گاه گاهی که دلم میگیرد به خودم میگویمگر ز دستان تو من نیست شدم
چنان که محال است دگر پیدا شوم
فارغ از من مباش ای متهم جان من
عشق کلیشهایست در این دنیاگاه گاهی که دلم میگیرد به خودم میگویم
در دیاری که پر از دیوار است
به کجا باید رفتبه که باید پیوست
به که باید دل بست....
ساقی بیا که دست توانای روزگارعشق کلیشهایست در این دنیا
باید دوست داشت
از آن دوست داشتنهای متفاوت
که عشق را منحصر میکند
فی البداهه:ساقی بیا که دست توانای روزگار
سیلی اگر زند به رخِ ناتوان من زند
هی بحر خروشانم ولی این روزهافی البداهه؛
شده از آه دلت...
شبی یا روزی لحظه ای بگیرد نفست...
اما حتی نیاری به لبت؛
با شدت درد حتی آه...
دلی در سینه دارم و دریایی حرف در گلوهی بحر خروشانم ولی این روزها
گشته ام در تنگ دنیای بلورینم اسیر
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدهاستدلی در سینه دارم و دریایی حرف در گلو
بارانی در چهره دارم وچتری در روبرو
بیا ای همدم شبهای طوفانی وحتی مهتابی
بیا ای قصه گوی دلنواز وخوش صدای سمیرایی