• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان کبوتر نارنجی من | zahra_z کاربر انجمن یک رمان

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
اون هم خنده‌ای کرد و بعد گفت:
- موقعی که بابابزرگم فوت کرده بود حسابی خسته بودم. همه کارا اون روز رو دوش من بود. روز پنجشنبه که سومش بود دم در خونه وایساده بودم و به دیوار تکیه داده بودم منتظر بودم همه بیان در رو ببندم تا بقیه برن گلزار شهدا. یهو دیدم یکی گفت؛ «سلام.» نگاهش کردم که چشم تو چشم شدم باهات و شاید باورت نشه ولی انرژی گرفتم و جواب سلامت رو دادم که تو هم تسلیت گفتی و رفتی. یعنی واقعاً دلم می‌خواست همون‌جا بمونی فقط نگاهت کنم با اون قیافه‌ی شیطونت و چشمایی که همیشه توش برق شیطنت داشت.
- اینم یادمه. مامان و بابا اول می‌گفتن ما رو نمی‌برن و همونجا خونه بمونیم اونا برن و شب هم برگردن بعد گفتن تو برو پیش دوستات ما شب میایم دنبالت ولی من خیلی وقت بود تو رو ندیده بودم، می‌خواستم بیام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
رسیدیم به خونه عمو علی اینا و پیاده شدیم. منم کیفمو گرفتم دستم. سینا قرار بود بعداً چمدونم رو بیاره. ساعت حدوداً ده شب بود و همه حسابی خسته بودیم. رفتیم تو و احوال‌پرسی کردیم. کسی نبود خداروشکر چون انقدر قیافه‌ها داغون بود، آدم وحشت می‌کرد نگامون کنه. زهرا خانوم دستش درد نکنه یه کتلت خوشمزه درست کرده بود. غذامونم خوردیم و بعد قرار شد خانوما توی اتاق پذیرایی باشن که بزرگ بود و آقایون هم تو هال بخوابن. رفتیم تو اتاق و لباسامونو عوض کردیم. تشک‌ها رو هم پهن کردن و مامان و خاله و زهرا خانوم که خسته بودن اون‌طرف دراز کشیده بودن و داشتن با خودشون حرفای خاله زنکی می‌زدن و منو ساناز و زندایی هم این‌طرف نشسته بودیم همین‌طور حرف می‌زدیم که یهو در زدن.
خاله: کیه؟
امین: حامد پهلانه.
شالمو انداختم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
زدم زیر خنده و گفتم:
- کدوم عمه‌م؟ به عمه اولیه بیشتر می‌خوره شامپانزه باشه نه؟
ساناز هم توی خنده منو همراهی کرد و خاک بر سری نثارم کرد. خدایی دختر پایه‌ای بود انقدر قبلاً با هم کرم می‌ریختیم که حد نداشت. بالأخره همه آماده شدن و نشستیم توی هال.
دایی ارسلان: خب کجا می‌خواید بریم؟
خانوما یک‌صدا: پاساژ.
از اون‌طرف مردا: بریم گردش پاساژ که همه جا هست.
که با این حرفشون همه اعتراض کردیم. بالأخره ما موفق شدیم و قرار شد بریم خرید. شونه‌هامو خیلی ریز لرزوندم که زندایی و ساناز دیدن و خندیدن. زهرا خانوم و عمو علی نیومدن. سوار ماشین‌ها شدیم و دایی جلو شد. عصامو روی صندلی عقب گذاشتم و خودم رو صندلی جلو نشستم. سینا هم سوار شد و ماشینو راه انداخت. ربع ساعت بعد رسیدیم و پیاده شدیم. عصا به دست رفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
البته اونا نگفتن قبرستونا، من میگم. خب قبرستون بهتره که‌. همین‌طور لنگ‌لنگان یا به قول بابا شبیه پیرمردا راه می‌رفتم و پناه هم کنارم بود که زندایی اومد پیشم و گفت:
- رایا می‌تونی حواست به پناه باشه؟ من باید برم کمک مامانم و اینا می‌ترسم بچه گم شه. اینجا با تو رفیقه اگه مشکلی نداری پیش تو باشه.
- نه زندایی من حواسم بهش هست تو با خیال راحت به کارات برس.
زندایی: مرسی عشقم.
- خواهش می‌کنم.
دست پناه رو گرفتم و رفتیم کفشامو پام کردم. پناه هم کفشاشو پوشید و همراه با من می‌اومد. منم کنار مامان و خاله و ساناز راه می‌رفتم. دم در حیاط سینا و بابا و بقیه وایساده بودن، ما هم رفتیم پیششون. سینا پناه رو بغل کرد. مثلاً ما صاحب مجلس حساب می‌شدیم (البته سینا) و موندیم تا مهمونا رفتن بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
من آدمی بودم که رو خوابم حساس بودم و اگه خواب کافی نداشتم همش کسل بودم. بلند شدیم و رفتیم تو اتاق سینا که یه هفت_هشتا پله می‌خورد و می‌رفت بالا. البته یکم سختم شد با این پاهام ولی سینا کمکم کرد. شالم و مانتومو در اُوُردم. زیر مانتوم یه تیشرت پوشیده بودم. خمیازه‌ای کشیدم که سینا گفت:
- بیا بخواب رو تخت عزیزم، من پایین می‌خوابم.
- نه تواَم بیا بخواب جات میشه.
یکم تعارف تیکه‌پاره کرد بعد اومد پیشم رو تخت خوابید. چون ریزه‌میزه بودم زیاد جا نمی‌گرفتم. با احساس نوازش موهام چشمامو که بسته بودم باز کردم که سینا رو در حال نوازش موهام دیدم. وقتی چشم‌های باز منو دید و لبخندی زد و پیشونیمو بوسید. منم لبامو غنچه کردم و زیر گلوشو بوسیدم و چشمامو بستم. با صدای پناه از خواب بلند شدم.
پناه: پاشو آجی عمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
یهو یکی اومد کنارم نشست. نمی‌شناختمش ولی بهش سلام کردم که با خوش‌رویی جوابمو داد و فهمیدم از فامیلای نزدیک سینا میشه. یه نی‌نی کوچول موچول هم بغلش بود فکر کنم حدود دو ماهش بود خیلی کوچولو بود. چشماش هم باز بود. به خانومه گفتم:
- میشه بغلش کنم؟
خانومه لبخندی زد و گفت:
- آره، حتماً عروس خانوم خوشگل.
خجالت کشیدم مثلاً. نی‌نی رو از دستش گرفتم و گفتم:
- اسمش چیه؟
خانومه: آیناز.
- وای خدا چه اسم خوشگلی. چند ماهشه؟ دو ماهشه؟
خنده‌ای کرد و گفت:
- نه بابا چهار ماهشه، از بس ریزه میزه‌ست همه فکر می‌کنن دو_سه ماهشه.
- اوخی.
کلی نازش کردم. خیلی خوشگل بود، چشماش هم رنگی بود. وای مامان من بچه چشم‌رنگی می‌خوام. خدا کنه بچه‌مون چشماش رنگی بشه؛ ولی نه چشمای من رنگی بود نه چشمای سینا. البته عمو علی چشماش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
ببین اون نفر آخر رو میگه. یعنی اگه سینا آخر باشه میگه سینا اگه رایا آخر باشه میگه رایا و این‌جوریا.
سینا: اوو چه جالب!
همین موقع بود که رسیدیم خونه. از ماشین که پیاده شدم، سینا کیفمو گرفت و با هم رفتیم تو. پنج دقیقه بعدش هم دایی و زندایی اومدن و در جواب به پرسش اینکه کجا بودن گفتن رفته بودن قرص ضد مسمومیت بخرن. منم ساکمو جمع کردم و سینا بردش اتاق بالا. یکم بالا و پایین رفتن از پله‌ها برام سخت بود ولی مشکلی نداشت، اون اتاقه خیلی بهتر بود. بالأخره هم باید از پله‌ها بالا و پایین می‌رفتم چون تصمیم داشتم وقتی برگشتیم برم تو اتاق خودم. الآنم جوونا دور هم جمع شدیم و داریم چرت و پرت می‌گیم. همه مشغول تعریف خاطره‌های قدیمی و خنده‌دار بودن که امین گفت:
- یادتونه تو شهربازی اون دخترا به سینا چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
سینا: نظرت چیه عید نوروز عروسیمونو بگیریم؟ بریم سر خونه زندگیمون.
- والا من نظری ندارم، به نظرم خوبه ولی باید با بقیه هم مشورت کنیم.
سینا: آره برگشتیم یزد به بابا اینا میگم بعدم به بابات اینا. چطوره؟
- عالیه.
از پشت بغلم کرد و بوسه‌ای روی موهام زد. خوشم می‌اومد حد خودشو نگه می‌داشت.
- دوستت دارم.
سینا: ولی من عاشقتم.
یهو منو از زمین بلندم کرد و تو آغوشش گرفت. با ترس گفتم:
- می‌ترسم منو بذار زمین.
سینا: تا وقتی پیش منی از هیچی نترس.
چیزی نگفتم که منو گذاشت روی تخت و خودشم کنارم خوابید.
سینا: وای کی بشه عروسی کنیم شبایی که تو کنارمی اصلاً یه حس آرامش دارم.
- اوم میگما حالا لباس چی بپوشم؟
یهو پوکر شد. آخه وسط بحث احساسی بحث لباسو پیش می‌کشی؟
یهو حالتش عوض شد و با خنده گفت:
- یعنی هر روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
سینا: راستی رایا با برنامه‌نویسی چیکار می‌کنی؟
- من از چهارده سالگی می‌رفتم برنامه نویسی و الآن چندتا زبان‌های برنامه‌نویسی رو بلدم. تا سال یازدهم ادامه دادم و یکی دوتا برنامه و دو_سه تا سایت هم طراحی کردم ولی دیگه ولش کردم تا درس بخونم. بعد از کنکورم باز رفتم سراغش و استادم گفت که می‌تونم پروژه بگیرم و برنامه بنویسم.
سینا: جدی؟ فکر نمی‌کردم تا این حد پیش رفته باشی.
- منم دیگه!
سینا: طراحی چطور؟
- طراحی هم می‌کنم. کلاسم که دیگه خیلی وقته تموم شده دوره پیشرفته‌ش سه سال پیش تموم شد که بعدش هم رفتم نقاشی با رنگ روغن اونم تموم کردم. الآن بعضی وقتا خودم می‌کشم. نقاشی دیجیتال هم که می‌دونی می‌کشم.
سینا: چقدر هنر داری تو دختر! عکس نقاشی‌هاتو داری؟
- آره بذار بلند شم گوشیم رو میزه بیارم نشونه‌ت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
- اصن هیچی نگو آهنگ بذارم.
سینا: چشم.
شانسی یه آهنگ رو پلی کردم. همین که پلی شد زدم زیر خنده این چه سمی بود؟
"عشق تو دروغ بود دیگه
نه دیگه نه من نه تو دیگه
می‌خوام اسمتو فراموش کنم
آتیشتو خاموش کنم
هوس تو چشمات میگن
برق روی لب‌هات میگن
عشقمو به بازی گرفتی
خانوم ما رو اشتباهی گرفتی"
- سینا این چه سمیه تو گوش میدی؟
سینا: همین‌طور جهت عوض شدن روحیه اینو ریخته بودم.
- خدا عقلت بده!
سینا: ایشالا!
شوهر ما رو باش. خدایا منو انگور کن. شوهر ندادی ندادی حالا که دادی یه خل و چل دادی؟ اصلاً من رو چه حسابی تو این سن ازدواج کردم؟ مگه قحطی شوهر بود؟
[وجدان عزیزم: خب خودت خریت کردی مثل خری که بهش تیتاب دادن سریع بله گفتی.
عمه‌ت خریت کرده پدسگ! وجدان هم وجدانای قدیم. خب ترسیدم از دستم در بره دیگه.
وجدان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

موضوعات مشابه

عقب
بالا