- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,053
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #151
خودش را به سختی با کشاندن پاهایش روی زمین خیس به بالای سر برادرش رساند. احساس درد از قلبش به تمام وجودش سرازیر شد. تحمل دیدن کسی را که یک عمر او را قوی و پابرجا دیده بود و حالا اینطور مظلومانه به خاک و خون افتاده بود را نداشت. تراویسا همیشه از او بهتر بود؛ قوی و سریع بود و حتی عاقلتر از خودش! اما خودش... به راحتی اجازه داده بود تا جانش را بگیرند. بدنش تحمل وزن زیادش را نداشت، به زانو افتاد. دمی از هوای سرد و مهآلود گرفت و با پشت دست خونینش نم زیر چشمهای اشکآلودش را پاک کرد.
از گوشهی چشم سایهای را دید که شمشیری را بالا میگرفت تا آن را به رویش فرود بیاورد، اما دیگر توان تقلا برای زندگیاش را نداشت.
خم شد و گونهی پرموی تراویسا را نرم بوسید. احساس میکرد قلبش از جا کنده میشد، نفسش...
از گوشهی چشم سایهای را دید که شمشیری را بالا میگرفت تا آن را به رویش فرود بیاورد، اما دیگر توان تقلا برای زندگیاش را نداشت.
خم شد و گونهی پرموی تراویسا را نرم بوسید. احساس میکرد قلبش از جا کنده میشد، نفسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر