- ارسالیها
- 482
- پسندها
- 3,062
- امتیازها
- 17,083
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #61
کوچهی ما جز اون کوچههای نایابی بود که سر و صدا توش کمتر بود. چه خوب بود که خاله هستی؛ خاله مهسیما و بقیه دست جمعی رفته بودن مسافرت؛ وگرنه با احوالپرسیهاشون فکر کنم یهکم معطل میشدیم! خاله مهسیما و خاله هستی همسایههای نزدیکمون بودن؛ بهتره بگم نزدیکترین بهمون! به هر حال فرقیم نداشت که نزدیک بودن یا نه؛ تو این محل همه با همدیگه خوب بودن و این بود که من رو عاشق اینجا میکرد. آخه هر کسی شانس اینکه تو این موقعیت خوب باشه رو نداشت!
با سعید کوچه رو طی کردیم؛ تا اینکه به ماشینش رسیدیم. جیغجیغ تابال از داخلِ ماشین به گوش میرسید! همون موقعی که به ماشین رسیدیم اون دوتا از ماشین پیاده شدن. تابال به سرعت کنارم قرار گرفت و با صدایی پر انرژی گفت:
- سلام پروانه جون!
این جز اندک موقعهایی...
با سعید کوچه رو طی کردیم؛ تا اینکه به ماشینش رسیدیم. جیغجیغ تابال از داخلِ ماشین به گوش میرسید! همون موقعی که به ماشین رسیدیم اون دوتا از ماشین پیاده شدن. تابال به سرعت کنارم قرار گرفت و با صدایی پر انرژی گفت:
- سلام پروانه جون!
این جز اندک موقعهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر