نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دراجِ بی‌بال | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,078
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #61
کوچه‌ی ما جز اون کوچه‌های نایابی بود که سر و صدا توش کم‌تر بود. چه خوب بود که خاله هستی؛ خاله مهسیما و بقیه دست جمعی رفته بودن مسافرت؛ وگرنه با احوال‌پرسی‌ها‌شون فکر کنم یه‌کم معطل می‌شدیم! خاله مهسیما و خاله هستی همسایه‌های نزدیکمون بودن؛ بهتره بگم نزدیکترین بهمون! به هر حال فرقیم نداشت که نزدیک بودن یا نه؛ تو این محل همه با هم‌دیگه خوب بودن و این بود که من رو عاشق این‌جا می‌کرد. آخه هر کسی شانس این‌که تو این موقعیت خوب باشه رو نداشت!
با سعید کوچه رو طی کردیم؛ تا این‌که به ماشینش رسیدیم. جیغ‌جیغ تابال از داخلِ ماشین به گوش می‌رسید! همون موقعی که به ماشین رسیدیم اون دوتا از ماشین پیاده شدن. تابال به سرعت کنارم قرار گرفت و با صدایی پر انرژی گفت:
- سلام پروانه جون!
این جز اندک موقع‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,078
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #62
تازه از کلاس سومیا خارج شده بودیم که تابال بی هیچ مقدمه‌ای خانم معاون رو خطاب کرد:
- بنظرم یه‌کم چاقیا خانم مُعافِن؛ نظرت چیه یه‌کم لاغر شی!
بر خلاف همیشه این‌بار دهنم بی‌اراده باز موند! این چی گفت الآن! خدا! الآن معاون قاتی میکنه! انتظارم زیاد هم طولانی نشد چون خانم معاون گل؛ شروع کرد به کشیدن نفس‌های عمیق و بعد با حرص اما آروم نطق کرد:
- من چاقم!
خواستم با ترس حرفش رو اصلاح کنم که تابال خان گرامی با صدایی که توش خنده و تمسخر بود گفت:
- آره خیلی هم چاقی!
جاش نبود یکی قشنگ بزنم تو دهنش؟ جان من جاش نبود! ای خدا! ای خدا! به جای اینکه حرصم رو نشون بدم لبخند مصلحت‌آمیزی زدم و هول گفتم:
- تابال جانم یکم شوخ و شیطونه! ببخشینش خانمِ...
بدیش این بود که مغزم هنگ کرده بود و فامیلش و یادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,078
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #63
ظاهراً خواست از جاش بلند شه که معلمش که میشناختمش بهش تشری زد و اونم مجبور شد بشینه. معلم برای من و تابال صندلی ای اورد و ما روی اونها جاگیر شدیم. از شانسمون بود که تو کلاس صندلی اضافه پیدا شد.
- خب چطوری پناهیان عزیزم؟ خوش میگذره بی ما؟
معلم بود که من رو مخاطب قرار داده بود. لبخند ملیحی زدم و خوشرو گفتم:
- اختیار دارین؛ بی شما چه خوشی میتونه بگذره! من... همون روال همیشگی زندگیم رو درحال طی کردنم. شما چی؟ مدرسه وضعش چطوره؟ دانشآموزا چطورن؟
معلم آهی کشید و آروم گفت:
- نمیدونم خوشحال باشم از روال زندگیت یا ناراحت. من هم... سر میکنم؛ بچه ها رو دوست دارم؛ الآن به تهران سفارش لوح و قلم و مهره ی حساب ابزار و خود حساب ابزار رو دادیم؛ چون کم بود. یه چند کلاسیم منچ سفارش دادن؛ از اون نوعش که برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,078
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #64
معلم اما بیتوجه به اینها ادامه داد:
- مسخره بازیات خیلی زیاد شدن! اون از چیزایی که به بچه ها یاد میدی اینم از این!
ناراحت شده قبل مهوین لب باز کردم:
- عه خانم اسلامی! چیکار بچه دارین؟
- آخه نمیدونی که چقدر حرف میزنه! چقدر غر میزنه! چقدر اعتراض میکنه!
عصبی جواب داده بود و انگار خیلی بیشتر از اینها شاکی بود.
متعجب پرسیدم:
- مگه چیکار کرده؟
حرصی گفت:
از خودش بپرس!
اون موقع بود که حرفهای بدون مقدمه ی مهوین شروع شد! مهوین با اقتدار و لحنی محکم لب باز کرد:
- آره من حرف میزنم خانم معلم عزیزم ؛ اما بپرس چرا! بپرس چرا مهوین غر میزنه!
معلم سکوت کرده بود. شایدم دلیلش رو میدونست که سکوت کرده بود! مهوین بلندتر ادامه داد:
- چون من دردم میاد! چون گلرخ دردش میاد! چون نجمه دردش میاد! چون ساره دردش اومد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,078
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #65
نمی‌دونستم چه‌طوری اما یه آدم آشنا با یه صدای آشنا‌تر جلو‌مون ظاهر شد!
- خوبین پروانه خانم!
سعی کردم به خودم بیام. بهت‌زده صاف‌تر ایستادم و سعی کردم به روم نیارم که اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود.
- شما... این‌جا...
تابال دستم رو ول کرد و با قدم‌هایی پر صدا فاصلشون و برداشت.
- خوب شد که اومدی شهاب! پروانه جونم خوب نیست!
این رو با لحنی وحشت‌زده گفته بود و من چه‌طور متوجه‌ی وحشتش نشده بودم؟ شهاب اما خیلی خونسرد‌تر از من بود که با ملایمت گفت:
- خیله خب؛ چیزی نیست! تو برو اون‌ور‌تر من با پروانه جونت حرف بزنم.
تابال با شنیدن این حرف یه باشه‌ی ترسون گفت و با همون قدم‌های پر صدا ازمون کمی دور شد. بعدش بود که عجیب اضطراب بهم هجوم اورد. چی می‌خواست بگه بهم؟ مغزم داشت هنگی می‌شد. هنوز حرف‌های مهوین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,078
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #66
تازه شکایت کنیم گفتنش رو برم! چه بامزه بود این بچه! عجیب بود که لبخند زده بودم اما تو همین امروز که حالم بد شده بود خندیده بودم. اینم به لطف این بچه بود! دستش رو فشاری دادم و مثلا جدی گفتم:
- این چه طرز صحبته بچه؟ مهوک چیه دیگه! اون مهوینه. درضمن اون گناهی نداره. من احساساتی شدم.
طبق انتظارم حسابی قاتی کرد.
- ازش دفاعم می‌کنی! صد آفلین به تو! دَلضِمن؛ احساساتی شدم دیگه چه کوفتیه؟
این‌بار دیگه رسماً خندیدم. درحالی که از داخل سالن خلوت مدرسه به سمت خروجی می‌رفتیم با بی‌حالی اما به ظاهر شاد جواب دادم:
- ازش دفاع می‌کنم چون دوستمه. همونطور که تو دوستمی. بعدشَ...
نذاشت حرفم رو کامل کنم و به تندی گفت:
- نه خیر؛ تنها دوست تو منم!
نیشخند بی‌حالی زدم.
- نه کی گفته؟ من کلی دوست دارم. یکیشم عمه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,078
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #67
تو خونه و تو اتاقم به خیلی چیز‌ها فکر می‌کردم. مهوین چه‌طور ان‌قدر حرف‌های بزرگونه زده بود؟ کی به این نقطه رسیده بود؟ من فقط چند ماه ندیده بودمش! اصلاً کی درمورد زندگی من با این بچه حرف زده بود! من نتونسته بودم درست! ادامه نداده بودم درست! راه‌مون سخت بود درست! اما می‌شد که رسید؛ می‌شد که موفق شد! من خیلی‌ها رو دیده بودم که موفق شده بودن. این‌که من موفق نشده بودم بخاطر چیز‌های دیگه‌ای بود. مشکل من پروانه بودنم بود! ضعیف بودنم بود!
همه‌ی ما چه می‌خواستیم چه نمی‌خواستیم؛ سختی‌هایی توی زندگی‌مون بود؛ اما دلیل بر این نبود که همه‌مون غمگین باشیم! پروانه بود که غمگین بود! پروانه بود که طعنه خورده بود! خیلی‌ها بودن که ثابت کردن رو خوب بلد بودن؛ من بلد نبودم. من همیشه هول می‌شدم!
احتیاج داشتم یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,078
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #68
با صدایی شاد‌تر جواب داد:
- راستش ما دیروز مهمونی یه بنده خدایی بودیم؛ که تو اون مهمونی شیرین داشت با دوستاش درمورد تو حرف می‌زد که یکی از دوستامون شنید و خیلی خوشحال شد؛ ظاهراً یه چند نفری هستن که دوست دارن بریل یاد بگیرن. از من خواهش کردن که با تو یه صحبتی بکنم. اگه قبول کنی و بهشون آموزش بدی خیلی خوب می‌شه. توام که بیکاری.
مبهوت دقیقه‌ای خشکم زد. وقتی به خودم اومدم؛ با بهت دهن باز کردم. یعنی الآن بهم پیشنهاد کار داده شده بود! باورم نمی‌شد! یعنی می‌شدم یه‌چیزی عین شاغل؟ بهتر از اون؛ می‌شدم یه معلم؟ دوست داشتم یه عالمه فکر کنم و ساکت باشم اما به جاش با همون بهتی که داشتم؛ لب باز کردم:
- باورم نمیشه! میشه یه کم فکر کنم؟
با کمال میل قبول کرد و بعد از دقیقه‌ای گوشی رو قطع کرد. انتظار هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,078
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #69
این‌که چرا بهش فکر می‌کردم نامشخص بود. شاید بخاطر حضورِ پر‌رنگ شده‌ش بود. شهابِ همیشه کم‌رنگ حالا انگار داشت پر‌رنگ می‌شد. توضیحش سخت بود. این‌جوری بگم که... فکر کن به یکی هیچ توجهی نداشته باشی؛ بعد یهو توجهت برگرده سمتش. یه همچین چیزی.
دیگه واقعاً نمی‌دونستم باید به چی فکر کنم. به حرف‌های شهاب؟ برگشتن یا برنگشتنش، حرف‌های مهوین؟ رفتن احتمالی تابال؟ یا که به حرف‌های آرزو خانم فکر کنم؟ به این‌که به اون چند نفری که گفت آموزش بدم یا نه؟ گرچه جوابم با شوقی که توی دلم بود مشخص بود.
روی مبل‌ها ولو شدیم و ای کاش خونه‌ی ما هم مبل داشت. همگی با کسی که باهاش صمیمی شده بودن درحال صحبت بودن. منم که مثل همیشه میونِ تابال و شیرین نشسته بودم و شادان هم همون نزدیکی‌ها بود. افسون نبود و این خودش عجایب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,078
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #70
شیرین و تابال غش‌غش به حالت‌هام خندیدن و من رو از شوک بیرون اوردن. لبخند بلافاصله مهمون لب‌های من هم شد و اگه تو یه مهمونیِ خونوادگی نبودیم؛ گمونم یه جیغ خوشحال فرابنفشی می‌کشیدم! یهو چیزی توی فکرم جرقه زد. وایسا ببینم! اون گفت من و بابام! نگفت با افسون! این یعنی چی!
با تردید مکثی کردم. ازشون بپرسم؟ نکنه زشت شه؟ توی تردید‌های خودم به سر می‌بردم که تابال گفت:
- چرا این شکلی شدی پروانه جون؟
به خودم اومدم و لبخند مصلحت‌آمیزی زدم.
- چیزی نیست؛ فقط عجیب برام سؤاله که چرا دیگه بهم نمی‌گی پرپری! یادمه که چند روز پیش می‌گفتی دیگه کامل می‌خوای به این اسم صدام بزنی!
دروغ که حناق نبود نه؟ تابال که حالا لحنش بیخیالی رو دربر گرفته بود؛ ریلکس گفت:
- وقتی تو تو مدرسه حالت بد شد؛ من با خدا معامله کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا