• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه زهرا | یگانه رضایی" یهدا " کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yahda.rezaei
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 908
  • کاربران تگ شده هیچ

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
679
پسندها
3,560
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 570
ناظر: AROOS MORDE AROOS MORDE

نام داستان کوتاه : زهرا
نام نویسنده : یگانه رضایی «یهدا»
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
زهرا روایت‌گر سختی‌‌ها و رنج‌های دختر ساده‌ای‌ست که در عشق ناکام می‌ماند، دردهای او تمام نشدنی‌ست اما روزی عشق شکوفه‌های مهر را بر زندگی‌اش می‌باراند و امید میان تاریکی روزگارش چشمک‌زنان خودنمایی می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Mers~

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,752
پسندها
35,266
امتیازها
66,872
مدال‌ها
40
سن
19
سطح
36
 
  • مدیرکل
  • #2
992202_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
679
پسندها
3,560
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
"به نام خدا"

عشق یعنی من انتخاب می‌کنم
چه کسی ویرانم کند.
"آرتور میلر"

**
نمی‌توانستم به چشمانش بنگرم، می‌ترسیدم همه چیز را از نگاهم بخواند و دوست نداشتم این من باشم که دلش را می‌شکنم.
دوباره سینی چای را جلو بردم تا از دستم بگیرد اما هنوز به همان شکل به صورتم زل زده بود.
- آقا پرهام لطفاً.
سینی را از انگشتانم جدا کرد؛ چرخیدم تا وارد خانه شوم که مقابلم ظاهر شد.
- تو که نمی خوای بزنی زیر قول و قرارمون.
حین ور رفتن با گوشه‌ی روسریم پاسخش را دادم:
- تو این وضعیت جای این حرف‌ها نیست.
پیش از آنکه برای حرف زدن لب بگشاید صدای عمه توران از ضلع شرقی باغ که خانه‌ی عمو طاهر قرار داشت بلند شد:
- زهرا کجا موندی؟
از سر راهم کنار رفت و من همان‌طور که تپش‌های قلبم با حضورش اوج می‌گرفت؛ سمت خانه‌ی عمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
679
پسندها
3,560
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
عمه توران دستش را زیر چانه‌ام انداخت و با ضرب سرم را بالا کشید. عصبانیت در چشمانش پر پر می‌زد و چقدر در این لحظه به شاهین همیشگی شباهت داشت!
- می‌دونی که منظورم چیه، فکر نکن خرم زهرا. نذار به پدرت بگم و بذارم تیمور حسابت رو برسه‌. دارم بهت گوشزد می‌کنم حواست به کارات باشه، با غیرت پسر من بازی نکن. تیمور جنازه‌ات رو هم روی دوش پسر جهانبخش نمی‌ذاره، اول و آخر مال شاهین منی.
با ورود ناگهانی زرگل و مادرم به تندی فاصله گرفت. حال مادرم آنقدر بد بود که متوجه وخامت حالم نشود اما زرگل با نگرانی جلو آمد.
- چی شده زهرا؟ چرا صورتت سرخ شده؟
انگار جای انگشتان عمه روی چانه‌ام مانده بود. برای آنکه ذهن مادرم درگیر نشود عقب گرد کردم و از آشپزخانه خارج شدم و قدم به باغ نشاندم؛ زرگل هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
679
پسندها
3,560
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
همین که کلمات زرگل پایان گرفت شراره چون عجل معلق سر رسید. چهره‌اش برخلاف شاهین شباهتی به عمه توران نداشت و گاهی از عمه می‌شنیدم که او به خانواده‌ی پدریش شبیه است.
- شما چرا اینجایین؟ قایم شدین و کارها رو انداختین روی دوش من و سوسن؟
زرگل به تندی پاسخش را داد:
- ببخشید از شما اجازه نگرفتیم واسه خلوت کردن شراره خانم.
بازویم را کشید؛ وادارم کرد برخیزم و در همان حال افزود:
- داییم چند نفر رو گرفته که کارها رو سر و سامون بدن، به من ربطی نداره که تو اینقدر مهربونی که باهاشون همزاد پنداری می‌کنی. خودت رو خسته نکن عزیزم.
از کنارش عبور کردیم و زرگل غرولندهای شراره را نادیده گرفت.
نام مادربزرگم زهرا بود؛ زهرایی که عمرش در سی سالگی پایان گرفت و مادر، دایی و خاله‌ام را با آقاجان تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
679
پسندها
3,560
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
نگاه در نگاهش دوختم؛ حتی از همان فاصله هم می‌شد آرامش حضورش را حس کنم. پلک بستم و اجازه دادم اشک‌ها گونه‌هایم را بشویند. گفته بود یک روز دست در دست هم میان دشت‌ شقایق‌های وحشی می‌دویم و تمام ناآرامی‌ها را پشت سر جا می‌گذاریم اما سرنوشت به کام دلمان نچرخید و امروز دقیقاً در قلب آشوب‌ها ایستاده بودیم.
***
خاله ژاله هق‌هق می‌کرد اما مادرم مات و مبهوت چشم به دیوار داشت؛ زرگل که کنارش نشسته بود دستی به شانه‌اش کشید.
- مامان جون دورت بگردم واست مرغ بذارم؟
مادرم از پشت میز برخاست.
- نه، میرم خونه‌ی جهان. داداشم بوی بابام رو میده.
سپس با قدم‌های کوتاه دور شد؛ زرگل اشاره زد به دنبالش بروم اما همین که نیم‌خیز شدم پدرم سخت و محکم گفت:
- تو کجا زهرا؟
زرگل به نجاتم آمد.
- زهرا بره مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
679
پسندها
3,560
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
پلک برهم نشاندم و اجازه دادم در خلوت بغضم بشکند. بر زمین جا گرفتم و زانوانم را به بر کشیدم. کاش دنیا در همین لحظه به ته می‌رسید؛ شاید می‌شد در جهانی دیگر بدون هیچ سدی احساسم به پرهام را فریاد بزنم.
از آن سو هم نبود همیشگی پدربزرگم باعث می‌شد قلبم سخت فشرده شود؛ آقاجان دلگرمی بود و پس از این مقابله با خانواده‌ی پدریم سخت می‌شد.
***
زندایی دستی به موهای هایلایت شده‌اش کشید و حین راندنشان پشت گوش خطاب به مادرم گفت:
- تا کی قراره ژاله این وضعیت رو تحمل کنه؟ مرتیکه زن صیغه‌ای داره و با پرویی حاشا می‌کنه.
مادرم دست بر بینی‌اش گذاشت و به آرامی گفت:
- یواش زنداداش، الان تیمور می‌رسه.
زندایی مهری پشت چشمی نازک کرد و حین پوست کندن پرتقال میان بشقابش لب گشود:
- تو هم کم از این مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
679
پسندها
3,560
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بیشتر از آن نمی‌توانستم گفته‌هایشان را بشنوم؛ از جا برخاستم و راه خروج از خانه را در پیش گرفتم. دلتنگ خانه‌ی پدربزرگ بودم؛ بوی هل و دارچینی که همیشه میان رگ و پی آن خانه جریان داشت مرا به گذشته‌ای دور پیوند می‌داد.
آقاجان عادت داشت کنار پنجره بنشیند؛ حافظ بخواند و چای هل و دارچین بنوشد. چقدر جایش این روزها در زندگیمان خالی بود؛ مثل یک حفره‌ی عمیق میان قلبم که انگار هیچ گاه قرار نبود پر شود.
وارد خانه شدم و عمیق بو کشیدم. میان عطری که از گذشته به مشام می‌رسید بوی آشنایی را تشخیص دادم و نگاهم به سرعت چرخید و بر پرهامی نشست که بر صندلی آقاجان نشسته بود و چشم بر بیرون داشت.
- بالاخره اومدی.
همزمان با به لب بردن کلماتش سرش را چرخاند و نگاهش را بر چهره‌ام دواند. چشمانش قلبم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
679
پسندها
3,560
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
به تندی عقب گرد و خانه‌ی آقاجان را ترک کردم. به محض خروج دستم را بر قلبم نشاندم و عمیق دم گرفتم. پرهام همچون مرهمی بود که مستقیم زخم‌های روحم را درمان می‌کرد.
***
در این دو ماه نبود آقاجان سخت گذشت اما پس از آخرین دیدارم با پرهام این درد را آسان‌تر تحمل می‌کردم. شب‌ها پرده را پس می‌زد و از پشت پنجره برایم دست تکان می‌داد؛ لبخندهایش باعث می‌شد به اوج آسمان پر بگشایم. او تمام آن چیزی بود که از روزگار طلب می‌کردم؛ هر چند نزدیک بودیم اما دست نیافتنی به چشم می‌آمد.
این روزها کمتر دایی جهان را می‌دیدم؛ اغلب اوقات بابا تیمور از رفتار ریاست گونه‌اش گله می‌کرد و مادر در سکوت غرولندها و ناسزاهای رکیک او را گوش می‌داد.
بالاخره پس از گذشت روزها آن شب دایی جهان در حالی که چند بسته‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
679
پسندها
3,560
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
انگشتان لرزانم را درهم فرو کردم.
- پرهام باید به من می‌گفت، نمی‌دونستم به این زودی با دایی صحبت می‌کنه.
زرگل حین اینکه میوه‌ها را داخل ظرف می‌چید با حفظ لبخندش گفت:
- مشکلت چیه الان؟ شاید دایی تونست بابا رو متقاعد کنه، مگه همین رو نمی‌خوای؟ تو و پرهام خیلی به هم میاید.
سپس زیر لب آرام خواند:
- غنچه بیارید، لاله بکارید
خنده برآرید... .
با صدای فریادی لب‌هایش برهم دوخته شد.
- چی میگی جهان؟ واسه دختر نشون کرده‌ی من اومدی خواستگاری؟
به دنبال زرگل از آشپزخانه قدم بیرون نهادم. پدر از جا برخاسته بود و با چهره‌ای درهم دایی جهان را می‌نگریست اما انگار این رفتارهای پدر برای دایی عادی بود که با خونسردی دست پیش برد.
- بشین تیمور، ما فامیلیم. خودت هم می‌دونی جز خودت و خواهرت کسی دلش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا