضو گرفت و به سمت سجاده‌اش رفت.
الله اکبر که گفت دوباره بغض کرد از رازی که در سینه‌اش سنگینی می‌کرد و جز خدا کسی از آن خبر نداشت.
نمازش که تمام شد؛ سرش را روی مُهر گذاشت و چشم‌هایش خروشیدند و صورتش خیس شد.لب‌هایش می‌لرزیدند اما جز اصواتی نامفهوم هیچ از دهانش خارج نمی‌شد.
بار اول که پیش دکتر فروزش رفته بود هم وقتی خانوم دکتر عینکش را روی چشم‌هایش جا به جا کرد و مادرانه گفت:
- دخترم مشکلت چیه؟
لب‌هایش لرزید. آنقدر لرزید و نتوانست حرف بزند که خانوم دکتر از پشت میزش بلند شد؛ آمد روی مبل مقابلش نشست و از پارچ روی میز برایش آب ریخت و گفت:
- بخور! هروقت آروم شدی با هم حرف می‌زنیم.
آب را خورد و بغضش را فرو داد و حرف زد. او حرف میزد و خانم دکتر با دقت گوش می‌داد؛ هم آن‌بار و هم دفعات بعد!
آن لحظه احساس می‌کرد سبک و آرام شده اما تمام آرامشش فقط داخل اتاق خانوم دکتر بود.
به محض اینکه پایش را بیرون می‌گذاشت دوباره اضطراب و دلشوره چنان یقه‌اش را می‌گرفت که احساس نفس تنگی می‌کرد.
تسبیحی را که مامان مهتا از مکه برایش آورده بود در مشتش فشرد.
 
آهسته زمزمه کرد:
- خدایا کمکم کن!
مُهر را بوسید و سرش را بلند کرد و آسمان را نگاه کرد.

***
راحیل گفت:
- حاضر شو با هم بریم بیرون...!
ماهک اما غمگین‌تر از آنی بود که حوصله‌ی بیرون را داشته باشد پس جواب داد:
- حوصله ندارم.
راحیل اما سمج تکرار کرد:
- خاله چشمش مونده به در این اتاق، تا ببینه تو کی ازش بیرون میای...بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم دیگه!
مامان مهتا نقطه‌ی تسلیمش بود و راحیل این را خوب می‌دانست.
کِرِخت و بی‌حال از روی تخت بلند شد و راحیل با سرزنش گفت:
- باز هم قرص خوردی!
ماهک بی‌حوصله جواب داد:
- خوابم نمی‌برد...سرم داشت از درد منفجر میشد.
همزمان در کمدش را باز کرد و بی‌توجه و بی‌دقت اولین مانتویی که به دستش رسید برداشت و به تن کشید. شال سرمه‌ای رنگش را هم روی موهایش انداخت و به راحیل که منتظر ایستاده بود گفت:
- بریم.
راحیل اشاره‌ای به صورتش کرد و گفت:
- مثل مُرده‌ها می‌مونی...حداقل یه رژلب به لبات بزن.
ماهک در دل گفت((دلم مُرده، اون رو چه کار کنم؟))
راحیل حق داشت.
لحظه به لحظه‌ی روزهای دخترانگی را با هم پشت سر گذاشته بودند.
دنیای ماهک رنگارنگ بود؛ پُر بود از رنگ‌های شاد و تند، پُر بود از رژلب‌های صورتی و سرخابی که با لاک ناخن‌هایش سِت میشد.
یاد روزهای زنانگی‌اش افتاد.
روزهایی که با همین رژلب‌ها می‌خواست به خودش اعتماد به نفس بدهد.
روزهایی که وقتی به خانه‌ی پدریش می‌آمد، با همین رژلب‌های رنگارنگ می‌خواست لبخند را روی لب‌هایش نقاشی کند.
راحیل رژلبی را از روی میزش برداشت و به سمتش آمد؛ اما ماهک دستش را کنار زد و با قاطعیت گفت:
- بیا بریم.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا