• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان کبوتر نارنجی من | zahra_z کاربر انجمن یک رمان

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
«سه سال بعد»
از سالن کنکور اومدم بیرون و نفس راحتی کشیدم. بالأخره سه سال گذشت و امروز کنکورمو دادم. به نظر خودم که خیلی خوب داده بودم. ان‌شاءالله که دندان‌پزشکی شهر خودمون قبول بشم؛ چون دلم نمی‌خواد برم شهر دیگه. ما سه‌تا؛ یعنی من و زینب و فاطی هر سه دوست داریم دندان‌پزشکی همین‌جا قبول بشیم که با هم باشیم. انشاءالله که قبول هستیم! توی محوطه فاطی و زینب رو دیدم و رفتم پیششون.
- بچه‌ها چیکار کردید کنکورو؟
فاطی همون‌طور که داشت مداد و پاک‌کنش رو توی جیبش جا می‌داد گفت:
- به نظرم که خوب دادم.
زینب هم درحالی‌که سرش رو تکون می‌داد گفت:
- منم به نظرم خوب دادم.
با ذوق وصف‌ناپذیری گفتم:
- پس یعنی دندان‌پزشکی اینجا قبولیم نه؟
هردو سری تکون دادن و حرفمو تأیید کردن. بعد از اون زینب گفت:
- بچه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
بابا توی رستوران به عمو مهدی (شوهر خاله مهتاب) و عمو ارسلان و عمو علی اینا زنگ زده بود و قرار شد شب بریم شهربازی. رفتم توی حموم و کلی خودمو شستم و سابیدم و وقتی خیالم از تمیز بودن راحت شد از حموم اومدم بیرون و نگاه به ساعت کردم که نشون می‌داد دو ساعت و چهل و پنج دقیقه توی حموم بودم! ولی خب خداییش خستگیم در رفت. لباسامو پوشیدم و رفتم جلوی آینه تا موهای بلندمو شونه کنم. موهام تا زیر کمرم می‌اومد و واسه‌ی شونه کردنش مصیبت‌ها داشتم! حدود بیست دقیقه هم طول کشید تا موهامو شونه و سشوار کردم.
دیگه خواب از سرم پریده بود، پس تصمیم گرفتم برم تو فضای مجازی. چندماه پیش مامان یه گوشی جدید خریده بود و گوشی قبلیش از امروز تا روزی که نتایج کنکور بیاد برای منه. سیم‌کارتمو گذاشتم توی گوشی و واتساپ رو روش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
آهنگی که داشت می‌خوند رو عجیب دوست داشتم. خصوصاً این تیکه‌ش:
"دیوار زدن میون من با تو آدما بد پستن
من هرکیو که ناز کردم یه روزی چک زد رفت
همیشه چوب سادگیمو خوردم
همه جونمو نارفیقا بردن
توی خودم اسیرم و افسرده‌م
این نفسا مشقیه من مردم
حیف تو حیف عشق ما
شدی دوست داشتنی ترین اشتباه
با اینکه میدونم چقدر عوض شدی
هنوز موندم پشت در چشم به راه"
(آهنگ دیوار از علی یاسینی)
آهنگ رو گوش می‌دادم و عکساشو می‌دیدم. چقدر دلم برات تنگ شده نامرد! کجایی تو؟!
رفتم و دفتر خاطراتمو اُوُردم. توی این دفتر خاطراتم متن‌ها و تیکه آهنگای موردعلاقه‌مو می‌نوشتم و کسی هم به این دفتر دسترسی نداشت. یه خودکار برداشتم و نوشتم:
- شدی دوست‌داشتنی‌ترین اشتباه... .
واقعاً هم دوست‌داشتنی‌ترین اشتباه بود! ولی حیف که منو دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
سارا هم لباسشو پوشید و منم موهاشو براش گوجه‌ای بستم. بعد دستشو گرفتم و با هم از اتاق رفتیم بیرون. مامان و بابا هم آماده شده بودن و با اومدن ما بلند شدن تا بریم. کفشای سفید اسپرت هلوگرامیمو که با کیفم ست بود پوشیدم و دست سارا رو گرفتم و رفتیم توی پارکینگ. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت شهربازی. توی راه سارا هی شیرین زبونی می‌کرد و ما ازش می‌خندیدیم. توی راه هم بابا سالاد الویه و نون ساندویچی گرفت برای شام. البته بقیه وسایلش رو مامان توی خونه آماده کرده بود و با خودش اُورده بود. به پارک که رسیدیم هنوز کسی نیومده بود و وقتی فرش و وسایل رو پهن کردیم سارا دستمو گرفت و گفت:
- آبجی من می‌خوام برم اون بازیا رو بکنم.
این شهربازی تاب و سرسره نداشت و فقط وسایل برقی بود که یه تیکه‌ش هم برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
بعد از اون پناه رو بغلش کردم که الان دیگه سه سالش شده بود. بعد از اون به عمو علی سلام کردم که جواب داد:
- سلام دختر گلم.
بعد از اونم با زهرا خانوم دست دادم و آخر کار به سینا سلام کردم و با جواب گرمی روبه‌رو شدم و کنار زندایی نشستم. اون‌طرفم هم امین نشسته بود.
بعد از چایی خوردن و کمی نشستن و جواب دادن به سؤالات در مورد کنکور ساناز که اون‌طرف کنار زندایی نشسته بود سرشو اُوُرد جلو و به من و زندایی گفت:
- پایه‌اید بریم وسایل رو سوار شیم؟
من و زندایی با هم نیشامونو باز کردیم و گفتیم:
- بله که هستیم!
اختلاف سنی من و زندایی و ساناز خیلی زیاد نبود بخاطر همین با هم خیلی خوب بودیم. زندایی بیست و شش سالش بود و ساناز بیست و دو سالش و منم که هیجده. من رو به جمع کردم و گفتم:
- ما داریم می‌ریم سوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
یه دفعه مسئول کشتی صبا یکی از آهنگ‌های موردعلاقه منو گذاشت. البته بیشتر از آهنگش صدای خواننده و سبک خواننده‌شو دوست داشتم. خواننده‌ش علی یاسینی بود. تا آهنگه شروع کرد به خوندن ساناز گفت:
- عه رایا یکی از خواننده.های مورد علاقت!
سری تکون دادم که سینا از پشت سرم گفت:
- علی یاسینی گوش میدی؟
- آره.
دیگه چیزی نگفت. آهنگ هم داشت می‌خوند:
"دلم من ضربه دیده‌اس پر وصله پینه‌اس
تو واسش یه تکیه‌گاه نابی
تو خود نوری مثه مهتابی وقتی تاریکه همه جا تو فقط می‌تابی
آره تو می‌تابی هم دوست دارم همه تویی دلیل بی‌خوابی
واسه آتیش دلم غیر خودت نیست آبی
فکر پروازم تو واسم شکل یه پرتابی الماسی کمیابی
دلیل این دل تنگمی تو اونی که واسش می‌جنگمی تو
می‌دونی ماه قشنگمی تو
دلیل این دل تنگمی تو اونی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
با خنده نگاه به بچه‌ها کردم و اونا هم فهمیدن چی می‌خوام بگم و زدن زیر خنده. قضیه سینا و اون دخترا رو گفتم که همه کلی خندیدن. سینا خیلی مظلوم بود ولی به موقعش خیلی شیطون بود. پیش خانواده‌ها مظلوم بود ولی وقتی فقط خودمون بودیم این با امین هی شیطونی می‌کردن!
خلاصه دیگه تا ساعت یک نصفه شب اونجا بودیم و بلند شدیم که بریم. موقع خداحافظی به زندایی و دایی گفتم:
- شما خیلی نامردین!
با تعجب گفتن:
- ما؟ چرا؟
تخس گفتم:
- چون خونه ما نمیاید! الآن یک ماهه نیومدید خونه‌مون!
مامان و بابا و سارا هم حرفمو تأیید کردن. دایی با خنده گفت:
- حالا امروز جمعه‌ست من قول میدم توی این هفته که داره میاد یه شب بیایم خونه‌تون. قبوله؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره قبوله.
با همه خداحافظی کردیم که رسیدم به زهرا خانوم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
بعد از نیم ساعت که گوشیم زنگ خورد، ژله‌ها رو رول کردم و توی یه ظرف خوشگل همشو چیدم و دوباره گذاشتم توی یخچال تا برای شب کاملاً آماده بشه. همون موقع زنگ خونه رو زدن و مامان و سارا بودن. در رو باز کردم و اونا اومدن تو. نیم ساعت بعد هم بابا اومد و غذا رو خوردیم که طبق معمول با تعریفای مامان و به خصوص بابا از دستپختم مواجه شدم.
یکم خوابیدم و وقتی بلند شدم ساعت شش بود. رفتم سراغ لازانیا و موادشو آماده کردم و فقط مونده بود که بذارم توی فر که اونم هر وقت اومدن می‌ذارم توی فر. ساعت هشت بود و دیگه الاناست که برسن. یه مانتو کوتاه لش صورتی کمرنگ که جلوباز بود پوشیدم با شلوار جین مشکی که یکم زاپ داشت و زیر لباسم هم یه تیشرت ساده مشکی پوشیدم. موهامو بافتم و فرق راست زدم و یه شال صورتی پوشیدم. یکمم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
مجبوری دهنمو بستم و از جام بلند شدم. بدون نگاه کردن به سینا راه افتادم. سرمو مثل گاو انداخته بودم پایین و بی‌حرف راه می‌رفتم و سینای بیچاره هم پشت سر من بدون حرف می‌اومد. دم در اتاق که رسیدیم وایسادم و با دست به سینا اشاره کردم که بره داخل. بعد از اون خودم وارد اتاق شدم و در اتاق رو پیش گذاشتم و زیر لب شروع کردم به غرغر کردن:
- آخه یعنی چی خودشون می‌برن می‌دوزن تنمون هم می‌کنن! من بیچاره بدبختم که هویج! من تازه از شر درس راحت شده بودم حالا با کله برم تو چاه؟ نخیرشم! نوچ نوچ مگه دوران قاجاره که به زور می‌خوان شوهرمون بدن؟! ای خدا!
اصلاً حواسم به سینا نبود. یه لحظه نگاهم به سینا افتاد که به زور جلوی خودشو گرفته بود تا نزنه زیر خنده.
بهش چشم‌غره‌ای رفتم و دهنمو کج کردم و گفتم:
- ها چیه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
سرخ شدم و چیزی نگفتم. پس یعنی اونم دوستم داره؟ ولی نه حتی اگه دوستم هم داره الان نباید بهش بگم که منم دوستش دارم باید یکم ناز کنم!
ادامه داد:
- حالا نمی‌خوای حرفی بزنی؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم. لبخند نازی زد که روی یکی از گونه‌هاش چال افتاد و گفت:
- خب من همه چیز رو از آبجی رؤیا پرسیدم و همه چیز در مورد تو می‌دونم! ولی می‌دونم که تو منو اونطور که باید نمی‌شناسی و من واست خودمو بیوگرافی می‌کنم تا راحت‌تر تصمیم بگیری.
و شروع کرد به بیوگرافی کردن خودش. وقتی تموم شد گفت:
- خب.
سؤالی نگاهش کردم و گفتم:
- خب به جمالت.
لبخند یه وری زد و گفت:
- منظورم اینه که جوابت چیه؟
خواستم یکم بچزونمش و ناز کنم پس یکم اخم کردم و گفتم:
- چاره‌ای جز مثبت گفتن ندارم.
زد زیر خنده و گفت:
- قول میدم خوشبختت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

موضوعات مشابه

عقب
بالا