فال شب یلدا

ترجمه کامل شده ترجمه رمان دراکولا | یگانه سلیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع YEGANEH SALIMI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 2,549
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,459
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #21
مینا می‌دانست که دوستش بیمار شده. او می‌خواست به آرتور پیغامی بفرستد؛ اما لوسی اجازه نداد.
- آرتور داره کار مهمی داخل بیمارستان پروفسور هلزینگ انجام میده.
لوسی افزود:
- نمی‌خوام نگرانش کنم.
ولی هرشب لوسی درحالی‌که خواب بود، از تختش بیرون می‌رفت. مینا مجبور بود در اتاق را قفل کند تا دوستش در امان بماند. یک شب، مینا لوسی را دید که از پنجره‌ی اتاق، خم شده بود. پرنده‌ی بسیار بزرگ و سیاهی کنارش نشسته بود. وقتی مینا نزدیک‌تر شد، آن پرنده به آرامی ازآنجا رفت. لوسی عمیقاً در خواب بود؛ اما با دست گلویش را گرفته بود. ردهای قرمز رنگ هنوز روی گردنش خودنمایی می‌کردند. آن ردها بسیار ملتهب و دردناک به نظر می‌آمدند.
روزی در نوزدهم آگوست، مینا نامه‌ای از بیمارستان بوداپست دریافت کرد.
- اوه لوسی! جانسون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,459
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #22
لوسی در جواب دوستش این حرف را زد.
- باید بری بوداپست.
مینا با قطار به بوداپست سفر کرد. سفر طولانی‌ای را تجربه کرده بود؛ اما در آخر توانست جانسون عزیزش را به آغوش بگیرد و چقدر همسرش لاغر و دردمند شده بود!
- چرا بهم نگفتی مریض شدی؟
مینا این سوال را پرسید.
- توی عمارت دراکولا چه اتفاقی افتاد؟
- نمی‌تونم الان درمورد عمارت دراکولا حرفی بزنم.
جانسون این جمله را نجوا کرد.
- اتفاقای وحشتناکی اونجا افتاد. اینکه مریض یا دیوانه* شده بودم رو نمی‌دونم؛ اما الان چیزی نمی‌تونم درموردش بهت بگم. بعداً همه‌ی اینا رو بهت توضیح میدم.
- جانسون!
مینا او را مخاطب قرار داد.
- هر اتفاقی افتاده رو فراموش کن. الان باید سلامتیت رو به‌دست بیاری، بعدش ما می‌تونیم باهم زندگی مشترکمون رو شروع کنیم.
- همین‌طوره.
جانسون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,459
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #23
هوا در لندن گرم و خوب بود. مینا و جانسون عصر هنگام به آرامی در شهر قدم می‌زدند. خیابان‌ها مملو از انسان‌های خنده‌رو بود. ناگهان جانسون صدای زاری وحشت‌زده‌ای از خود درآورد.
- خدای من! نگاه کن!
افزود:
- اون کانته!
جانسون به مرد قد بلندی اشاره کرد که درحال صحبت با یک زن جوان بود. مرد چهره‌ی خشنی با پوست سفید داشت. وقتی لبخند زد، مینا دندان‌های تیز و سفید و لب‌های سرخش را دید. جانسون با گریه گفت:
- کانت دراکولا اینجا توی لندنه.
- من دیوانه و خیالاتی نشده بودم. اون اتفاقا واقعاً توی عمارت دراکولا افتادن...
مینا رو به او با لحن ملتمسی زمزمه کرد:
- خواهش می‌کنم جانسون! دوباره مریض میشی.
مینا در ادامه‌ی حرفش افزود:
- کانت یه خونه نزدیک لندن داره. چرا نباید به اینجا بیاد؟
جانسون هشدارآمیز به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,459
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #24
وقتی آن‌ها به خانه رسیدند، خدمتکار در را باز کرد و نامه‌ای را به دستشان داد. او گفت:
- این نامه تازه اومده خانم.
نامه ازطرف دکتر آرتور وست بود، همسر لوسی. همان‌طور که مینا نامه را می‌خواند، اشک از چشمانش جاری شد. پیغام بسیار کوتاه بود.
« همسر عزیزم فوت کرد. دیروز به خاک سپرده شد. آرتور! »
جانسون آرام رو به همسرش گفت:
- لوسی مرده؟ نمی‌تونم باور کنم... چطور این اتفاق افتاد؟
مینا پاسخ داد:
- آرتور باید بیاد و پیشمون بمونه. در اسرع وقت بهش یه نامه می‌فرستم.
آن شب جانسون همه چیز را درمورد عمارت دراکولا به مینا گفت. او از چطور اتفاق افتادن آن حوادث وحشتناک برایش تعریف کرد. و حالا کانت دراکولا در انگلیس بود. او چه نقشه‌ای در سر داشت؟

پایان فصل چهارم
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,459
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #25
فصل پنجم: چگونگی مرگ لوسی

وقتی آرتور وست به خانه‌ی هارکر رسید، از سر تا پا لباس سیاه پوشیده بود. صورتش دردمند و غمگین بود. سه دوست حرف‌های زیادی برای گفتن داشتند. بعد از شام، مینا به آرامی با او صحبت کرد.
- آرتور، عزیزم، مرگ لوسی برای ما هم یه شوک خیلی بزرگ بود. می‌تونی بهم بگی چطور فوت کرد؟
آرتور در جواب مینا گفت:
- من یه هفته بعد از اینکه تو هایث رو ترک کردی، از آمستردام برگشتم.
ادامه داد:
- اون زمان لوسی خیلی مریض بود. رنگش پریده و لاغر شده بود. من معاینه‌ش کردم؛ ولی مشکلی ندیدم.
مینا پرسید:
- لوسی بازم شبا از تخت بیرون می‌رفت؟ بازم تو خواب راه می‌رفت؟
آرتور پاسخ داد:
- آره و خوابای عجیبی هم می‌دید. چشمای سرخ و گردوغبار طلایی رنگی رو می‌دید که توی هوا حرکت می‌کرد.
جانسون آهسته تکرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,459
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #26
و رو به آرتور که با حالت گنگی به او می‌نگریست، گفت:
- ادامه بده آرتور! من بعداً داستانم رو برات تعریف می‌کنم.
آرتور به صحبتش ادامه داد:
- کابوسای لوسی نگرانم می‌کردن. منم یه پیام برای پروفسور وان هلزینگ، به آمستردام فرستادم و اونم فوری خودشو به هایث رسوند.
آرتور پس از مکث کوتاهی به دوستانش گفت:
- وقتی وان هلزینگ اومد، لوسی اونقدر مریض و ناتوان شده بود که نمی‌تونست از تخت بلند شه. پروفسور با احتیاط معاینه‌ش کرد و بهم گفت که لوسی مقدار خیلی زیادی خون ازدست داده و برای اینکه زنده بمونه، به تزریق خون نیاز داره. منم به پروفسور گفتم که برام کیسه‌ی خون بیاره.
جانسون مضطرب به میان بحث آمد و سریعاً پرسید:
- آه خدا! ردی هم روی گردن لوسی بود؟ مثلا ردهای کوچک و قرمز رنگ...
آرتور بسیار شگفت‌زده به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,459
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #27
جانسون آهسته به خو‌دش گفت:
- پس پروفسور یه چیزایی دستگیرش شده...
آرتور پرسید:
- چه چیزایی دستگیرش شده؟
اما زمانی‌که پاسخی دریافت نکرد، به حرف زدن ادامه داد:
- سیر بوی خیلی تندی داشت؛ ولی وان هلزینگ همه رو جای‌جای اتاق و تخت خوابمون گذاشت. بعدش هم چندتا گل سفید رو بهم بست و دور گردن لوسی انداخت.
جانسون آرام از خودش پرسید:
- سیر چطور لوسی رو در امنیت قرار میده؟ نمی‌تونم متوجه بشم.
آرتور به دوستانش ادامه‌ی داستان را گفت. وان هلزینگ برای چند روز در هایث ماند. آرام‌آرام لوسی بهبود و نیروی ازدست رفته‌اش را به‌ دست می‌آورد. یک شب، آرتور برای معالجه‌ی کودک بیماری، از خانه بیرون رفت. وان هلزینگ هم در کتاب‌خانه مشغول مطالعه بود. لوسی هم در اتاقش استراحت می‌کرد. گل‌های سیر به گردنش آویخته شده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,459
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #28
آرتور از صحبت کردن دست کشید. در چشمانش اشک حلقه زده بود. بعد از دقایق کوتاهی به ادامه‌ی روایت پرداخت:
- برای پیدا کردن وان هلزینگ از اتاق بیرون رفتم. بارها اسمشو صدا زدم تا بیدار شد. بعدش هم شتاب‌زده با من وارد اتاق لوسی شد. وقتی لوسی رو دید، بهم گفت که اون مرده... ردهای روی گردنش هم برگشته بود. وان هلزینگ بهم گفت که هرچه زودتر باید لوسی رو احیا کنیم. اون نباید توی خواب می‌مرد.
ادامه داد:
- اولش لوسی چشماش رو باز کرد، بهم نگاه کرد و لبخند زد. بعد باهام صحبت کرد. صداش آروم و متعجب بود. بهم گفت که یه مرد نزدیک پنجره اومده که مرتباً اسمش رو صدا زده. اونم در پنجره رو باز کرده و از مرده خواسته بیاد تو.
پس از چند لحظه مکث، دوباره رو به دوستانش تعریف کرد:
- لوسی دستم رو گرفت. دستاش به سردی یخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,459
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #29
آرتور جواب داد:
- آره و بابت این شکرگزار خدا هستم... وقتی لوسی چشماش رو باز کرد، دوباره زیبا دیده میشد؛ ولی وان هلزینگ اجازه نداد بهش نزدیک بشم. به‌خاطر همین منم دستا و موهای بلند مشکیش رو بوسیدم. بعد از اون هم... لوسی فوت کرد. لوسی عزیزم الان در آرامشه...!
جانسون آهسته زمزمه کرد:
- واقعاً آروم گرفته؟*
او افزود:
- پروفسور به آمستردام برگشته؟
آرتور در پاسخ گفت:
- آره، برگشته؛ ولی گفت اگه اتفاقی برای لوسی افتاد، برمی‌گرده. من متوجه حرفش نشدم، لوسی الان مرده... چه اتفاقی برای یه آدم مرده می‌تونه بیفته؟
مینا به همسرش نگاه کرد. در چشمان هردو ترس موج میزد. آیا دراکولا خون لوسی را نوشیده بود؟ آیا لوسی حالا به خون‌آشام تبدیل شده بود...؟

پایان فصل پنجم

پی‌نوشت: کنایه‌آمیزه، هم به معنی مردن و هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,459
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #30
فصل ششم: زن زیبای هایث

بعد از چند روز، آرتور وست به خانه‌ی سوت‌وکورش در هایث برگشت. جانسون و مینا به آرتور درمورد ترس‌هایشان چیزی نگفتند؛ اما هرروز محتاط و هوشیار روزنامه‌ها را مطالعه می‌کردند. روزی جانسون چنین کلماتی را در یک روزنامه دید:
« زن زیبای هایث...
مادران جوان هایث وحشت‌زده‌اند. اتفاقات عجیبی در این شهر کوچکِ کنار دریا، درحال وقوع است. بعضی از کودکان نوجوان از خانه‌هایشان ناپدید شدند. زمانی‌که پیدا شدند، در امان بودند؛ ولی همه‌ی آن‌ها از یک اتفاق عجیب روایت می‌کردند. آن‌ها با یک زن زیبا با موهای بلند ملاقات کرده بودند. او به آن‌ها لبخند زده و از آن‌ها خواسته که به او نزدیک شوند، سپس بچه‌های نوجوان را بوسیده... تمام بچه‌ها در حیاط قدیمی کلیسای روی تپه پیدا شدند. آن‌ها بسیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,487
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
1,363
عقب
بالا