- تاریخ ثبتنام
- 22/5/21
- ارسالیها
- 383
- پسندها
- 1,302
- امتیازها
- 8,563
- مدالها
- 9
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #41
اون هم خندهای کرد و بعد گفت:
- موقعی که بابابزرگم فوت کرده بود حسابی خسته بودم. همه کارا اون روز رو دوش من بود. روز پنجشنبه که سومش بود دم در خونه وایساده بودم و به دیوار تکیه داده بودم منتظر بودم همه بیان در رو ببندم تا بقیه برن گلزار شهدا. یهو دیدم یکی گفت؛ «سلام.» نگاهش کردم که چشم تو چشم شدم باهات و شاید باورت نشه ولی انرژی گرفتم و جواب سلامت رو دادم که تو هم تسلیت گفتی و رفتی. یعنی واقعاً دلم میخواست همونجا بمونی فقط نگاهت کنم با اون قیافهی شیطونت و چشمایی که همیشه توش برق شیطنت داشت.
- اینم یادمه. مامان و بابا اول میگفتن ما رو نمیبرن و همونجا خونه بمونیم اونا برن و شب هم برگردن بعد گفتن تو برو پیش دوستات ما شب میایم دنبالت ولی من خیلی وقت بود تو رو ندیده بودم، میخواستم بیام...
- موقعی که بابابزرگم فوت کرده بود حسابی خسته بودم. همه کارا اون روز رو دوش من بود. روز پنجشنبه که سومش بود دم در خونه وایساده بودم و به دیوار تکیه داده بودم منتظر بودم همه بیان در رو ببندم تا بقیه برن گلزار شهدا. یهو دیدم یکی گفت؛ «سلام.» نگاهش کردم که چشم تو چشم شدم باهات و شاید باورت نشه ولی انرژی گرفتم و جواب سلامت رو دادم که تو هم تسلیت گفتی و رفتی. یعنی واقعاً دلم میخواست همونجا بمونی فقط نگاهت کنم با اون قیافهی شیطونت و چشمایی که همیشه توش برق شیطنت داشت.
- اینم یادمه. مامان و بابا اول میگفتن ما رو نمیبرن و همونجا خونه بمونیم اونا برن و شب هم برگردن بعد گفتن تو برو پیش دوستات ما شب میایم دنبالت ولی من خیلی وقت بود تو رو ندیده بودم، میخواستم بیام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر