- ارسالیها
- 639
- پسندها
- 6,637
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #151
نزدیک خانهشان شده بودند که ماهک یاد مامان مهتا افتاد و فوراً گفت:
- میشه جلوی قنادی توقف کنی من شیرینی بخرم؟
اهورا سری تکان داد و کمی بعد ماشین را مقابل قنادی پارک کرد و گفت:
- چی میخوای بگو من بخرم؟!
ماهک در را باز کرد و همانطور که پیاده میشد گفت:
- مرسی! زود برمیگردم...!
و بدون اینکه به اهورا مهلت پاسخ یا جوابی را بدهد رفت!
اهورا شیشهی ماشین را پایین داد و اجازه داد تا کمی از هوای سرد زمستانی بر تن خسته و عرق کردهاش بنشیند.
برخلاف ماهک که این روزها همیشه سردش بود؛ او که همیشه گرمایی بود حالا انگار گُر گرفته و در آتش اسیر شده بود.
لرز که به تنش نشست شیشه را بالا داد که در باز شد و ماهک هم داخل شد و گفت:
- ببخشید! بریم...!
اهورا حرکت کرد و در همان حال اشارهای به جعبهی شیرینی که...
- میشه جلوی قنادی توقف کنی من شیرینی بخرم؟
اهورا سری تکان داد و کمی بعد ماشین را مقابل قنادی پارک کرد و گفت:
- چی میخوای بگو من بخرم؟!
ماهک در را باز کرد و همانطور که پیاده میشد گفت:
- مرسی! زود برمیگردم...!
و بدون اینکه به اهورا مهلت پاسخ یا جوابی را بدهد رفت!
اهورا شیشهی ماشین را پایین داد و اجازه داد تا کمی از هوای سرد زمستانی بر تن خسته و عرق کردهاش بنشیند.
برخلاف ماهک که این روزها همیشه سردش بود؛ او که همیشه گرمایی بود حالا انگار گُر گرفته و در آتش اسیر شده بود.
لرز که به تنش نشست شیشه را بالا داد که در باز شد و ماهک هم داخل شد و گفت:
- ببخشید! بریم...!
اهورا حرکت کرد و در همان حال اشارهای به جعبهی شیرینی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش