متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دراجِ بی‌بال | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,062
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #41
و خوش‌بختی دقیقاً همون‌جا بود. من با تموم ضعف‌های زندگی احساس خوش‌بختی می‌کردم. یه‌جا خونده بودم:
- آدم اگه بخواد خوش‌بخت باشه تو هر جایی؛ تو هر مکانی می‌تونه.
و من الآن؛ این‌جا؛ تو این خونه کنار خونواده‌م احساس خوش‌بختی می‌کردم.
***
- چه‌طورین؟
این آدم اصلاً تعادل نداشت و تکلیفش مشخص نبود. یه‌بار شما بودم و یه‌بار تو. لبخندی زدم و گفتم:
- خوبم شما چه‌طورین؟
- ممنون.
ممنونش خوبم نداشت انگار. ادامه داد:
- خوب بنظر میاین.
باز لبخند زدم.
- بله این روزا خیلی بهترم؛ بهتر از همیشه.
- خیلی خوبه. و دلیلش؟
دلیلش؟ فکر کنم خودم هم نمی‌دونستم. شاید برای این بود که این روز‌ها قدر خونواده‌م رو دونسته بودم. شاید هم من تعادل روحی نداشتم؛ یه روز شاد بودم و یه روز غمگین. لب باز کردم و جوابش رو دادم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,062
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #42
- می‌خوام یه‌چی برات تعریف کنم که بعد شنیدنش از خنده غش می‌کنی.
کنجکاو هر‌دو ابروم رو بالا انداختم.
- چیه؟ بگو ببینم.
فکر کنم یادش افتاد و شروع به خندیدن کرد. من هم از خنده‌ش خنده‌م گرفته بود. به شونه‌ش ضربه‌ای زدم و با لبخند عظیمی گفتم:
- عه تعریف کن دیگه!
باشه رو به زبون اورده صدایی صاف کرد. بعد از این‌که دو سه نفر با سر و صدا از کنارمون گذشتن بالاخره به حرف اومد:
- امروز که رفتم دانشگاه یه اتفاق خنده‌داری افتاد. توی کلاس بودیم و یکی که پشت سرم نشسته بود هی سرفه می‌کرد؛ نشسته که نه بهتره بگم ایستاده بود. گذشت و استاد وارد کلاس شد. سلام و احوال‌پرسی و اینا کرد و خواست که درس رو شروع کنه که چشمش به اون بنده خدایی که ایستاده بود و سرفه می‌کرد؛ افتاد. با تعجب پرسید چرا ایستادی، دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,062
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #43
- ما داریم می‌ریم پری. مواظب خودت باش.
کنترل تلویزیون رو توی دستم بازی دادم و یه لبخند نصفه نیمه تحویلش داده گفتم:
- باشه. خوش بگذره بهتون.
مامان در خونه رو باز کرد و در همون حال آروم گفت:
- گرسنه نمونیا عزیزم. برای بچه هم چیز‌میز آماده کردم.
و بعد از خونه خارج شد و در رو بست و باشه‌م رو نشنید. سعید هم تابان رو با صدای بلند صدا زد و با خداحافظ کوتاهی که به من گفت؛ از خونه خارج شد. تابان هم از اتاقش خارج و با اون صدای ملیح و ملایمش از من خداحافظی کرد. بوی عطر ملایمش همه‌جا پیچیده بود. هر‌دو‌مون عاشق عطر‌های ملایم بودیم.
خداحافظ عزیزم رو زمزمه کردم و اون هم از خونه خارج شد. در خونه هم مثل همیشه با صدای بلند کوبیده شد. صدای در خونه خودش زیادی بلند بود.
دوباره سرم گرم تلویزیون دیدن شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,062
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #44
اگه‌ها تو سرم چرخ خوردن. اگه افسون نبود چی؟ اگه مزاحم بود؟ اگه دزد بود، اگه اگه اگه...
بالاخره با صدای دوباره‌ی زنگ ترسون از جام بلند شدم. درحالی که دستم روی قلب نا‌آرومم بود؛ آیفون رو با دستی لرزون برداشتم.
- کیه؟
من هیچ‌وقت با لکنت حرف نمی‌زدم. صدای افسون نفسم رو منظم کرد:
- ماییم پروانه.
فکر کنم واقعاً یه‌چیزی بود؛ چون پشت تلفن هم سلام یا احوال‌پرسی‌ای نکرد. در رو باز کردم و شتابان به سمت در خونه رفتم. در رو باز کرده خودم رو بیرون پرت کردم که به یکی خوردم.
- وای ببخش پروانه جون؛ فکر نمی‌کردم در باز شه. بیا تابال؛ با خاله برین داخل.
تند‌تند حرف زده بود و صدای بلندش سلام آروم تابال رو توی خودش گم کرده بود. فرصت نداد جواب بدم تابال رو به سمت خودش کشید و دستش رو تو دستم گذاشت.
- مواظبش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,062
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #45
آخ جونِ خنده‌داری گفتم و رفتم آشپز‌خونه و یه‌چیز‌هایی براش اوردم؛ مثل تخمه؛ میوه؛ چیپس و پفک و...
- امشب قراره کلی کیف کنیم تابال جون.
ذوق‌زده گفت:
- معلومه.
شبکه رو عوض کردم و یه فیلم خوب که پیدا کردم همون رو نشستیم دیدیم. اون‌جور که فکر می‌کردم بچه‌ی بدی نبود؛ فقط از کم توجهی بیزار بود.
بعد این‌که فیلم تموم شد صدای تلویزیون رو کم کردم که صدای اعتراضش بلند شد. بی‌توجه به اعتراضش جلوش چهار زانو نشستم و گفتم:
- غر نزن؛ می‌خوایم بازی کنیم.
متعجب گفت:
- چی! تو بازی می‌کنی؟ بزرُگ شدیا پروانه جون!
به بزرُگ گفتنش خندیدم و گفتم:
- اولاً بزرُگ نه بزرگ؛ دوماً مگه پروانه جونت چند سالشه!
کنجکاو پرسید:
- چند سالته؟
- همه‌ش هیجده تا سالمه فسقلی!
- اولاً فسقلی عمته؛ بعدشم هیجده کمه مگه؟
نیشخند زدم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,062
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #46
صدای مخاطبم گرفته و وا‌رفته به گوشم رسید:
- الو سلام پروانه جون.
تنها سلام رو به زبون اورده بودم که پرسید:
- تابال که اذیتتون نکرد؟
اذیت؟ جز این‌که طعنه‌های ریز حواله‌م می‌کرد هیچ اذیتی نکرده بود. سعی کردم صدام شاد و رضایت‌مند باشه.
- نه چه اذیتی، کلی به هر‌دو‌مون خوش گذشت. الآنم خوابش برده بچه.
خسته گفت:
- ای وای خوابیده؟ می‌گم می‌شه امشب اون‌جا بمونه؟
دهنم رو باز کردم. موندنش که مشکلی نداشت فقط دادن این پیشنهاد از طرف اون عجیب بود! اونی که حتی به توانایی‌های من باور نداشت و من فکر می‌کردم فکر کنه توانایی مراقبت کردن از بچه‌ش رو نداشته باشم!
معمولی جواب دادم:
- باشه بمونه؛ خوبم هست.
دروغم نگفته بودم؛ تابال و بودنش رو دوست داشتم.
خوشحال تشکر کرد. همون موقع صدای در خبر از اومدن خونواده‌م...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,062
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #47
چند دقیقه بعد وقتی داشتیم شیرینی‌های تابان خانم رو نوش جون می‌کردیم؛ در همون حال هم مشغول حرف زدن شدیم.
- چه خبر از رمانای جدیدت! چند روزه بیکار نیستیا؛ برای من رمان نمی‌فرستی.
راست می‌گفت. این روز‌ها یک روز هفته‌م که پیش شهاب بودم و بعد برگشتنم هم تو اتاقم؛ بقیه‌ی موقع‌ها هم همین‌طور؛ درگیر رمان خوندن؛ دیدن سریال‌هام و... خلاصه این روز‌ها براش رمان نفرستاده بودم.
- اوهوم دیگه؛ حواسم نبوده این روزا؛ ولی تو و سعیدم عجب رمان خونایی شدین تابان.
خندید و با اون صدای ظریف که حسرت من رو بر‌می‌انگیخت؛ گفت:
- این عادت چند ساله به همین راحتیا پاک نمی‌شه خواهر گلم. وقتی دوازده رو رد نکرده رفتی سراغ رمان خوندن و با تموم کردن هیجان‌زده ما رو مجبور به خوندنش می‌کردی؛ باید فکر این‌جاش رو هم می‌کردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,062
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #48
اما دقیقاً نمی‌دونستم چشه! البته که یه سری حدس داشتم!
***
- سلام سلام!
همه‌شون با خوش‌رویی جوابم رو دادن؛ من هم سر جای همیشگیم سر سفره نشستم. سمت چپم تابان بود و کنارشم سعید؛ رو‌به‌رو‌مونم مامان نشسته بود. کمی از نون کندم و با صدایی که بلند‌تر از هر موقعی بود گفتم:
- می‌گم چه‌طوری این خونه‌ی بزرگ رو گرفتین مامان؟ که توی خودش چهار‌تا اتاق؛ سه‌تا حموم؛ یه دستشویی و یه آشپز‌خونه‌ی بزرگ رو جا داده! بچه که بودم؛ همون موقع که پیش مامان آسمان زندگی می‌کردم؛ همچین جای بزرگی آرزوم بود! وای خدا امروز خیلی انرژی دارم.
سعید خندید و با صدایی شاد نطق کرد:
- وای باز این رفت تو فاز سرخوشی!
و همگی قهقهه زدیم. به خنده‌م پایان دادم و گفتم:
- نه جدی چه‌طوری خریدین این‌جا رو!
مامان با اون صدای آرومش تو جوابم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,062
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #49
- می‌دونی جوا؛ حس می‌کنم تعادل احساسی ندارم. یه روز حس می‌کنم خوش‌بختم؛ یه روزم احساس بد‌بختی دارم.
جدیت صدای جذابِ خاصش رو پر کرد:
- پروانه همه مشکل دارن. پروانه زندگی چالش‌های خاص خودش و داره؛ ولی دلیل نمی‌شه احساس بد‌بختی کنی. پروانه راستش من فکر می‌کنم تو زیادی... ببخشیدا اما قدر‌نشناس شدی.
لبخند تلخی زدم. می‌دونستم و دلم گرفته بود. من تو این دنیا هیچ‌وقت نتونستم اونی باشم که می‌خوام. تلخ لب باز کردم:
- انگار حرفای همه‌تون باهم هماهنگ شده. همه‌تون یه‌چیز و تکرار می‌کنین.
با همون جدیت که دلخوری هم داشت لب باز کرد:
- عزیزم تو خیلی جوونی. هنوز خیلی برای پیر شدن کوچیکی پروانه؛ هیجده سال زیاد نیست.
اما بر خلاف حرفش؛ هیجده سال برای من خیلی زیاد بود. ادامه داد:
- تو باید به آینده‌ت فکر کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,062
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #50
***
صمیمیتی که هر روز بین مامان و آرزو خانم داشت بیش‌تر می‌شد؛ باعث نزدیک شدن من با شیرین؛ شادان و حتی افسون شده بود. اون‌ها هر چند روز یه‌بار به خونه‌مون می‌اومدن. اما شهاب رو خیلی وقت بود که ندیده بودم. این روز‌ها عجیب می‌ترسیدم به سعید بگم برام وقت دکتر بگیره؛ چون اون خیال می‌کرد من خیلی شادترم و خوشحال بود.
مرداد تموم شده و شهریور از راه رسیده بود. تابال حداقل سه روز یه‌بار می‌اومد این‌جا و می‌فهمیدم که وابستگیش بهم هر روز بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد. از طرفی نگران این وابستگیش بودم و از طرفی من هم از ته دل دوستش داشتم. بچه‌ی خاصم عجیب به دلم نشسته بود. گاه خیلی بد‌اخلاق و بی‌نزاکت می‌شد اما من عاشقش بودم. شیرین هم دوستِ ساده و خوش‌بیانم شده بود که البته سبب حسادت تابان می‌شد. حضور جوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا