ترجمه کامل شده ترجمه رمان دراکولا | یگانه سلیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع YEGANEH SALIMI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 2,074
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,450
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
پروفسور وان هلزینگ به محض دریافت پیام جانسون، آمستردام را ترک کرد. او ابتدا به خانه‌ی هارکر در لندن رفت. مینا به مردی که چشمانش لبالب از اشک بود، خوشامد گفت:
- ممنون که خودتون رو انقدر سریع رسوندید!
وان هلزینگ پاسخ داد:
- زمان زیادی نداریم. من هر کمکی از دستم بربیاد، انجام میدم.
آن شب، جانسون درمورد عمارت دراکولا به پروفسور توضیح داد. پروفسور سوالات زیادی درمورد آن‌جا از او پرسید.
- تو خیلی خوش‌شانس بودی که تونستی خودتو از عمارت دراکولا نجات بدی.
پروفسور بالاخره بحث را به سمت خون‌آشام‌ها کشاند:
- خون‌آشام‌ها قدرت باورنکردنی دارن... کانت دراکولا هم از همه‌شون قدرتمندتره.
جانسون زمزمه کرد:
- و من بهش کمک کردم که راهش رو توی انگلیس باز کنه... اون چه نقشه‌ای رو می‌خواد اینجا عملی کنه؟ ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,450
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
مینا با ناراحتی گفت:
- همون اتفاقی که برای لوسی بیچاره افتاد... چطور می‌تونیم کمکش کنیم؟ کاری هست که بتونیم انجام بدیم؟
وان هلزینگ در پاسخ گفت:
- ما باید سه تا کار انجام بدیم تا جلوی خون‌آشام‌ها رو بگیریم. اول باید تابوت لوسی رو باز کنیم. بعد باید با یه شیئ تیز چوبی به قلبش ضربه بزنیم و در آخر سرش باید جدا بشه تا بتونه برای همیشه در آرامش قرار بگیره.
مینا آهسته گفت:
- لوسی عزیزم... چه وحشتناک! چطور می‌تونیم این اتفاق رو برای آرتور بیچاره تعریف کنیم؟
پروفسور میانسال گفت:
- اول باید بریم هایث مینا. ما باید هرچه زودتر به لوسی کمک کنیم. ما همه دوستش داشتیم و تنها کسایی هستیم که می‌تونیم بهش کمک کنیم تا به آرامش برسه و از این زجر برای خودش و برای بقیه ایجاد کرده، نجات پیدا کنه.
پروفسور افزود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,450
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
سپس آرتور فهمید که آن داستان ترسناک حقیقت دارد. آرتور، جانسون و وان هلزینگ در زمانی دیروقت از شب، به حیاط کلیسا رفتند. لوسی وست در قسمت خانوادگی حیاط کلیسا به خاک سپرده شده بود. پروفسور کیف بزرگی را با خودش حمل می‌کرد. آرتور با کلیدش در محوطه‌ی قربستان خانوادگی‌شان را گشود. آن سه مرد به آرامی دور تابوت لوسی ایستادند. پروفسور گفت:
- مواظب باش! درِ این اتاق از بعد از تشییع جنازه‌ی لوسی باز نشده، درسته؟ حالا نگاه کن!
سپس با یک قطعه‌ی آهنی، شروع به باز کردن در تابوت لوسی کرد. درحالی‌که در تابوت را برمی‌داشت، زمزمه کرد:
- خیلی‌خوب!
ابتدا آرتور نمی‌خواست نگاه کند. لوسی فقط دو هفته بود که فوت کرده بود؛ اما ناگهان با زاری گفت:
- خدایا! تابوت خالیه!
صدایش آمیخته به فریاد بود:
- همسرم کجاست؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,450
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
آن‌ها منتظر ماندند. زمان خیلی کند می‌گذشت. سپس، در نیمه‌شب، چیز سفیدِ متحرکی را دیدند که اطراف اتاق گورستان می‌چرخید. آرتور گریه‌ای سر داد و قدمی به جلو برداشت. داد زد:
- خدای من! اون لوسیه!
آن چیز سرش را برگرداند و مستقیماً به آن‌ها نگریست. ماه کامل بود و نور ماه پررنگ و درخشنده حیاط کلیسا را روشن می‌کرد و آن سه نفر می‌توانستند به وضوح همه چیز را ببینند. چیزی که می‌دیدند، باعث شد ترس به وجودشان رخنه کند. بله، او لوسی بود. صورتش، موهای تیره و بلندش نشان می‌داد که او همان لوسی است؛ اما در چشمانش درخشندگی وحشتناک قرمز رنگی قابل رویت بود. خون از لب‌های قرمزش به لباس سفید رنگش می‌ریخت. او لبخند زد و آن سه توانستند دندان‌های سفید و تیزش را ببینند. لوسی زمزمه کرد:
- آرتور، عشقم، بیا پیشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,450
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
وقتی لوسی صلیب را دید، از لبخند زدن دست برداشت. صورتش ظالم و عصبانی شد. صدایی شبیه زوزه‌ی حیوان از خودش درآورد و به طرف قبرستان خانوادگی دوید. در، بسته و قفل بود؛ اما خون‌آشام ناپدید شد و به داخل رفت.
- خدایا! اون چیز وحشتناک لوسی من بود؟
آرتور با گریه این سوال را پرسید و وان هلزینگ در جواب گفت:
- اون زن عزیزی که تو دوستش داشتی نیست... اون یه خون‌آشامه که می‌خواد از خودش محافظت کنه. اگه ما قوی باشیم، می‌تونیم آرامش رو به لوسی برگردونیم. جانسون، لطفاً کیفم رو بده.
آن‌ها دوباره به قبرستان خانوادگی برگشتند. وقتی وان هلزینگ در تابوت را برداشت، آن‌ها خون‌آشام را دیدند. چشمانش باز بود و به آن‌ها لبخند میزد، لبخند ترسناکی بر چهره داشت. وان هلزینگ کیفش را گشود. چوب بلند و تیز به‌همراه یک چکش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,450
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
بعد از یک نگاه دیگر به چیزی که در تابوت خوابیده بود، آرتور چکش را گرفت. او یک بار، دوبار و بارهای زیادی با چکش به چوب ضربه زد. جیغ‌های وحشتناکی از دهان خون‌آشام که با سرخی خون پوشانده شده بود، بیرون می‌جهید. لباس سفید با هر ضربه‌ای که به قلب لوسی کوبیده میشد، بیشتر رنگ سرخ به خود می‌گرفت. آن‌ها دعا می‌کردند و درنهایت آن چیز داخل تابوت از حرکت دست برداشت. آرتور چکش را انداخت و بیحال شد.
وان هلزینگ گفت:
- ببین! اون الان در آرامشه...
آنجا، در تابوت، لوسی مرده دراز کشیده و در آرامش قرار گرفته بود. همه‌ی خون‌ها رفته و صورتش لبخند زیبایی داشت. آرتور پیشانی همسرش را بوسید و قبرستان خانوادگی را ترک کرد. وان هلزینگ و جانسون به ادامه‌ی کار پرداختند... سپس در تابوت را گذاشتند و آن را چکش زدند. وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,450
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
فصل هفتم: خانه‌ی خون‌آشام
بعد از اینکه آن‌ها قبرستان خانوادگی را ترک کردند، برای چند ساعت خوابیدند. سپس در ساعات روز برای برنامه ریختن و نقشه کشیدن، دور هم جمع شدند. وان هلزینگ گفت:
- ما همه‌مون در خطریم. دراکولا احتمالاً می‌دونه که دشمنانی در انگلیس داره... اون خیلی زود می‌فهمه چه نقشه‌ای براش کشیدیم و بهمون حمله می‌کنه.
آرتور با زاری پرسید:
- خب چرا ما اول کارشو نمی‌سازیم؟ باید بریم خونه‌ش. جانسون، خونه‌ی دراکولا کجاست؟
جانسون آهسته پاسخ داد:
- یادم نمیاد! خیلی عجیبه... فکر می‌کنم دراکولا کاری کرده که آدرس خونه‌ش از ذهنم پاک بشه... همه‌ی اوراق و اطلاعات درباره‌ی خونه‌ش داخل دفترکارم توی لندنه.
وان هلزینگ شروع به صحبت کرد:
- پس بیاید خیلی زود بریم لندن. باید پیدا کنیم که دراکولا کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,450
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
مینا با ناراحتی سوال کرد:
- خب خونه‌ش کجاست؟ جانسون چیزی یادش نیست...
پروفسور میانسال برای لحظاتی به فکر فرو رفت. سپس محتاطانه به جانسون نگریست.
- اگه موافق باشی، من عمل هیپنوتیزم روت انجام بدم... ممکنه یادت بیاد که خونه‌ی دراکولا کجا بوده.
جانسون پاسخ داد:
- باشه، موافقم. هرکاری می‌تونی انجام بده پروفسور! من آماده‌م.
وان هلزینگ مقابل جانسون نشست و آهسته با او حرف زد. چشمان مرد جوان بسته شد و دم و بازدمش آرام‌تر شد.
- کانت دراکولا خونه‌ای نزدیک لندن داره. اون خونه کجاست جانسون؟
پروفسور بود که این سوال را پرسید و جانسون با صدای آرام و واضحی جواب داد:
- کانت شرق لندن زندگی می‌کنه. خونه‌ش خیلی قدیمی و بزرگه. دیوارهای بلندی دورش کشیده شده.
- چطور اونجا رفتی جانسون؟
- نزدیک‌ترین ایستگاه قطار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,450
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
پروفسور فوری گفت:
- بیدار شو جانسون!
جانسون چشمانش را گشود.
- تو در خطر بودی! دراکولا می‌دونست که من می‌خوام باهات چیکار بکنم...! ما زمان زیادی نداریم...
آرتور پرسید:
- چیکار باید بکنیم؟
- باید به خونه‌ی دراکولا بریم و جعبه‌های خاکی رو بگردیم.
وان هلزینگ ادامه داد:
- تو باید اینجا بمونی مینا! از خونه بیرون نرو! دراکولا همیشه خودش رو در قالب یه آدم نشون نمیده. یادت باشه که برای لوسی چه اتفاقی افتاد...
جانسون با اضطراب گفت:
- نمی‌تونیم مینا رو تنها اینجا به حال خودش بذاریم!
پروفسور به آرامی خطاب به او کرد:
- مینا در امان می‌مونه. هیچ خون‌آشامی نمی‌تونه تا زمانی‌که به خونه‌ای دعوت نشده، وارد اون خونه بشه. لوسی توی خواب راه می‌رفت و دراکولا هم داخل حیاط کلیسا اون رو دید. داخل خونه بمون مینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,607
پسندها
8,450
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
بالاخره به خانه‌ی قدیمی و بزرگ رسیدند؛ اما روز به انتها رسیده بود. وان هلزینگ به دوستانش نگریست.
- هوا تاریک شده، دیر کردیم. دراکولا الاناست که خونه‌ش رو ترک کنه. زمانی که بیرونه، ما مکان‌های استراحت شبانه‌ش رو ازبین می‌بریم.
دیوار بلند باغ درجایی خراب شده بود. آن‌ها به‌راحتی توانستند از آن بالا بروند. باغ مسکوت و خالی از هرچیز بود. خانه کاملاً تاریک شده بود. آن‌ها در پشت خانه، پنجره‌ی شکسته‌ای را یافتند. خیلی زود به داخل خانه دسترسی پیدا کردند. خانه‌ی قدیمی مملو از گردوخاک بود. فضای خانه بوی نامطبوعی می‌داد و هوا بسیار سرد بود. هرکدام از اتاق‌ها خالی بودند. بالاخره آن‌ها در انتهای راهروی طویلی، یک در چوبی بزرگ پیدا کردند. کلید داخل قفل بود و وان هلزینگ آن را به آرامی چرخواند. به محض باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
30
بازدیدها
1,005
عقب
بالا