متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه کامل شده ترجمه رمان دراکولا | یگانه سلیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع YEGANEH SALIMI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 2,497
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,340
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #51
در بیست و سوم اکتبر مینا و وان‌هلزینگ بوسیله‌ی قطار به ورستی رفتند. در ورستی، پروفسور چهار اسب و یک کالسکه‌ی کوچک خریداری کرد.
زمستان بود و هوا هم بسیار سرد. گرگ‌ها نزدیک بودند و صدای زوزه کشیدنشان در شب و روز می‌آمد. پروفسور وان هلزینگ مینا را هرروز هیپنوتیزم می‌کرد و او هم همیشه کلمات یکسانی می‌گفت.
- اینجا تاریکه. اینجا تاریکه. صدای حرکت تند آب رو می‌شنوم.
مینا کل روز را خوابید و پروفسور نتوانست او را از خواب بیدار کند؛ ولی زمانی‌که شب‌هنگام رسید، از خواب برخاست. پروفسور می‌ترسید. مینا بسیار ضعیف و لاغر شده بود. صورتش داشت تغییر می‌کرد و بیشتر به خون‌آشام شبیه میشد. قبل از اینکه دراکولا ازبین برود، مینا می‌مرد؟
وقتی آن‌ها به کوه‌های مرتفع رسیدند، برف شروع به باریدن کرده بود. وان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] bahareh.s

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,340
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #52
زوزه‌ی گرگ‌ها، نزدیک‌تر و واضح‌تر شنیده میشد. آیا دراکولا آن‌ها را فرستاده بود؟ پروفسور سال‌خورده از آن شرایط وحشتی نداشت. تا زمانی‌که مسیر باریک به تاریکی ختم شود، به راهش ادامه داد. مینا آن شب بسیار هیجان‌زده بود.
پروفسور آتشی روشن کرد. چند تکه از نان مقدس را بیرون آورد و آن‌ها را قطعه‌قطعه کرد. سپس قطعه‌های نان را به شکل یک دایره دور مینا چید. مینا محتاطانه به وان هلزینگ نگاه می‌کرد. او تکان نمی‌خورد. صورتش سفید و رنگ‌پریده شده بود. پروفسور رو به او گفت:
- بیا نزدیک آتیش!
مینا از جا بلند شد. چند گام برداشت و درنهایت ایستاد. نمی‌توانست از دایره‌ی قطعه‌ها نان‌ بیرون برود. وان هلزینگ خودش و مینا را با پتوی نازکی پوشاند. گرگ‌ها زوزه می‌کشیدند؛ اما جای آن دو در دایره‌ی بریده‌های نان مقدس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,340
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #53
ولی مینا داخل دایره ماند و خون‌آشام‌ها نتوانستند به او نزدیک شوند. آن‌ها کل شب مینا را صدا زدند؛ اما زمانی‌که طلوع خورشید نزدیک شد، به گردوغبار تبدیل شدند و مینا هم خوابید.
در صبح، وان هلزینگ متوجه مرگ چهار اسب شد. پروفسور تاجایی که می‌توانست آتش را ثابت نگه داشت تا روشن بماند و خودش مینا را داخل دایره‌ی قطعه‌های نان تنها گذاشت. سپس شروع به راه رفتن در مسیر باریک به طرف عمارت دراکولا کرد.
برف بسیار سنگین می‌بارید و باد سرد به صورت پروفسور می‌خورد. کیفش سنگین بود و احساس سرما می‌کرد و ترسیده بود. او قدرت خون‌آشام را اطرافش احساس می‌کرد. عمارت دراکولا مثل یک ساختمان سیاه درمیان کوه‌های پوشیده با برف‌های سفید مشاهده میشد. به راهش ادامه داد. در نهایت، به ساختمان وحشت‌آور رسید. وقتی روبه‌روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,340
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #54
سپس وان هلزینگ تابوت‌های سه زن خون‌آشام را پیدا کرد. آن‌ها بسیار زیبا به نظر می‌آمدند. چشمانشان باز بود و به او لبخند می‌زدند. پروفسور میانسال برای چند لحظه به آنان نگریست؛ اما بعد لوسی را به خاطر آورد.
او تکه‌های چوبی تیزی برداشت و با آنان به قلب خون‌آشام‌ها ضربه زد؛ اما وقتی که پروفسور به قلبشان می‌کوبید، سر و صورت و بدنشان کاملا دچار تغییر شد. چیزی جز گردوخاک و غبار داخل جعبه نمانده بود! سپس وان هلزینگ آن مکان رعب‌آور را ترک کرد. برای رسیدن به مینا آهسته روی مسیر قدم برمی‌داشت.
***
- همسرم نزدیکه!
مینا بود که این حرف را به زبان آورد و در ادامه گفت:
- خیلی سریع باید برم پیش جانسون.
بارش برف متوقف شده بود. آسمان صاف بود و هوا سرد. نزدیک غروب بود و خورشید با رنگ قرمز در آسمان نورافشانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,340
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #55
آن‌ها توانستند راه باریک و مارپیچی را ببینند که از کنار کوه به بالا می‌رفت. درطول آن مسیر، یک ارابه به سرعت حرکت می‌کرد. داخل ارابه، یک جعبه‌ی بزرگ چوبی قابل مشاهده بود. دراکولا داشت به عمارتش برمی‌گشت. پروفسور وان هلزینگ دستش را برای دلگرمی دادن، دور مینا حلقه کرد؛ اما او ترسی نداشت. مینا زمزمه‌وار گفت:
- اونجا رو ببین!
پشت‌سر درشکه، دو مرد سوارکار به سرعت درحال پیش‌روی بودند. مینا فریاد زد:
- اونا جانسون و آرتورن. دارن سریع‌تر از ارابه حرکت می‌کنن تا بهش برسن.
وان هلزینگ گفت:
- خورشید داره غروب می‌کنه. قبل از اینکه روشنایی روز بطور کامل بره، دراکولا باید نابود بشه.
جانسون و آرتور سریع و چهارنعل حرکت می‌کردند. سایه‌هاشان روی برف‌ها توده‌های سیاه و بزرگی بوجود آورده بود. نهایتاً، دو دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • مدیر
  • #56
1641372770552.png
 
امضا : bahareh.s
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,402
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
1,284
عقب
بالا