متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان آنمون | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,055
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #71
روبه دو نگهبانی که او را دستگیر و پشت سرش ایستاده بودند، دستور داد:
- برید سربازها رو خبر کنید، باید برای شکار بریم.
و پوزخندی تلخ گوشه‌ی لبش نشست. تمام رؤیاهایش به باد رفته بود. حالا نه تنها نتوانسته بود او را متقاعد کند تا کنارش بماند، بلکه باید او را با دست‌های خودش می‌کشت. قدم‌های محکم و سنگینش او را زیر نگاه خیره‌ی یانیس به سمت بیرون از تالار بردند.
***
چهل و پنجمین سال از شروع سلطنت شاه فیوروسانتا (پانزده‌ سال قبل)

آسمان طلایی گلوریا که تا روز قبل به زیبایی می‌درخشید و گرمای دلپذیرش در تمام خانه‌های اشراف و اعوام می‌پیچید، حالا به شدت گرفته و تیره شده بود. سرمای نسبی هوا هیچ تأثیری به روی فریادهای از ته دل زنان و مردان و کودکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,055
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #72
دستش در کنار بدن نیمه‌خمیده‌اش آویزان مانده بود و به خودش می‌لرزید. مدتی در سکوت به اطراف خیره شد و بعد نگاه گریان و مبهوتش را به پسر دوخت و صدای آهسته‌اش به سختی از میان سر و صداهای بلند اطراف به گوشش رسید:
- اونا تو رو هم می‌برن. مجبورت می‌کنن برای شاه کار کنی، درست مثل یه برده!
ناگهان صورت آشنای پسر به تیرگی رفت و آن صمیمیت قدیمی از چهره‌اش پرکشید و بی‌رحمانه لب‌هایش را از هم فاصله داد:
- نه مثل یک برده، من با بقیه‌تون فرق دارم. من تربیت میشم تا یه جادوگر بزرگ بشم.
دختر نگاه مبهوتش را به او دوخت. ابروهای روشنش درست در وسط پیشانی دودزده‌اش به هم گره خورد و لب‌هایش در میان صورت سرخ از گریه‌‌اش لرزید. نگاه روشنش از روی چشم‌های درشت پسرک لغزید و به پایین آمد و روی نشان ستاره‌ی درخشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,055
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #73
همه چیز درون پسر فرو ریخت و بدون این‌که متوجه باشد با تمام توان با قلبی تپنده به سمت دختر در آن‌سوی میدان دوید. دهانش را باز کرد تا از ته دلش فریاد بزند که ناگهان دستی بزرگ جلوی دهانش را گرفت. مردمک‌های سیاهش گرد شد و مژ‌ه‌های خیسش به پوست پلک‌هایش چسبید. یک لحظه سقوط دختر را به روی کف میدان در میان شعله‌های آتش دید و لحظه‌ای بعد انتهای تاریک کوچه‌ای تنگ جلوی چشم‌هایش شکل گرفت. دست‌ها و پاهایش به تقلا افتاد. با تمام توانش به دست‌های قدرتمندی که او را به بند کشیده بود، چنگ زد که صدایی گرفته و بم در کنار گوشش نجوا کرد:
- آروم باش! من به اونا کمک می‌کنم تو نباید مرتکب خطایی بشی.
پسر آرام گرفت و نفس‌زنان ایستاد. مرد او را با احتیاط رها کرد. پسر چرخید و با دیدن نگاه سیاه مرد در پس شنل بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,055
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #74
صبح خیلی زود با سر و صدایی که ملازم‌های دیگر به راه انداخته بودند، چشم باز کرد. اتاق از نور مشعل‌ها روشن بود. چشم‌های پردرد و نیمه بازش را به سمت پنجره گرداند. روز هنوز شروع نشده بود و نور کمرنگ خورشید به تازگی بالا می‌آمد. ملازم‌ها آشفته به سمت لباس‌هایشان درون خزانه‌های کوچک چوبی پای تختشان رفته و به سرعت لباس به تن می‌کردند. از جایش بلند شد و سریع به سمت خزانه‌اش رفت و ردای تا شده‌ی زردوزی‌ شده‌اش را به روی پیراهن بلند سفیدش پوشید. باید خودش را خیلی زود به آشپزخانه می‌رساند؛ وگرنه به او سهمی نمی‌رسید. یاد روز اولی که به آنجا آمده بود افتاد، خواب مانده و سهمیه‌اش را از دست داده بود. به هیچ‌وجه تحمل گرسنگی را نداشت.
با دیدن دانه‌های وارفته‌ی لوبیا، دلش برای گوشت‌های کبابی فالویس تنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,055
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #75
فرمانده بی‌حوصله او را با قبضه‌ی طلایی شمشیر ستاره‌نشانش کنار زد. یانیس با اصرار مانع رفتنش شد و به حرکات دستش سرعت بیشتری داد. فرمانده بی‌حوصله چند ضربه‌ی آرام با قبضه‌ی شمشیرش به روی قفسه‌ی سینه‌ی بی‌حفاظش کوبید و گفت:
- بچه جون بهتره بری دنبال کار خودت.
سربازی که فرمانده را با کمی فاصله همراهی می‌کرد، متوجه منظور یانیس شد و پرتمسخر نگاهی به سرتاپای جوان لاغر مقابلش انداخت و لب زد:
- می‌خواد با ما بیاد!
فرمانده با گوشه‌ی قبضه‌اش موهای روی شقیقه‌اش را خاراند و نگاه از او گرفت و با قبضه‌ی در دستش به نشان بال پرنده‌اش اشاره‌ای کرد و بی‌حوصله گفت:
- تو سرباز نیستی، برگرد و گوش به فرمان شاه باش.
و بی‌توجه به یانیس و نگاه مشتاق و اصرارهایش به سمت صفوف منظم ارتشش که لحظه‌به‌لحظه بزرگ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,055
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #76
کاریفان هر شب به سمت آن برج کوتاه در غرب قصر می‌رفت و برای گرفتن خبر تازه‌ای منتظر پرنده‌اش می‌ماند و وقتی پرنده‌ی سیاه جاسوسش نمی‌آمد، خشمگین ردایش را به عقب هل می‌داد و به اتاقش برمی‌گشت. روزهای بعد هم بی‌هیچ خبری پشت سر هم می‌گذشت. کم‌کم برق نگرانی به جای آن اطمینان و غرور در نگاهش می‌نشست. خبرهایی به آرامی در میان اهالی قصر می‌پیچید و بوی اضطراب به مشام تیز کاریفان می‌رسید.
***
برق آفتاب ملایم نیم‌روز در نگاه روشن هانس می‌تابید. در بالای تپه‌ای کوچک زیر سایه‌ی خنک درختی تنومند ایستاده بود و به دسته‌های کوچک ارتشش نگاه می‌کرد. جنگ به زودی شروع می‌شد و او پر از نگرانی از بابت جاسوس‌ها بود؛ گرچه به کمک بتاروس پیر و جاسوسش در قصر گلوریا توانسته بود یکی از آن‌ها را دستگیر کند، ولی باز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,055
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #77
پیک شانه‌های پنهان زیر پیراهن خاک خورده‌ی قهوه‌ای‌اش را بالا انداخت:
- نمی‌دونم. کار یکی از جاسوس‌ها... مهم نیست اصلاً کیه، به‌خاطر این زیرکیش اگه ببینمش محکم بغلش می‌کنم.
و سپس سرش را کامل بالا گرفت و دندان‌های فک فوقانی‌اش را بیرون داد و قهقهه‌ای بلند سر داد که شانه‌هایش را به شدت لرزاند. افراد حاضر از شوک بیرون آمده و او را با خنده‌های کوتاه و منقطعشان همراهی کردند.
خبر خیلی زود در بین افراد هانس پیچید و روحیه‌ی لشکرش به شکل اعجاب‌انگیزی احیا شد و باعث شد، افراد همگی با شجاعت و قدرت بیشتری انتظار جنگ قریب‌الوقوع را بکشند.
عصر هنگام بود و هانس بر روی تپه‌ی دیدبانی‌اش در زیر سایه‌ی درختی کهنسال ایستاده بود و به برق سپرها نگاه می‌کرد و یکایک آن‌ها را در دل می‌شمرد که صدای هِن‌‌و‌هِن کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,055
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #78
پنجه‌هایش را به کف دستش فشار داد و پر از نفرت با خودش نجوا کرد:
- انتقامم رو می‌گیرم. شاه تاوان کارش رو با خونش میده.
***
چهل و پنجمین سال از شروع سلطنت شاه فیوروسانتا (پانزده سال قبل)

عصبی و سرتق از زیر درب اتاقش به بیرون نگاه کرد. اما چیزی جز کفپوش‌های لاک‌خورده‌ی‌ قهوه‌ای‌رنگ ندید. سرجایش نشست و پرحرص فکر کرد. والدینش هرگز او را در اتاقش زندانی نمی‌کردند. صبح اول وقت خبر رسیدن مهمانی به عمارت رسیده بود و پدرش به محض شنیدن نام مهمانشان، به سمت او پا تند کرده بود و مچ دستش را محکم میان پنجه‌های قدرتمندش فشرد و او را به سمت اتاقش کشید و به او هشدار داد که از اتاق خارج نشود. پدرش با چهره‌ای رنگ‌پریده وردی را با صدای بلند خواند و با عجله اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,055
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #79
چشم‌های تیز و درشتش در میان سایه‌‌ی موهایش مخفی شده بود. به‌نظر آشفته و ناراحت می‌آمد که حتی برای دیدن پسرش سرش را بالا نگرفته بود. کمی مسخ شده دور خودش چرخید و بعد دستش را جلوی دهانش گرفت و صدای گرفته‌اش در اتاق پیچید:
- بیا پایین، مهمان عزیز ما می‌خواد تو رو ببینه.
تردید و ناراحتی در صدایش موج می‌زد. از روی تخت پایین آمد و وقتی مادرش اتاق را ترک کرد، پشت سرش رفت. روی پلکان، نگاهی به سر و وضعش انداخت. لبا‌س‌های ابریشمی سبز و تیره‌ای که با نخ‌های طلایی، حاشیه‌دوزی شده بود. لباس‌ها گران و زیبا بودند و با مهارت برای او دوخته شده بود. هیچ ایرادی در ظاهرش ندید. پایین پلکان سر بلند کرد و وقتی هیبت سیاه‌پوش مادرش از جلوی رویش کنار رفت و کنار پدرش در سمت دیگر سالن ایستاد، تازه نگاهش به هاله‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,055
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #80
سر پسر به سمت زن چرخید. هنوز جرأت خیره شدن به او را از آن فاصله نداشت. مدتی هاج و واج با نگاه گرد و روشنش به برق نقره‌گون پیچک‌های برآمده از میان آبشارهای سیاه زن، خیره شد و بعد سر تکان داد و صدای آرامش سکوت بینشان را شکست:
- من... من نمی‌فهمم باید چیکار کنم.
زن مستقیم به نگاه فراری پسر چشم دوخت. بادی سرد وزید و موهای انباشته و روشن پسرک را به بازی گرفت. سرش را کمی کج کرد و گونه‌های از رنگ افتاده‌ی پسرک لاغر را از نظر گذراند. پسر ترسیده بود و این را به وضوح از رنگ و رویش می‌دید، پس به صدایش لطافت بیشتری داد:
- عزیزم، من نمی‌خوام تو رو بترسونم. من به آینده‌ی تو نیاز دارم، اگه به من اجازه بدی تا اون رو ببینم، بی‌سر و صدا از اینجا میرم.
پسر کمی بیشتر کتش را دور خودش پیچید. او می‌دانست بانو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا