متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دراجِ بی‌بال | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #51
اجازه نداد حتی دهنم رو باز کنم و با هق‌هق شروع به غر زدن کرد:
- شهاب! مامان! من یه روز خودم رو می‌کشم از دست شما دو‌تا راحت شم! آخه روانی! کی دو هفته دیدن خونواده‌ی واقعیش نمیاد! آخه اون آشغالا رو می‌خوای چی‌کار؟ اون پدر رو که ذره‌ای بهمون فکر نکرد رو می‌خوای چی‌کار!
و چی‌کار آخرش رو داد کشید. با مبهوت‌ترین حالت ممکن خشکم زده بود. ابرو بالا انداختن و دهن باز کردن برای این بهت کم بود! ناخودآگاه دهن باز کردم و گفتم:
- مرگت چیه!
وقتی گریه‌ش متوقف و سکوت حاکم شد؛ تازه فهمیدم چی گفتم. لبخند هولی زدم و اصلاح کردم:
- منظورم چه مرگته بود!
دوباره شروع به گریه کردن کرد. چنان سوزناک گریه می‌کرد که اشک تو چشم‌هام حلقه زده بود! باز بین گریه‌هاش نطق کرد:
- آخه نمی‌دونی که پری؛ شهاب الآن چند هفته‌ست که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #52
وقتی شیر آب که سردیش رو لمس نکرده می‌دونستم؛ رو مستقیم سمتش گرفتم؛ جیغش تا خونه‌ی همسایه هم رفت! غش‌غش خندیدم و بلند گفتم:
- بگیر که اومد جیگرم!
و باز خیسش کردم. توی این گرما عجیب دلم همین آب سرد رو می‌خواست. یهو شلنگ آب از دستم کشیده شد و این‌بار من بودم که موردِ عنایتِ شدیدِ اون قرار می‌گرفتم. هر‌دو غش‌غش می‌خندیدیم و هر‌چی که بود و نبود رو یاد‌مون رفته بود. الحق که داشتن دوست خود نعمت بود. من دوستِ بی‌وفا زیاد داشتم؛ اما گمونم داشتم به دوست بودنِ شیرین خیلی بد عادت می‌کردم!
***
بعد از این‌که لباس‌ها‌مون رو عوض کردیم و شیرین هم لباس‌های من رو پوشید؛ من هر‌دو‌مون رو به یه نسکافه‌ی داغ مهمون کردم. تنها چای و نسکافه و... اجازه داشتم درست کنم؛ تا به حالم برای کسی غذا نپخته بودم. بعد نشستیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #53
و من به روزی فکر می‌کردم که شهابِ روانشناس؛ تو مطبش در جوابم گفته بود درک می‌کنه و چیزی که من تجربه کردم؛ مثل این می‌مونه که یکی از خونواده‌ت رو از دست بدی. شهاب‌گونه و با تجربیات خودش گفته بود و منِ احمق نفهمیده بودم. و چه‌قدر اون چیزی که این خواهر و برادر‌ها تجربه کردن تلخ بود. با تاسف دست شیرین رو تو دستم گرفتم. نسبت به من دختر ریز‌تری بود و دست کوچیکی هم داشت.
- نمی‌دونم چی بگم شیرین جان. اتفاقی که افتاده و دوری پدر‌تون از شما واقعه‌ی تلخی بوده و هست. نمی‌خوام یه عالمه حرف‌های کلیشه‌ای تحویلت بدم؛ فقط یه نکته‌ی ریز رو می‌خوام بهت یاد‌آوری کنم. اگه پدرت دوست‌تون نداشت؛ شهاب رو [یهو خجالت کشیدم از این‌که بدون پسوند اسمش رو برده بودم] یعنی آقا شهاب رو... تو خونه‌ش راه نمی‌داد.
آه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #54
یعنی به زودی دیگه تابالی نبود که هی باهاش غم‌های کوچیک و بزرگم رو یادم بره! من این‌جا... بدون تابال... چیکار باید می‌کردم؟ بغض گلوم رو چسبید. یعنی همه‌ی خوشی‌های این چند وقته تموم شده بودن؟
به اتاقم پناه بردم و با دلی داغون خودم رو روی تخت پرت کردم. کی غم دست از سر من برمیداشت؟
این روز‌ها ان‌قدر حالم خوب بود که کم سراغ دفتر خاطراتِ پر از غمم می‌رفتم؛ اما الآن...
مامان آسمان که زنگ زد انگار تلنگری به من زد تا کمی خونسردیم رو به دست بگیرم. یه‌چیزی رو خوب متوجه بودم؛ اونم این بود که باید با یکی حرف می‌زدم!
تا شب سعی کردم به این قضایا فکر نکنم؛ تا این‌که بالاخره سعید این‌ها برگشتن خونه. راستش فکری توی سرِ لعنتیم جولون می‌داد؛ اما خب می‌ترسیدم انجامش بدم؛ یا بهتره بگم نمی‌دونستم کار درستیه یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #55
- بیا پری.
تکونی خوردم و هومی گفته گوشی رو از دستش گرفتم. نفس راحت دومم دقیقاً همین‌جا کشیده شد. ممنون خوشحالی گفتم و زود از اتاقش پریدم بیرون.
لبخند عمیقی روی لب‌هام نشسته بود. بنظرم کمم بود؛ دوست داشتم قهقهه بزنم؛ من موفق شده بودم! حتی صدای بلند تلویزیون هم الآن رو مخم نمی‌رفت.
خواستم وارد اتاقم بشم که مامان صدام زد. لب‌هام به‌هم فشرده شد. از استرس بود و واقعاً که هیچیم عین آدم نبود. صدایی صاف کردم و بدون این‌که سرم رو مثل همیشه بچرخونم؛ گفتم:
- بله؟
با همون صدای آرومش؛ اما متعجب گفت:
- اون گوشی سعید نیست؟ دست تو چی‌کار می‌کنه؟
دوست داشتم پوفی بکشم و از عصبانیت این‌که زود نمی‌تونستم برم اتاقم و کارم رو انجام بدم؛ بی‌توجه راهم رو بکشم و برم. اما مسلمه که همچین کاری نکردم. با عجله اما با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #56
دستم رو روی تخت کشیدم تا این‌که گوشیم رو پیدا کردم. رفتم تو تلفن و شماره رو با کمی کندی با کمک همون نویسه و... توی گوشیم وارد کردم. نمی‌دونستم چی باید سیوش کنم. در یک تصمیم آنی باهش سیوش کردم؛ یعنی برعکس اسمش رو!
نفس راحت سومم رو هم کشیدم و از جا جهیدم تا گوشی رو به سعید برگردونم.
بعد از تحویل گوشی به اون دوتا شب بخیر گفتم و دوباره پریدم تو اتاق عزیزم. دم در مکثی کردم و یه نیشخند به خودم زدم.
- پروانه پناهیانِ بزرگ رو که ادعای صادق بودن داشت رو ببین!
و چه داشتی که به جای (داره) گفته بودم تلخ بود. سعی کردم بیخیال بشم. دست‌هام رو محکم به هم فشار دادم و لب‌هام رو جویدم؛ اما استرس لعنتیم تموم نمی‌شد!
من رو چه به این جسارتا؟ من هنوزم همون پروانه‌ای بودم که وقتی آدم‌های جاهل رو می‌دید هنر‌هاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #57
با یه‌کم سؤال پیچ کردنم که جوا چی‌کارم داره و این‌ها؛ گذاشتن منِ لعنتی برم. سوار ماشینش که شدم زود با لحنی کنجکاو و نگران پرسید:
- چی شده پروانه؟
پوفی کشیدم و هنوزم حوصله‌ی توضیح نداشتم. دندون‌هام رو به هم فشردم.
- سلام جواهر؛ من خوبم. تو چه‌طوری عزیزم؟
جواهر صدا زدنش خیلی کم پیش می‌اومد و الآن که این رو گفته بودم یعنی باید سؤال پرسیدنش رو تموم میکرد. اون هم پوفی کشید و با کلافگیِ محسوسی گفت:
- سلام پروانه جان؛ ممنون تو چه‌طوری؟
حال خوبم گفتن هم نداشتم و عجیب ذهنم درگیر بود.
رسیدنمون آن‌چنان طول نکشید. خونه‌ی جوا این‌ها زیادم دور نبود.
بوی گل اتاقش رو نفس کشیدم و روی تختش ولو شدم. خاله سوسن این‌ها نبودن و چه خوب بود هم که نبودن؛ به گفته‌ی جوا رفته بودن مشهد.
کنارم نشست و دوباره سؤال کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #58
سلام بچه‌ها.
خوبید؟
می‌خوام بگم که دراج برای من خیلی مهمه و خیلی دوست دارم که همه بخوننش و با پروانه همراه بشن؛ پس اگه دوست داشتید به بقیه پیشنهادش بدید.
گرچه من حس می‌کنم اونطور که باید قوی عمل نکردم.


دست‌هام شروع به لرزیدن کردن. وای خدای من! خواستم قطع کنم؛ اما لرزش دست‌هام نذاشتن. تا این‌که بوق اول خورد. بدشانس یعنی من ها! باید قطع می‌کردم یا می‌ذاشتم اون‌قدری بوق بخوره تا گوشی توسطش برداشته شه؟ اگه‌ها بار دیگه توی سرم چرخ خوردن. تو زمانی که من تو دو راهی دست و پا می‌زدم؛ بوق دوم و سوم هم زده شد. صدای بوق خوردن گوشی انگار برام دور بود. حواسم نبود همین بوق‌ها من رو نابود می‌کردن. یهو صدای بوق خوردن قطع شد! دیگه داشتم سکته می‌کردم؛ گوشی رو برداشته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #59
سعی کردم بغضم رو قورت بدم اما تو توانم نبود. تابال... باید به تابال فکر می‌کردم و خیلی محکم حرف می‌زدم همین! اما بازم وقتی شروع به حرف زدن کردم؛ صدام بغضی بود؛ اما محکم!
- من یه‌بار عزیزم رو از دست دادم؛ شمام همینطور؛ یعنی تجربه‌ش رو دارین و قطعاً نمی‌خواین دیگه همچین حسی داشته باشین. همچنین مطمئنم که نمی‌خواید کس دیگه‌ایم همچین حسی داشته باشه!
صدای پشت خط عجیب پر از سکوت به حرف اومد و قلبم رو از اضطراب به تپش انداخت.
- درسته من این رو نمی‌خوام! اما سؤال اصلی اینه! شما از من چی می‌خواین؟
حالا که حرف زده بود انگار بیش‌تر حضورش حس می‌شد و تمرکزم برای حرف زدن کم‌تر! صدای من گرچه بغض داشت؛ اما محکم شنیده شده بود اما صدای اون انگار از ته چاه بلند شده بود! باید که خونسردیم رو باز پس می‌گرفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #60
لبخندم این‌بار واقعی‌تر خودنمایی کرد. عشقش به جوا... ستودنی بود! جواب دادم:
- نه داداش. اتفاقی برای جوا نیفتاده.
نفس راحتش رو شنیدم و لبخندم خیلی بیش‌تر از بیش؛ واقعی‌تر شد. آرزوم بود یه روز اون رو کنار جوا ببینم. ولی... جوا... من می‌ترسیدم حتی بهش فکر کنم؛ اما... جوا... اصلاً بهش نمی‌اومد از سعید خوشش اومده باشه!
بیخیالش شدم. الآن فقط می‌تونستم به تابالم فکر کنم. صدای گوشیم که بلند شد تکونی خوردم. خدا رو شکر می‌کردم که گوشیم رو داخل اتاق نذاشته بودم! چون بعدش واقعاً نمی‌دونستم که قرار بود برای جواب دادنش می‌رفتم یا نه!
چه خوب بود هم که مامان و تابان نبودن؛ چون الآن حال شلوغی رو نداشتم!
افسون همونی بود که داشت باهام تماس می‌گرفت. ته دلم خالی شد! نکنه می‌خواست بگه دارن می‌رن؟ بعیدم نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا