• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان کبوتر نارنجی من | zahra_z کاربر انجمن یک رمان

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
همه موافقت کردن. عمو علی گفت:
- خب کی صیغه و اینا رو بخونیم؟ حسین آقا (بابام) من یه آشنا دارم که به قولی روحانیه اگه شما موافق هستید من زنگ بزنم بهش که الان بیاد اینجا و یه صیغه بخونه.
بابا و مامان موافقت کردن و عمو زنگ دوستش زد تا بیاد. همین‌طور ساکت نشسته بودم و چیزی نمی‌گفتم. یعنی مجردی پَر؟
صدای زنگ در اومد. دوست عمو که یه روحانی بود اومد بالا و بعد از سلام و علیک و شربت خوردن گفت:
- خب آقا علی عروس و دوماد کدومن؟
عمو به من و سینا اشاره کرد. مرده به سینا گفت:
- شما پاشو پیش خانومت بشین.
این‌دفعه من رو مبل دو نفره نشسته بودم که زندایی پیشم بود و زندایی پاشد و سینا به جاش کنارم نشست.
مرده یه کلماتی خوند و بعدش دیگه محرم شدیم. زندایی با یه جعبه انگشتر اومد و جعبه رو داد دست سینا و سینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
کیف سفیدم رو برداشتم و کفش ستش رو هم پوشیدم. بابا منو رسوند خونه زینب. رفتم و در زدم که در باز شد. زینب و فاطی اونجا وایساده بودن. هنوز بهشون نگفته بودم قضیه سینا رو. باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و رفتم نشستم روی مبل های سلطنتیشون. مانتو و شالمو در اُوُردم چون مامان و بابای زینب خونه نبودن. زینب چایی اُوُرد و بعد از چایی خوردن گفت:
- خب چه خبرا؟
فاطی: سلامتی خبری نیست.
نیشمو باز کردم و گفتم:
- ولی من یه خبر داغ دارم!
هر دو با کنجکاوی منو نگاه کردن:
- چی؟
گوشی رو اُوُردم بیرون و یه عکس دونفره مسخره بازی که با سینا گرفته بودیم رو نشونشون دادم.
فاطی: خو؟
- خو و کوفت!
زینب با حالت متفکری گفت:
- نکنه توی جرأت حقیقت تو جرأت رو انتخاب کردی، مجبور شدی اینجور با این عکس بگیری؟
- ای خدا اینا چقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
یه پارک بزرگ‌تر بود که بیشترش فضای سبز بود و یه قسمتش وسایل بازی بزرگسالان و یه قسمتش هم همون تاب و سرسره بود. وسایل اینجا هیجان زیادی داشت و در عین هیجان‌انگیز بودن هر آن احساس می‌کردی ممکنه کمربندت باز بشه و پرت بشی به محوطه کویری و کوهستانی کنارش! رفتیم و دیدیم که دایی اینا و عمو اینا زودتر رسیدن و فرش پهن کردن. سلام کردیم و نشستیم. ده دقیقه گذشت که پناه شروع کرد به بهونه گرفتن. می‌خواست بره سوار تاب و سرسره‌ها بشه. از جام بلند شدم و به پناه گفتم:
- بیا آجی بیا ببرمت پارک.
رو کردم به سارا که خیلی دلش می‌خواست اونم بیاد و گفتم:
- سارا تواَم بیا آجی.
با خوشحالی از جاش بلند شد. پناه داشت کفشاشو می‌پوشید. جلوی پاش زانو زدم و بندای کفش صورتیش رو براش بستم و بعد دستشو گرفتم. داشتم کفشای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
بعد از چند دقیقه گوشیمو از کیفم برداشتم و اُوُردم روی دوربین. روی سلفی تنظیم کردم و به سینا گفتم:
- نگاه کن!
به دوربین نگاهی کرد و لبخندی زد و منم عکس رو گرفتم. سینا رو بیش از حد دوست داشتم و توی این چندروز علاقه‌م بهش چند برابر شده بود. همون موقع سارا و پناه هم که از بازی خسته شده بودن اومدن پیش ما و چندتا عکس هم با اونا گرفتیم و بعد از اون بلند شدیم تا بریم پیش بقیه. حدود پنج دقیقه باید پیاده‌روی می‌کردیم تا برسیم به خانواده‌ها. سینا دستمو گرفته بود و شونه به شونه من می‌اومد. قدم تا گردنش بود و ترکیب جالبی می‌ساخت، سینای چهارشونه و منِ ریزه میزه! از دور خانواده‌ها رو دیدیم و دستمو از دست سینا کشیدم بیرون و بهش گفتم:
- من خجالتم میشه جلوی مامانم اینا و مامانت اینا!
سینا: چه تفاهمی منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
امین: شما دوتا که نمی‌تونید سوار شید می‌ترسید.
من و ساناز نگاهی به هم کردیم و من گفتم:
- حالا که تو اینطور گفتی ما حتماً سوار می‌شیم.
ساناز هم حرف منو تأیید کرد.
سامان: اینا تخس‌تر از اونی هستن که به حرفمون گوش کنن. بی‌خیال بیاین بریم سوار شیم.
رفتیم و سوارش شدیم. وای خیلی بد بود. قلبم اومد توی دهنم. علاوه بر ترس، استرس اینو داشتم که نکنه کمربندم باز بشه و پرت شم و بمیرم! وقتی پیاده شدیم انقدر حالم بد بود که نمی‌تونستم راه برم. ساناز هم دقیقاً مثل من بود.
سینا: نگاشون کن اینا رو!
سامان: وقتی از روی لجبازی میان سوار میشن همین میشه دیگه.
امین: بابا این بیچاره‌ها نمی‌تونن راه برن دستشونو بگیرید عجب آدمایی هستید شماها!
ای قربون دهنت امین. سینا دستشو دور کمرم حلقه کرد و کمکم کرد تا راه برم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
سینا که یکم اون‌طرف‌تر وایساده بود اومد طرف ما و گفت:
- شما دوتا دارید چی دم گوش هم می‌گید به منم بگید.
زندایی خنده‌ای کرد و گفت:
- نوچ نوچ نمی‌شه؛ دخترونه بود!
سینا به زندایی دهن کجی کرد و گفت:
- حالا فردا که ارسلان رفت زنگ نزنی به من بگی شب بیا پیشم من می‌ترسما!
من و زندایی نگاه به هم کردیم و زدیم زیر خنده. سینا دستشو گذاشت رو شونه من و گفت:
- تو چی؟ تو نمی‌گی؟
مظلومانه نگاهش کردم و لبامو غنچه کردم و گفتم:
- نوچ!
سینا نگاهی به زندایی انداخت که از ما دور شده بود؛ بقیه هم از ما دورتر بودن. انگشتامو گرفت توی دستش و دم گوشم گفت:
- لباتو اینجوری نکن می‌خورمتا!
با تعجب و دهن باز نگاهش کردم. سینا و این حرفا؟! جلل خالق! خندید و گفت:
- چی شده؟
با همون دهن باز گفتم:
- تو از این حرفا هم بلدی؟ من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
بعد از سلام و احوالپرسی زندایی گفت:
- خب اول برو لباساتو عوض کن تا ببینیم بعدش چیکار کنیم.
رفتم توی اتاق پناه و لباسامو عوض کردم. یه تیشرت و شلوار ست صورتی پوشیدم و موهامو باز کردم و شونه کردم و ریختم دورم. وسایلامو گذاشتم همونجا و رفتم بیرون.
زندایی: قهوه برات درست کردم می‌خوری که؟
- آره بابا من معتاد قهوه‌م.
خندید. پناه نشست تو بغلم و گفت:
- آبجی یه سؤال بپرسم؟
لپای بزرگشو بوس کردم و گفتم:
- بپرس خوشگلم.
پناه لباشو برچید و گفت:
- دایی سینا چی‌کاره‌ت میشه؟ دوستته؟
زدم زیر خنده. زندایی هم همراهیم می‌کرد. پناه هم از خنده ما خنده‌ش گرفت و بعدش هم دیگه کلاً سؤالش رو یادش رفت.
از هر دری گفتیم و خندیدیم که با صدای زنگ در به خودمون اومدیم. من با تعجب گفتم:
- کیه؟ قرار بود کسی بیاد؟
زندایی: نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
کلی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم و شام رو هم خوردیم تا ساعت یازده که سینا قصد کرد بره. موقع خداحافظی زندایی بهش گفت:
- سینا فردا ظهر که از سرکار میای مامان رو از همون‌طرف بردار بیاین اینجا برای ناهار.
سینا باشه‌ای گفت و خداحافظی کرد رفت.
بعد از اینکه رفت زندایی گفت:
- رایا بیا ببین وسیله‌هایی که برای فردا خریدم همش خوبه؟
رفتم نگاه کردم و تأیید کردم. پناه همین‌طور که داشت با اسباب‌بازی‌هاش بازی می‌کرد گفت:
- مامان من حوصله‌م سر رفته.
زندایی: خب عزیزدلم چیکار کنم؟
پناه: می‌خوام برقصم برام آهنگ بذار.
زندایی اسپیکر رو اُوُرد و براش آهنگ گذاشت. فسقل خانوم هم می‌رقصید و هی می‌گفت:
- برام دست بزنید.
ما هم با خنده براش دست می‌زدیم. کمی که گذشت زندایی بلند شد و دستمو کشید و گفت:
- پاشو پاشو ما هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
امروز نتیجه کنکور میاد؛ الآنم ساعت نُه صبحه و من پشت لپ‌تاپ منتظرم تا سایت باز بشه. بالاخره باز شد و کدملی رو وارد کردم و منتظر موندم. کلی استرس داشتم. سایت بالا نمی‌اومد و همین استرس منو بیشتر می‌کرد. از استرس کل پوست لبم رو کنده بودم. یه دفعه اومد بالا. با بهت داشتم به صفحه نگاه می‌کردم! یعنی واقعاً رتبه من این بود؟ رتبه‌م شده بود هفتاد و هفت! وای خدایا شکرت بالاخره تلاش‌هام نتیجه داد. به خودم اومدم و یه جیغ بلند زدم. مامان دوید تو اتاق و گفت:
- چی شده؟
بعد نگاه به صفحه لپ تاپ کرد و وقتی رتبه‌مو دید خیلی خوشحال شد. زنگ بابا زدم تا برداشت گفتم:
- بابا بدون آیفون آخرین مدل خونه نمیای!
بابا: چی شده نتیجه کنکور اومده؟ چند شدی؟
- هفتاد و هفت.
بابا که خوشحالی از صداش معلوم بود گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
- خیلی دوستت دارم.
زمزمه کردم: منم همینطور.
سینا: بشینیم رو این نیمکت؟
- آره بشینیم خسته شدم!
بعد از اینکه نشستیم سینا گفت:
- یادمه اون موقعی که مامان وصیت‌نامه بابابزرگ رو گفت اولش ناراحت شدم. ناراحت شدم که چرا قبلاً اینو نگفته و من کمتر زجر می‌کشیدم. همیشه زجر می‌کشیدم که عشق من یه طرفه‌ست و به تو نمی‌رسم. با این‌حال خواستم شانسم رو امتحان کنم. روز کنکور بود که از صبح زود پاشده بودم و برات دعا می‌کردم ولی با این حال دلم روشن بود که قبول میشی! همیشه تو خانواده تو رو مثال می‌زدن از همه لحاظ از بقیه سر بودی. روز کنکور رفتم پیش رؤیا و بدون مقدمه گفتم من می‌خوام زن بگیرم.
به وضوح ترس رو توی چشماش دیدم با یه حس شک گفت:
- کی؟ مامان بهت چیزی گفته؟
گفتم: چی شده که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

موضوعات مشابه

عقب
بالا