- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,055
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #71
روبه دو نگهبانی که او را دستگیر و پشت سرش ایستاده بودند، دستور داد:
- برید سربازها رو خبر کنید، باید برای شکار بریم.
و پوزخندی تلخ گوشهی لبش نشست. تمام رؤیاهایش به باد رفته بود. حالا نه تنها نتوانسته بود او را متقاعد کند تا کنارش بماند، بلکه باید او را با دستهای خودش میکشت. قدمهای محکم و سنگینش او را زیر نگاه خیرهی یانیس به سمت بیرون از تالار بردند.
***
آسمان طلایی گلوریا که تا روز قبل به زیبایی میدرخشید و گرمای دلپذیرش در تمام خانههای اشراف و اعوام میپیچید، حالا به شدت گرفته و تیره شده بود. سرمای نسبی هوا هیچ تأثیری به روی فریادهای از ته دل زنان و مردان و کودکان...
- برید سربازها رو خبر کنید، باید برای شکار بریم.
و پوزخندی تلخ گوشهی لبش نشست. تمام رؤیاهایش به باد رفته بود. حالا نه تنها نتوانسته بود او را متقاعد کند تا کنارش بماند، بلکه باید او را با دستهای خودش میکشت. قدمهای محکم و سنگینش او را زیر نگاه خیرهی یانیس به سمت بیرون از تالار بردند.
***
چهل و پنجمین سال از شروع سلطنت شاه فیوروسانتا (پانزده سال قبل)
آسمان طلایی گلوریا که تا روز قبل به زیبایی میدرخشید و گرمای دلپذیرش در تمام خانههای اشراف و اعوام میپیچید، حالا به شدت گرفته و تیره شده بود. سرمای نسبی هوا هیچ تأثیری به روی فریادهای از ته دل زنان و مردان و کودکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش