- ارسالیها
- 2,799
- پسندها
- 9,459
- امتیازها
- 33,973
- مدالها
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #21
مینا میدانست که دوستش بیمار شده. او میخواست به آرتور پیغامی بفرستد؛ اما لوسی اجازه نداد.
- آرتور داره کار مهمی داخل بیمارستان پروفسور هلزینگ انجام میده.
لوسی افزود:
- نمیخوام نگرانش کنم.
ولی هرشب لوسی درحالیکه خواب بود، از تختش بیرون میرفت. مینا مجبور بود در اتاق را قفل کند تا دوستش در امان بماند. یک شب، مینا لوسی را دید که از پنجرهی اتاق، خم شده بود. پرندهی بسیار بزرگ و سیاهی کنارش نشسته بود. وقتی مینا نزدیکتر شد، آن پرنده به آرامی ازآنجا رفت. لوسی عمیقاً در خواب بود؛ اما با دست گلویش را گرفته بود. ردهای قرمز رنگ هنوز روی گردنش خودنمایی میکردند. آن ردها بسیار ملتهب و دردناک به نظر میآمدند.
روزی در نوزدهم آگوست، مینا نامهای از بیمارستان بوداپست دریافت کرد.
- اوه لوسی! جانسون...
- آرتور داره کار مهمی داخل بیمارستان پروفسور هلزینگ انجام میده.
لوسی افزود:
- نمیخوام نگرانش کنم.
ولی هرشب لوسی درحالیکه خواب بود، از تختش بیرون میرفت. مینا مجبور بود در اتاق را قفل کند تا دوستش در امان بماند. یک شب، مینا لوسی را دید که از پنجرهی اتاق، خم شده بود. پرندهی بسیار بزرگ و سیاهی کنارش نشسته بود. وقتی مینا نزدیکتر شد، آن پرنده به آرامی ازآنجا رفت. لوسی عمیقاً در خواب بود؛ اما با دست گلویش را گرفته بود. ردهای قرمز رنگ هنوز روی گردنش خودنمایی میکردند. آن ردها بسیار ملتهب و دردناک به نظر میآمدند.
روزی در نوزدهم آگوست، مینا نامهای از بیمارستان بوداپست دریافت کرد.
- اوه لوسی! جانسون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش