متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان آنمون | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #141
تروایسا چرخید و با گام‌هایی آرام به سمت درب کوچک اتاق رفت و در همین حین جواب داد:
- آره، ولی شانس فرارمون هم کمتره.
ایوانس ابروهای پیوسته‌اش را گره کوری زد و بدخلق غرغر کرد:
- بذار بره، ما به هر حال به اون اینجا احتیاج نداریم.
نیوا نگاه تندی به او انداخت و به دنبال تراویسا اتاق را ترک کرد. به سختی جلوی خودش را گرفته بود تا به سمت او حمله‌ور نشود.
فیچ اما در فکری عمیق دست به کمر برد و سرش را پایین انداخت. آن‌ها تعدادی جاسوس را در لباس‌هایی مبدل به پایتخت فرستاده بودند که همگی آن‌ها توسط کاریفان و دستیار جدیدش «یانیس» دستگیر شدند. هیچ‌کدام خبر دستگیری جاسوس‌ها را به هانس نداده بود.
هانس همچنان مشغول رسیدگی به خسارات جنگ و پناهنده‌هایی بود که فوج‌فوج به دروازه‌های ناویتا پناه می‌بردند. تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #142
نگهبان جوان با دیدن بیاتریسا رنگ از رویش پرید، لبه‌ی گشاد کلاه‌خودش به روی پیشانی‌اش افتاد، اما هیچ تلاشی برای کنار زدنش نکرد. سرش را به تعظیمی کوتاه خم کرد و جواب داد:
- به زندان حمله شده و شورشی‌ها رو فراری دادن.
بیاتریسا با نفرت زیر لب فحشی داد و با عجله به سمت زندان دوید. همزمان روبه نگهبان‌های اطرافش فریاد می‌زد که درها را ببندند و هر جا شورشی‌ها را دیدند، آن‌ها را بکشند. خیلی سریع به زندان‌های بخش غربی قصر در آن سوی دروازه‌های فرعی رسید. جایی که زندان‌های آهنین و کوچک به روی هم انباشته شده بودند و زندانی‌های اعدامی را در آنجا نگه می‌داشتند. نگاهش به بالای دیوار بلند مقابلش رسید و پرش آخرین زندانی را به آن‌سوی دیوار دید. در میان تاریکی سوسوزن شب در پایین دیوار هیبتی بلند و غول‌پیکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #143
و با یک جست بلند خودش را به بالای دیوار رساند و بعد به پایین پرید و در سیاهی آن‌سوی دیوارها ناپدید شد.
بیاتریسا شوکه از چیزی که پیش آمده بود، همچنان به روی زمین نیم‌خیز شده و به بالای دیوار خیره بود. سایه‌ای تاریک‌تر از آسمان شب بالای سرش، به رویش افتاد. سرش را به عقب چرخاند و قیافه‌ی عبوس و سرد کاریفان را دید. از جا بلند شد و تلاش کرد تا سر و وضع آشفته‌اش را مرتب کند. کاریفان به نگهبان‌ها دستور داد تا به دنبال فراری‌ها بروند و سپس پرحرص از لای دندان‌هایی که به‌سختی به روی هم فشرده شده بودند، لب زد:
- تو اجازه دادی اونا فرار کنن.
و رویش را با نفرت از او گرفت و مسیر آمده را برگشت. خیلی وقت بود که در خواب و خیالش این لحظه را می‌دید. او هرگز نمی‌توانست با برادرش مقابله کند. نفسش را در سرمای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #144
نگهبانان در پشت سرش با گام‌های پرغروری او را به جلو هدایت می‌کردند. نگاه سبز و خیره‌ی بیاتریس کمی بعد و قبل از عبور کامل از کنار تالار، متوجه حالت سرزنش‌گر و پر از تأسف یانیس شد.
قدم‌هایش شل شد و حس کرد چیزی در درونش لرزید. شاه، خ**یا*نت، زندان و همه چیز را از یاد برد؛ تنها همان نگاه خالی از عشق و مهربانی در جلوی چشمانش جولان می‌داد و اجازه‌ی فکر کردن به هر چیزی را از او می‌گرفت.
او نگران نبود، نگاهش پر از عشق و محبت همیشگی نبود. نگاهش مانند نگاه خودش به قربانی‌هایش بود. به همان اندازه سرد و بی‌رحم و مانند یک شمشیر در قلبش فرو رفته بود. در بیرون از فضای بسته‌ی قصر، بارش برف سنگین‌تر شده بود و زمین سیاه، به سرعت سفید و درخشان می‌شد. تنش لرزید، این اولین‌باری بود که سرما را با بندبند وجودش حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #145
ساعاتی بعد پلک‌های سنگینش را از هم باز کرد. به دنبال زره‌اش در جایش با تنبلی تکانی خورد، ولی جایی که خودش را در آن پیدا کرده بود، اتاق مخصوصش نبود؛ مکانی تاریک با بوی گوشت فاسد شده و زمینی خیس!
تنش را به سختی تکانی داد. سرمای منجمدکننده‌ی سلول، استخوان‌هایش را خشک کرده بود. نگاه امیدوارش در اطراف چرخید و بعد چیزی که بیشتر شبیه به امیدی واهی بود، باعث شد از جا بپرد و به پشت میله‌های قطور و یخ‌زده را نگاه کند تا یانیس را ببیند که با چشم‌هایی نگران و پر از عشق آنجا ایستاده باشد، ولی به غیر از یک نگهبان لاغر مُردنی گم شده در زیر کلاه خود و زره سنگینش دیگر کسی آنجا نبود.
با شکست امیدش بغض به گلویش فشار آورد. همان‌طور ایستاده به فضای نیمه روشن بیرون از سلولش خیره ماند. کم‌کم از این انتظار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #146
یانیس از سریر فاصله گرفت و مقابل پلکان بلند سریر شاه ایستاد و گوش به فرمان نگاهش را پایین انداخت. شاه نگاه دیگری به بیاتریسا که همچنان به روی زمین زانو زده بود و با چشمان پر از برقش به یانیس نگاه می‌کرد، انداخت. شاه باز هم با لبه‌ی تیز انگشترش به دسته‌ی صندلی ضربه زد و بی‌رحمانه لب زد:
- فرمانده بیاتریسا به جرم خ**یا*نت محکوم به مرگه، گردنش رو بزن!
برای بیاتریسا در آن لحظه حکم مرگش مهم نبود، تمام وجودش چشم شد و به یانیس زل زد که بی‌معطلی خم شد و بعد چرخید و با گام‌های محکم به سمت او آمد. باورش نمی‌شد حتی در اجرای فرمان تعلل هم نکرد. بالای سرش رسید و شمشیر یکی از نگهبان‌های حاضر در پشت سرش را کشید.
بیاتریس احساس می‌کرد چیزی درونش شکست. اشک از گوشه‌ی چشمش فرو ریخت. با صدایی که مطمئن بود یانیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #147
بین راه نگاهش به یک سواره افتاد، با یک جهش خودش را به پشت اسب رساند و شمشیر مرد سواره را از میان غلاف بسته به دور کمرش کشید و او را به زمین زد. ضربه‌ای با پا به پهلوی اسب کوبید. هِی زد و با تمام سرعت به سمت دروازه رفت. صدای کوبش طبل‌ها و بوق شیپورها در سراسر قصر پیچید. اگر به موقع از دروازه نمی‌گذشت، دیگر هیچ شانسی نداشت.
افسار اسب را میان پنجه‌های باریکش محکم گرفته بود و پایش مدام به پهلوی اسب می‌کوبید. انرژی‌هایش در اثر یک روز غذا نخوردن و استفاده از جادو تحلیل رفته بود، با این حال هنوز هم امیدوار بود و این امیدواری به او انرژی می‌داد تا هر چه زودتر از دروازه بگذرد.
دروازه به اندازه‌ی یک درز کوچک باز مانده بود و در مقابل چشم‌های حیرت‌زده‌ و سینه‌ی در حال انفجارش لحظه‌به‌لحظه بسته‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #148
از مسیر تیرها فاصله گرفت و خودش را از جاده بزرگی که جای چرخ گاری‌ها هنوز به وضوح روی برف‌های لگدمالش پیدا بود، بیرون کشید. تیرها هنوز از کنارش می‌گذشتند. از شدت خشم جیغی کشید و قسم خورد که یک روز حتماً سر همه‌ی آنها را به روی سینه‌شان می‌گذاشت.
ناگهان اسبش روی دوپای عقبی‌اش بلند شد و شیهه‌ی دردآلودی سرداد و به پهلو به زمین افتاد. قبل از اینکه بیاتریس بتواند از روی اسب بپرد، به همراه اسب به روی زمین پوشیده از برف چندبار غلتید و سپس درحالی‌که نیم‌تنه‌اش هنوز به زیر اسب مانده بود از حرکت ایستادند. نگاهش وحشت‌زده به روی چند تیری که از کمر و پهلوهای اسبش آویزان بود، توقف کرد. سرما نفسش را بخارآلود کرده و قدرتش را هر لحظه بیش از پیش روبه تحلیل می‌برد. بیاتریس تکانی خورد و ناله‌ای از درد سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #149
:hanghead::610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894: نظر؟
ــــــــــــــــــــــــ
درد بدی در سر تراویسا پیچید. او فهمیده بود که این پایان راه است ولی محال بود که خواهرش را اینجا رها کند. درد را نادیده گرفت و چشم‌های کوچکش را به روی تمام آنها بست و همچنان پیش رفت. تیر اول به شانه‌اش، دوم به پایش، سوم به بازویش و چهارم به سینه‌اش خورد اما چشمانش را باز نکرد و از سرعتش کم نشد. مستقیم به سینه‌ی آرایش نظامی آنها خورد و آنها از ترس و وحشت پراکنده شدند، هیچ‌کدام انتطار این پیش‌روی را نداشت.
وقتی به اندازه‌ی کافی از سربازها فاصله گرفتند، نگاه گرد از وحشت بیاتریس به روی تیری که درست کنار پایش سینه‌ی برادرش را شکافته بود، افتاد و با صدای لرزان و آهسته‌ای لب زد:
- تو تیر خوردی! تو... تو باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #150
بیاتریسا خشمگین دست به زمین زد تا بلند شود که ناگهان ساعدش اسیر پنجه‌های تراویسا شد:
- من همون اول می‌دونستم که حرفایی که زدی واقعی نبود، برای همین نرفتم و موندم. به من قول بده، مثل همون‌هایی که به من می‌دادی تا سر یکی از اون شورشیا رو زیر آب کنی، مثل همون‌هایی که بابتش به شاه دروغ می‌گفتی، قول بده میری، زنده می‌مونی و قول بده که تک‌تکشون رو بکشی.
سایه‌ی شمشیری که پایین می‌آمد به روی خزهای خاکستری تن تراویس افتاد. بیاتریس چرخید و چابک زیر دست سرباز زد و شمشیر را از او با یک حرکت قاپید و درون پهلویش فرو کرد. عصبی جیغی کشید و به سمت سربازها دوید. ضرباتش را بی‌رحمانه در هوا تکان می‌داد و یکی پس از دیگری آن‌ها را به خاک می‌کشید. بدن عضلانی و کوچکش در زیر لباس‌های بلند و تیره‌اش تیز تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا