- ارسالیها
- 2,796
- پسندها
- 9,340
- امتیازها
- 33,973
- مدالها
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #51
در بیست و سوم اکتبر مینا و وانهلزینگ بوسیلهی قطار به ورستی رفتند. در ورستی، پروفسور چهار اسب و یک کالسکهی کوچک خریداری کرد.
زمستان بود و هوا هم بسیار سرد. گرگها نزدیک بودند و صدای زوزه کشیدنشان در شب و روز میآمد. پروفسور وان هلزینگ مینا را هرروز هیپنوتیزم میکرد و او هم همیشه کلمات یکسانی میگفت.
- اینجا تاریکه. اینجا تاریکه. صدای حرکت تند آب رو میشنوم.
مینا کل روز را خوابید و پروفسور نتوانست او را از خواب بیدار کند؛ ولی زمانیکه شبهنگام رسید، از خواب برخاست. پروفسور میترسید. مینا بسیار ضعیف و لاغر شده بود. صورتش داشت تغییر میکرد و بیشتر به خونآشام شبیه میشد. قبل از اینکه دراکولا ازبین برود، مینا میمرد؟
وقتی آنها به کوههای مرتفع رسیدند، برف شروع به باریدن کرده بود. وان...
زمستان بود و هوا هم بسیار سرد. گرگها نزدیک بودند و صدای زوزه کشیدنشان در شب و روز میآمد. پروفسور وان هلزینگ مینا را هرروز هیپنوتیزم میکرد و او هم همیشه کلمات یکسانی میگفت.
- اینجا تاریکه. اینجا تاریکه. صدای حرکت تند آب رو میشنوم.
مینا کل روز را خوابید و پروفسور نتوانست او را از خواب بیدار کند؛ ولی زمانیکه شبهنگام رسید، از خواب برخاست. پروفسور میترسید. مینا بسیار ضعیف و لاغر شده بود. صورتش داشت تغییر میکرد و بیشتر به خونآشام شبیه میشد. قبل از اینکه دراکولا ازبین برود، مینا میمرد؟
وقتی آنها به کوههای مرتفع رسیدند، برف شروع به باریدن کرده بود. وان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.