متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فردا تا تو | هاجر منتظر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 756
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
خسته و عصبی از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. اتاقم با گلای سرخ و سفید تزیین شده بود. روی تخت بزرگم یه قلب سرخ از گلبرگ کشیده بودن و بوی خوب و ملایمی تو اتاق پخش بود. جلو رفتم و روی تختم نشستم. نگام تو اتاق خالی و ساکت چرخید. یه دونه گلدون روی پاتختی پر از گلای رز سرخ بود. دستم رو روی سطح نرم روتختی کشیدم و غرغر کردم:
- عجب شبی بود! معلوم نیست چه خبره. بره سر جاده میوه بفروشه که بهتره. این چه کاریه آخه؟ یه دقیقه آزادی نداره.
و با چشمای گرد و درشتم به کمد دیواری کرم‌رنگ اتاق که روی هر درش یه شاخه گل رز بود نگاه کردم و آهی کشیدم.
***
شکر که پای به قصر آرزوها نگذاشته‌ام
همه‌اش خوابی بزرگ بود
که سر به بالین نگذاشته
از آن برخاستم
وقتی یه آرایش ملیح و قشنگ رو پوست سفیدم گذاشتم، از جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
بعد کمی که از پرسیدن سؤالم پشیمون شدم، لبای باریک صورتیش از هم فاصله گرفتن:
- حالا میاد نگران نباش.
متعجب از طرز جواب دادنش بهش زل زدم، اما هیچی نگفتم. این حالا میادش، یه هفته طول کشید. من یکی دوبار دیگه هم سراغش رو از مامان و بابا گرفتم ولی اونا هر دفعه جوری قیافه می‌گرفتن انگار که فحشی چیزی دادم و از سؤال پرسیدنم پشیمونم می‌کردن. بی‌دلیل به دلم گواه بد افتاد. یه چیزی واقعاً ایراد داشت و کسی نمی‌خواست درموردش بهم چیزی بگه. هی به خودم می‌گفتم ان‌شاءالله که خیره! این از زبونم نمی‌افتاد. سعی کردم به خودم یادآوری کنم همین‌که هر روز با نق‌نقای افسانه از خواب پا نمی‌شدم و نگاهم به نگاهش نمی‌افتاد، از ته دلم خوشحال می‌شدم. یه هفته بود که گوشه کنایه‌ها و سرکوفتاش رو نمی‌شنیدم که نیش بشن و قلبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
مامان انیس صداش با هق‌هقی خفه بالا رفت:
- من کف دستم رو بو کردم این می‌شینه زیر پاش، تو رومون وایسه؟ آخه مگه نسیم چی از اون عفریته کم داشت که رفت اونو گرفت؟ خدا ازش نگذره! فقط یه هفته از عروسیش گذشت، رفته اونم عقد کرده.
دستام ناخودآگاه سمت دهنم رفت و با چشمایی وق‌زده به در چوبی اتاقشون خیره شدم:
- اینا همه‌ش زیر سر توئه ها! هی گفتم بذار اول از شر این دختره راحت شیم بعد بریم واسش خواستگاری، هی گفتی نه واسش زودتر زن بگیریم تا بی‌خیال اون بشه. من پسرم رو خوب می‌شناختم ولی تو به حرفم گوش نکردی. بفرما حالا درستش کن! می‌خوای جواب نسیم و خونواده‌ش رو چی بدی؟
یه قدم از در فاصله گرفتم، اما صداشون بالاتر رفت:
- من چه می‌دونستم این زلیل مُرده دست از سر پسرم برنمی‌داره. آخرشم کار خودشو کرد. چطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
بعدش صدای خودم، من چی جوابش رو دادم؟ «سرافرازت می‌کنم بابا، تو هیچی نکردم تو این می‌کنم! دفعه‌ی بعد اگه اومدم با کفن میام!» و چشمای لرزون بابا، من حتی قلب اونم شکستم. من همه‌ی پل‌های پشت سرم رو خراب کردم. دستی به زیر چشمام کشیدم از زور هق‌هقی که می‌کشیدم، پیشونیم درد اومد. دوست داشتم برای تک‌تک حماقتام جیغ بزنم. به عمرم انقدر احساس بدبختی و ترس نکرده بودم. احساس می‌کردم یهو زیر پام خالی شده و تو هوا معلق موندم. حق با فرشید بود من نباید زن کسی که نمی‌شناختم می‌شدم. چقدر از انتخابم راضی بودم، فکر می‌کردم خوشبخت شدم، اما کو اون خوشبختی؟ من کل زندگیم رو سر هیچ باختم. حالا باید خودم رو می‌کشتم تا به خونه‌ی بابام برگردم. حس کردم یه چیزی رو قفسه‌ی سینه‌م نشسته و داره با تموم زورش خفه‌م می‌کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
فکر و خیالا عین موریانه از در و دیوار تاریک این اتاق به سمتم اومدن. خدایا حالا باید چیکار کنم؟ چقدر بده آدم کاسه‌ی چه‌کنم چه‌کنم دستش بگیره. تا صبح تو اتاقم موندم و برای تیره‌بختیم زار زدم.
صبح زود با اومدن باریکه‌های نور خورشید از پنجره‌ی کوچیک اتاقم به داخل و روشن شدن فضای نسبتاً بزرگ اتاق، وحشت به دلم چنگ انداخت. همون‌موقع تصمیمم رو گرفتم؛ من از هیچی خبر ندارم. دیگه سراغ فائضم نمی‌گیرم. اصلاً دیگه برنگشتم به جهنم! نمی‌ذارمم کسی حرفی بهم بزنه. می‌شم یه آدم مشنگ، می‌شینم همین‌جا کلفتیشونو می‌کنم که فقط طلاقم ندن.
هق‌هق خفه‌م باز بالا رفت. از جام بلند شدم. بدنم سست شده بود و دائم احساسی عجیب باعث می‌شد دیگه پاهام رو حس نکنم، ولی مگه مهم بود؟ من از اینجا برم کجا برم؟ دیگه جایی رو ندارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
سعی کردم راحت‌تر بشینم و توضیح بدم:
- مامانم خیلی سال پیش فوت کرد. بعد زن‌بابام اومد تو خونه. خدا سرشاهده واسم مادری نکرد! نمی‌خوام بدش رو بگم، ولی خیلی عذابم داد. یعنی هر چی بگم کم گفتم. بابام که همش سرکار بود، کار به هیچی هم نداشت. واسه همین دیگه دوست ندارم به اونجا برگردم، اگه هم روزی واسه‌ی بابام دلم تنگ شد، یه سر میرم تا دم در خونه‌ می‌بینمش و میام.
بعد دست رو پیش گرفتم و به سمتش با نگرانی خم شدم:
- نکنه از دستم خسته شدین؟
نگاه مصمم مامان انیس حالا بارونی بود و از چونه‌ی نازکش که مدام می‌جنبید، بغضی که سعی می‌کرد کنترلش کنه رو می‌دیدم. نگاهش تو حدقه چرخید و روی اجاق خاموش ثابت موند. سعی کردم جو رو عوض کنم و هیستریک خندیدم و همون‌طور که از جام بلند می‌شدم تا از آشپزخونه فرار کنم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
ناخواسته یه آه بلند و خسته کشیدم و یاد آه فرشید افتادم. آه فرشید به‌جای افسانه، دامن منو گرفت. فائض رو که زور کردن تا بیاد منو بگیره، آه من دامن کی رو می‌گرفت؟ پدر و مادرش که زورش کردن تا بیاد منو بدبخت کنه یا اون رو که آتیش زد به زندگیم؟ خدا کنه گردن مامان و باباش نیفته، اونا خیلی خوب و مهربونن. اصلاً شاید گردن هیچ کی رو نگیره. خودش که بی‌تقصیره، مامان و باباش که پاک و مهربونن. خدایا بخت من چقدر سیاهه که حتی نمی‌تونم کسی رو نفرین کنم که هر چه کردم لعنت به خودم باد!
فائض گفت می‌خواد نگار رو بیاره ولی مامان و باباش مخالفت کردن. گفتن نمی‌خوان دختری مثل اون پاش رو تو این خونه بذاره، بعد هم بحثشون شد. فائض سفت و محکم از زنش دفاع می‌کرد، آخرش هم عصبی شد و از خونه رفت. مامان انیسم همون‌طور که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
***
نزدیک به ظهر وقتی پیش‌بند رو از دور کمرم باز می‌کردم تا بذارمش سرجاش عاطفه و شوهرش نوید با راهنمایی مامان جون از در هال اومدن داخل. رنگ صورت هر دوشون گرفته بود. عاطفه از ناراحتی کبود شده بود و محکم دست مامان جون رو گرفته بود و نزدیک بود که هر لحظه زیر گریه بزنه. مامان انیس مجبورش کرد روی مبلا بشینه و براش حرف بزنه. آقا نوید اما کنار یکی از ستون‌های نزدیک در هال ایستاد و جلوتر نرفت. هیکل درشتش رو به ستون تکیه داد و چشمای تیله‌ای و سیاهش رو میخ مامان جون کرد. عاطفه با صدای لرزونی به حرف اومد و دستش رو به کمر مامان کشید:
- مامان همه چی درست میشه، تو رو خدا الکی نگران نشیا!
من سریع به آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خنک ریختم و براشون بردم و کنارشون نشستم. تلفن نوید زنگ خورد اونم با عجله به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا