ترجمه کامل شده رمان جنازه ای در آشپزخانه| jasmine مترجم انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع I'm.JãS❀
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 1,839
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

I'm.JãS❀

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/6/18
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,333
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
جک کارت شناسایی قربانی را از کیف بیرون آورد و پوزخندی زد که یعنی دیدی گفتم؟
-فامیلی قربانی لِپاهیه.
بعد گواهینامه رانندگی را دستم داد.
-نزدیکای شیپ راک زندگی می‌کنه.
آنجا را می‌شناختم، شیپ راک در شمال غربی ایالت قرار داشت.
-پس از خونش خیلی دور شده.
سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-مخصوصا اینکه بدون کفش هم بوده.
گواهینامه را پس دادم.
بعد از اینکه تیم آزمایشگاه کارشان را تمام کردند جنازه را در کیسه ای گذاشتند و با خودشان بردند.
من و جک بعد از رفتنشان به آشپزخانه رفتیم؛ بچه های آزمایشگاه لطف کردند و اجازه دادند که خون های کف آشپزخانه را خودم تمیز کنم.
دستی به چانه نتراشیده ام کشیدم؛ یادم باشد که حتما ته ریشم را بزنم.
-پس در واقع مرد داشته تو حیاط پشتی خونه ها می‌دویده تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/6/18
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,333
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
-اوه بله، یادم رفته بود که دوستات مارو به بیست و چهار دلار و چند تا مهره فروختن.
جک با اخم نگاهم کرد.
-اونا دوستای من نبودن.
-باشه، باشه. بیا راجع به این موضوع فکر کنیم.
لکه خون را دور زدم.
-مشخص بوده که قربانی درگیر شده؛ ولی نه اینجا. نگاه کن؛ آشپزخونه درست مثل موقعیه که از خونه بیرون اومدم.
جک پوزخندی زد
-خیلی بد شد نه؟ آخه اصلا به خودش زحمت نداده که ظرفاتو بشوره.
به حرفش توجهی نکردم.
-اون حتی کفش یا کت هم نپوشیده بود، می‌دونم که اینجا شیکاگو نیست ولی مگه هوای بیرون چهل درجه است؟
جک یک دفعه سرش را پایین انداخت.
-این یعنی از جای خیلی دوری نیومده.
-پس اگه اینجا مجروح نشده، یعنی کل راه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/6/18
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,333
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
جک شروع به دنبال کردن لکه های خون تا بیرون از خانه کرد، من هم به دنبالش راه افتادم و از دو پله چوبی پایین رفتم.
به اندازه کافی مطمئن بودیم که این لکه های سرخ رنگ روی پیاده‌رو ما را به کوچه هدایت می‌کنند.
جک: نگاه کن و یاد بگیر سفید پوست.
قطره های خونی که کف پیاده رو ریخته بودند، به تمیزی و شفافی لکه های قبلی نبودند.
حتی می‌توانستم ببینم که مهمان ناخوانده ام، فنس هایی که حیاط را از کوچه خاکی جدا می‌کند را هم کثیف کرده.
کثیفی باعث شده بود که لکه ها به سختی دیده شوند. من از سمت چپ و جک از سمت راست زمین را نگاه می‌کردیم.
-یکی پیدا کردم.
سپس به جایی نزدیک پایش اشاره کرد.
-یکی دیگه هم اونجاست، به نظر میاد که از این طرف رفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/6/18
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,333
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
جک ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرومی گفت:
-اینجا دیگه چه جور جاییه؟!
-یجور مـغازه خواربار فروشی؛ ساندویچ، سیگار، بلیط های لاتاری یا یه همچین چیزایی اینجا می‌فروشن.
-هه، خیلی سخته وقتی داری ساندویچ درست می‌کنی از پشت به خودت چاقو بزنی.
جک تاکید کرد که همانجا بمانم و مراقب اطراف باشم. البته که این کار را انجام دادم؛ من برای بیست ثانیه منتظر ماندم سپس با انگشت اشاره ام به آرامی در را باز کردم.
با اینکه انتظار نداشتم کسی با چاقو به من حمله کند باز هم نمی‌توانستم ریسک کنم.
با باز شدن در چشمم به یک آشپزخانه با نورپردازی فلورسنتی و یک انبار کوچک خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/6/18
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,333
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
کاسه مخلوط کن از جنس استیل روی زمین افتاده بود و کاهوهای خرد شده روی زمین ریخته بودند.
به خورده شکسته های بشقاب و دو ماگ بزرگ قهوه روی کفپوش ها نگاه کردم، کنار سینی که روی زمین افتاده بود، یک چاقوی خونی هم بود.
جک وارد آشپزخانه شد، انگار از دیدن من در آنجا اصلا متعجب نشده بود.
-هیچکس داخل مغازه نیست ولی مغازه بازه، پول هم داخل صندوق هست، همه چیز عادی به نظر میاد.
نگاهش به بهم ریختگی افتاد.
-ولی انگار اینجا عادی نیست!
به چاقو اشاره کردم، تا نگاهش به چاقو افتاد شانه هایش آویزان شد و آهی کشید.
-من دوباره به بچه های آزمایشگاه زنگ می‌زنم.
درحالی که شماره آزمایشگاه را می‌گرفت، من سرجایم ایستادم و نگاهی به اطراف کردم....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/6/18
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,333
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
من بارها و بارها برای خرید به اینجا آمده بودم.
صاحب مغازه یک پیرمرد بود؛ به نظر مرد خوبی می‌آمد. همیشه مغازه را مرتب نگه می‌داشت.
او می‌گفت که قبل از خرید این مغازه، اینجا یک قصابی بوده. او از من پرسید که اگر یک شکارچی هستم می‌توانم گوشت هایم را در این فریزر نگه دارم زیرا او به این فریزر احتیاجی نداشت و بیشتر برای نگه داری مواد غذایی از آن استفاده می‌کرد.
می‌گفت که این فریزر را بارها به شکارچیان گوزن کرایه داده و به نظر می‌رسید زمانی که فهمید من شکارچی نیستم حسابی شگفت زده شد.
تنها چیزهایی که در آن اتاق وجود داشتند یک تخت خواب ارتشی چپانده شده در یک گوشه بود.
آشپزخانه وسایل استانداردی نداشت که نوعی تخطی از قوانین بهداشتی به حساب می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/6/18
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,333
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
تماس جک تمام شد. به تخت خواب اشاره کردم
-گفتی اسم مقتول چی بود؟
جک کیف پول را درآورد.
-لپاهی، رابرت. ام. لپاهی.
می‌دانستم که این اسم قبلا به گوشم خورده.
-لپاهی اسم کسیه که اینجارو اداره می‌کنه.
-همون آدمه؟!
-نه، منظورم مقتول نیست. این لپاهی پیرتره؛ شاید حدود شصت سالش باشه.
لب هایش را کج کرد
-پدر و پسر؟ چون به نظر میاد که کسی اینجا زندگی می‌کنه.
-من با لپاهی صحبت کردم، اون هیچوقت اشاره ای نکرد که یه پسر داره.
او یک پیرمرد تنها بود که با همسرش همیشه بحث می‌کرد، برای همین مدتی اینجا زندگی می‌کرد تا همسرش آرام شود.
سرم را تکان دادم و آهسته گفتم:
-احتمالا از هم جدا شدن.
صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/6/18
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,333
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
احساس کردم که جک زمان بیشتری برای دادن خبرهای بد می‌خواهد، برای همین از لپاهی پرسیدم که برای چه مدت از مغازه بیرون بوده.
-یه سری وسیله لازم داشتم که باید از آلبوکرک بخرم، برای همین ساعت ده صبح اینجارو ترک کردم. می‌دونستم که امروز، روز عجیبیه. بابی خیلی خوب با مشتری ها کنار می‌اومد.
به ساعت مچی ام نگاه کردم؛ از شش گذشته بود و غروب شده بود.
-به پسرت گفته بودی که من کجا زندگی می‌کنم؟
-البته که گفتم؛ حتی خونتون رو بهش نشون دادم و گفتم هر وقت مشکلی مثل همین یارو جانسون داشتی، بیا پیش افسر سالیوان.
چقدر خوب است که کسی به تو نیاز داشته باشد، مخصوصا زمانی که هیچ کس حتی حاضر نیست نزدیک یک افسر پلیس شود.
صدای زنگوله بالای در ورودی بلند شد و پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/6/18
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,333
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
بنلی درحالی که در چهارچوب در ایستاده بود، از تکنسین ها خواست که قبل از شروع کار چند دقیقه صبر کنند. آنها هم با کلی غر زدن دستکش هایشان درآوردند و در جیبشان گذاشتند؛ سپس به سمت قفسه مجله ها رفتند.
جک هم دوباره به انبار آشپزخانه بازگشت، من هم به دنبالش راه افتادم.
-به نظرت قضیه رو راجع به پسرش فهمیده؟
شانه ای بالا انداخت و به چهارچوب نگاه کرد.
-داشتم به همین فکر می‌کردم. ظاهرا پسرش تو درگیری چاقو خورده.
سپس به قفسه چاقوهای مغناطیسی اشاره کرد
-آشپزخونه پر از وسایلیه که میشه ازشون به عنوان اسلحه استفاده کرد.
منظورش را گرفتم.
-پس بذار اینطور بگیم که این شخص یا همون لستر جانسون، از شیپ راک میاد اینجا تا بابی رو تهدید کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/6/18
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,333
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
-بابی خیلی قوی بوده، در واقع اونقدر قوی بوده که با وجود زخمی بودنش، خودش رو به خونه من رسونده. پس...
-پس...؟!
-پس اگه بابی لپاهی اونقدر قوی بوده که خودش رو به خونه من برسونه، مسلما می‌تونسته با جانسون هم مقابله کنه.
-بعد از آسیب دیدنش؟! چی باعث شده همچین فکری به سرت بزنه؟!
-گوش کن؛ اگه جانسون به خودش مسلط بود، قطعا نمی‌ذاشت که بابی فرار کنه. این یعنی ممکنه بابی اول جانسون رو زده بعد فرار کرده و طبق گفته پدرش، به خونه من اومده.
-که تو خونه نبودی و اون تو شرایطی نبوده که دووم بیاره.
سرم را تکان دادم
-درسته، چون خیلی خون از دست داده بود.
منظورم را فهمید.
-تا اینکه جانسون به هوش میاد و متوجه نبود بابی میشه. پس... در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : I'm.JãS❀
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
105
بازدیدها
7,207
عقب
بالا