متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,886
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #21
اهورا قاطع پاسخ داد:
- تمامش کن تا ببرمت!
ماهک با دلهره بقیه آب طالبی‌اش را خورد و بعد اهورا سوار شد و با هم به سمت بیمارستانی که مامان مهتا در آن بستری بود حرکت کردند.

***
{ زمان حال: }


صدای اهورا او را به زمان حال برگرداند و شنید که اهورا گفت:
- باز رفتی توی هپروت؟!
ماهک لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.
اهورا خودش ادامه داد:
- یکی از دوستام دنبال دبیر زبان برای آموزشگاهش می‌گرده، گفتم اگر موافق باشی تو رو بهش معرفی کنم.
ماهک تلخ پاسخ داد:
- من حوصله‌ی خودم رو هم ندارم، چه برسه به سر و کله زدن با بچه‌های مردم!
اهورا سرزنش‌گرانه گفت:
- پس می‌خوای چه کار کنی؟! صبح تا شب بشینی توی خونه و خاطراتت رو نشخوار کنی؟! ماهک یک سال از اون اتفاق می‌گذره اما تو هنوز هم نتونستی خودت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #22
راحیل گفته بود که یکی از همکارهایش مدام با اهورا تماس می‌گیرد؛ حتی اسمش را هم گفته بود اما مغز ماهک آنقدر درگیر گذشته و خاطراتش شده بود که دیگر توانایی به خاطر سپردن اطلاعات جدید را نداشت.
اگر ماهک چند سال پیش بود، قطعاً دست از سر اهورا برنمی‌داشت و آنقدر سر به سرش می‌گذاشت تا عاقبت عصبانی شود؛ هرچند که ترکش‌های عصبانیتش هم همیشه دامن راحیل را می‌گرفت.
آن قدیم‌ها وقتی با راحیل زیر درخت توت داخل حیاط، توت می‌خوردند و می‌گفتند و می‌خندیدند، ناغافل اهورا سر می‌رسید و با اشاره‌ای که به موهای بازشان می‌کرد، آنها می‌فهمیدند که سینا همراهش است؛ راحیل بلافاصله سرخ و سفید میشد و موهایش را کامل می‌پوشاند، ماهک اما شالش را با لاقیدی روی موهایش می‌انداخت و می‌پرسید:
- اهورا! توت می‌خوری؟
اهورا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #23
اهورا پاسخ داد:
- همه‌ی دخترها دوست داشتن رو انقدر ساده می‌گیرن یا تو اینجوری هستی؟!
ماهک سرش را به طرف پنجره برگرداند و گفت:
- خب نمی‌خوای جواب بدی نده! دیگه چرا مسخره می‌کنی؟!
اهورا خندید و گفت:
- نه بابا مثل اینکه قهر کردن هم یاد گرفتی! قبلاً فقط جیغ جیغ می‌کردی.
ماهک جوابش را نداد.
اهورا نفس عمیقی کشید و گفت:
- من اگر کسی رو دوست داشته باشم تحت هیچ شرایطی از لذت شنیدن صداش برای یک ثانیه هم نمی‌گذرم.
شنیدن این حرف از زبان اهورای سر به زیر و جدی برایش جالب بود. بی‌اختیار نگاهش کرد و گفت:
- چشم خاله زمرد روشن.
اهورا لبخند محوی زد و سری تکان داد و گفت:
- گفتم اگر کسی رو دوست داشته باشم...حالا ببین می‌تونی باز مامان رو به جونم بندازی؟
ماهک بی‌اختیار لبخند زد و با دقت بیشتری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #24
ماهک شانه بالا انداخت و گفت:
- همینطوری. بریم خونه؟
اهورا دور زد و گفت:
- درمورد پیشنهاد تدریس که بهت گفتم بیشتر فکر کن.
حوصله‌ی بحث نداشت پس فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد و دیگر تا وقتی به خانه برسند حرفی بین‌شان رد و بدل نشد.

***
ماهک با بی‌حوصلگی کمی کرم پودر زیر چشم‌هایش مالید تا آثار بی‌خوابیش را پنهان کند.
دوست نداشت مقابل سینا مثل بدبخت‌ها ظاهر شود.
رژلبی کمرنگ به لب‌هایش مالید؛ شال سبزش را روی موهایش انداخت و بعد بی‌اختیار آن را کمی جلوتر کشید و موهای مجعدش را بیشتر پنهان کرد.
یک‌بار مامان مهتا آهسته گفته بود:
- دخترم! بیشتر مراقب باش جلوی دهن مردم رو نمی‌شه گرفت.
راست گفته بود و از همان روز هم سعی کرده بود مراقب باشد.
مامان مهتا داخل اتاقش شد و گفت:
- کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #25
ماهک زیرلب چشمی گفت و مادرش را بوسید و از خانه خارج شد.
حوصله‌ی سینا را نداشت. صبح با او تماس گرفته بود و خواسته بود تا همدیگر را ببینند. حدس میزد که می‌خواهد ماهک را واسطه‌ی آشتی با راحیل کند.
روز قبل که راحیل به خانه برگشت اَخمو و بی‌حوصله بود.
وقتی ماهک دلیل ناراحتیش را پرسیده بود بغض‌آلود جواب داده بود:
- سینا عوض شده!
مطمئن بود که راحیل زیادی وسواس به خرج می‌دهد. سینا پسر خوبی بود و ماهک هرچه فکر می‌کرد نمی‌فهمید منظور راحیل از عوض شدن سینا چیست؟
روز اولی هم که سینا به خواستگاری راحیل آمد قرار شد یک سال عقد کرده بمانند تا سینا بتواند کمی اوضاع مالیش را بهتر کند اما اکنون دو سه ماهی از یک سالی که سینا قولش را داده بود بیشتر گذشته بود و راحیل هر روز بهانه‌ی بی‌وفایی سینا را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #26
آراز خوش پوش بود، خوش استایل و پولدار بود و خوش سر و زبان؛ آنقدر که خیلی زود جای پایش را در قلب بکر و دست نخورده‌ی ماهک محکم کرد.
آراز تمام آنچه بود که ماهک نوزده ساله، در رویاهای دخترانه‌اش از همسر در ذهن داشت.
ماهک هم زیبا و باسلیقه بود. خواستگار هم به اندازه‌ی خودش داشت اما اختلاف طبقاتی فاحش‌شان ناخودآگاه کمی او را دستپاچه می‌کرد.
دوست داشت بداند دلیل اصرار آراز برای ازدواج با او آن هم آنقدر عجولانه چیست؟
بعدها از خود آراز شنید که عاشق پاکیش شده.
عاشق نجابتی که دخترهای اطراف آراز آن را نداشتند؛ عاشق دست‌هایی که وقتی آراز بی‌محابا به قصد بوسه زدن به سمت خود می‌برد ماهک پُر از شرم اما نرم آن را عقب می‌کشید. عاشق نگاهی که وقتی آراز خیره خیره در آن زمزمه می‌کرد دوستت دارم به زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #27
ماهک که سکوت سینا را دید خودش دست به کار شد و گفت:
- بفرمایید...گفتین با من کار دارید!
سینا لحظه‌ای خیره نگاهش کرد و بعد پرسید:
- راحیل چیزی به شما نگفته؟
ماهک چشم ریز کرد و گفت:
- درمورد چی؟
سینا جواب داد:
- درمورد من.
ماهک کمی به جلو خم شد و گفت:
- خب راستش راحیل یکم از دست شما ناراحته، میگه عوض شدین و...البته راحیل یکم حساسه. شما باید بیشتر مراقبش باشید! اون خیلی شما رو دوست داره...همه‌ی بهانه گیریش هم به همین خاطره! من راحیل رو خیلی خوب می‌شناسم.
سینا دستمالی از بسته‌ی دستمال کاغذی جدا کرد و گفت:
- مشکل منم همینجاست...!
ماهک لبخند زد و گفت:
- اکثر خانم‌ها اوایل ازدواج‌شون یه مقدار حساس هستند، این فقط مختص راحیل نیست.
سینا حرفش را قطع کرد و گفت:
- منظورم اینه که مشکل من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #28
«سینا» تنها راز راحیل بود که حاضر نشده بود آن را با ماهک شریک شود.
اما ماهک راز راحیل را از فریاد چشم‌هایش خوانده بود و بدون اینکه به راحیل بگوید دست به کار شده بود تا سینا را متوجه راحیل کند. آن روز سینا جا خورد.
او همیشه وقتی راحیل را دیده بود چنان غرق در ماهک شده بود که حتی ذرّه‌ای هم متوجه احساسات دخترانه‌ی راحیل که با هر سلام و احوالپرسی با او هزار رنگ می‌برد نشده بود.
صدای سینا مثل پتک بر سرش فرود آمد هنگامی که گفت:
- من...گاهی فکر می‌کنم اون احساسی رو که باید، به راحیل ندارم اما...اما دوست داشتن راحیل و مهربونیش دست و پام رو بسته...!
ماهک مطمئن بود اگر همان لحظه دهان باز نکند و جلوی ادامه دادن سینا را نگیرد هیچ‌وقت خودش را نمی‌بخشد.
ماهک، دیگر دختر ساده‌ی نوزده ساله نبود او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #29
ماهک حالش بد بود و حتی فکر اینکه اگر راحیل حرف‌های سینا را بشنود چه حالی می‌شود او را به جنون می‌کشاند.
کیفش را از روی میز برداشت و همانطور خشک و جدی جواب داد:
- شما از این به بعد درمورد خودتون فقط با یک نفر محرم هستید و می‌تونید صحبت کنید و اون هم راحیل هست آقا سینا.
بعد از روی صندلی بلند شد و سینا هم با عجله به دنبالش از صندلیش جدا شد و گفت:
- ولی ماهک خانوم...
ماهک برگشت و با همان لحن سرد ادامه داد:
- راحیل رو خوشبخت کنید، اون لایق خوشبختی و آرامشه و شما هم لایق این هستین که کنار زنی که عاشقانه دوست‌تون داره زندگی آروم و قشنگی داشته باشید. این حقیقت زندگی شما و راحیل هست و غیر از این سراب محضه.
سینا سرش را پایین انداخت و ماهک ادامه داد:
- من راحیل رو مثل خواهرم دوست دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #30
صدای زنگ موبایلش بلند شد.
گوشیش را از کیفش خارج کرد.
تصویر راحیل با آن لبخند ملیحش، نیش بغض به گلویش را بیشتر می‌کرد.
حق راحیل هم یک عشق تمام و کمال بود. حقش دل دل زدن‌های سینا و دودلی‌هایش نبود.
اگر رد کردن یک به یک خواستگارهای خوب و نگرانی‌های خاله زمرد را ندیده بود هرگز حاضر نمی‌شد راز راحیل را با سینا شریک شود.
دکمه را فشرد و جواب راحیل را داد:
- جانم راحیل؟
لحن راحیل، سرد و غریبه بود که گفت:
- سلام! کجایی ماهک؟
ماهک پاسخ داد:
- اومدم بیرون قدم بزنم...!
راحیل با همان لحن گفت:
- چرا نگفتی با هم بریم؟
ماهک با استرس گفت:
- همینجوری...گفتم شاید بخوای با سینا جایی بری...!
راحیل با لحنی که سرما را به جان ماهک می‌انداخت گفت:
- آهان! باشه، کاری نداری؟
قبل از اینکه ماهک پاسخی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
916

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا