متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 124
  • بازدیدها 2,670
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
404
پسندها
5,742
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #91
چشمان ئاوان گرم خواب بود، اما کنجکاوی همیشگی وجودیش که بعد از ده سال دوباره بر روی فراز گردش می‌کرد مانع لذت بردنش از آن حفره تاریک می‌شد. سوئیچ را از جا کند و پشت فراز از ماشین پیاده شد از درد دولا بود و همقدم با قدم‌های تند فراز پیش می‌رفت. پسرک عجیب با این لباسان مناسب دلبری می‌کرد. فراز ایستاد و به تابلو مجتمع نظری کرد و بی‌توجه به چند قدم عقب‌تر از خود از دو پله ورودی بالا رفت. ئاوان با دیدن ساختمان چون یخ آب شد و بر زمین فرو ریخت زنی هراسان به سمتش آمد، او را از میان پیاده رو به روی جدول کشاند. توانی نداشت تا به چی شدهای پشت هم و مضطرب آن زن جواب دهد تنها نقش و نگار طلایی تابلو مجتمع جلوی چشمانش فکوس می‌شد. آب دهانش تلخ شد و هر چه در معده نهاده بود به بیرون ریخت با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
404
پسندها
5,742
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #92
- می‌خوام هرچی می‌تونی برام مدرک جور کنی...! قانون که سهلِ شده خانوادشم می‌ندازم به جونش. کاری می‌کنم به مرگ راضی شه... فکر کرده فراز احتشام ببو گلابیه!
عرفان بر شانه فراز کوبید.
- ماشالله تو که فرصت ندادی فکر کنه، پسر...! نصف سالم صورتشم تو اوردی پایین.
فراز دست به کمر شد.
- نمی‌کردم عُقدش رو دلم می‌موند ،از دیروز هرچی گفت فقط نگاش کردم برای همچین لحظه‌ای که دستش لای منگنه من گیر کنه... انگشت براش نمی‌ذارم.
عرفان قهقه زد و بر شانه فراز کوبید.
- برو دختره رو تو ماشین تنها گذاشتی...امیدوارم نقشمون بگیره که اگه بگیره همه چیز جفت و جور می‌شه!
بر شانه عرفان کوبید و فعلاً گفت و پا چرخاند به سمت ماشین و کوچه بن بستی که در آن پارک کرده بود. اما نگاه یخ‌زده ئاوان محاسباتش را بر هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
404
پسندها
5,742
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #93
از بدبینی ئاوان، فراز را کارت سه سر میزدن خونش در نمی‌آمد. بدبینی که در بطنش ریشه دوانده بود، جایی برای بحث نمی‌گذاشت. ریه‌های تب دارش را پر کرد و به عرفان اشاره زد تا آنها را تنها گذارد. او رفت و فراز به سمت ئاوان که سر سختانه روبه‌رویش ایستاد بود، چرخید.
- بریم تو ماشین باهم صحبت می‌کنیم.
خونسرد بود، باز هم چیزی در میان دل ئاوان ناجور افتاد. لعنت بر دانیاری که جوابش را نمی‌داد و او را از این برزخ بیرون نمی‌آورد. دوباره کابوس و ترس، لرزه به جانش انداخت، گویی دوباره دخترک گز کرده بر کنج مبل خانه گلاره برگشت.
- ازت متنفرم فراز احتشام!
- می تو هانی! (همچنین عزیزم)
فراز زیر بازویش را گرفت و بی‌توجه به اخم و تخم ئاوان او را به سمت ماشین کشاند. بر صندلی نشاند و پشت فرمان جاگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
404
پسندها
5,742
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #94
- تو چرا هرچی دلت می‌خواد بی فکر می‌ریزی بیرون...؟ منو چه به این مردک هفت خط؟ از کجا باید می‌شناختمش؟
دوباره فشاری که به گیجگاهش نشست.
- یکم فکرکن... بزرگ شو!
انگشت فراز را از گیجگاه نبض دارش برداشت و به سمت سینه پر التهاب پسرک چرخاند.
- ئاوان نیستم یه روز اینو نشکونم... حالا ببین!
فراز به انگشتش نگاهی کرد و عامل این همه نفرت نسبت به این یک تکه استخوان و پوست را نمی‌فهمید. از بی‌خیالی شانه بالا انداخت.
- به جهنم...‍ منم فراز نیستم اتل نبندمش!
بی‌خیال نفس‌های تند ئاوان خندید و با دست چپ دنده را جا زد و با همان دست فرمان را چرخاند.
- لعنت به همتون!

گفت و چشم بست، اما فراز آدم کوتاه آمدن نبود.
- رک و راست بگو چی می‌خوای که با این ازدواج بهش نمی‌رسی؟
ئاوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
404
پسندها
5,742
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #95
مدیر سری تکون میده و می‌گه: چرا! مرده ابرو بالا میندازه و حق به جانب نگاه رئیس می‌کنه: روش مگه ننوشتین وام میدیم؟ رئیس بی خبر از همه جا میگه چرا؟ میگه چرا به من نمیدین؟ رئیس یه نگاهی می‌کنه و میگه شاید شرایطشو نداری! میگه شرطتون غیر از ضامن چیز دیگه‌ای؟ میگه نه! میگه خوب من که دارم. مدیر پوفی می‌کنه و کلافه میگه شماره حسابتو بده تا ببینم مشکل کجاست مرده میگه ندارم میگه عیب نداره، شماره ملیتو بده شماره حسابتو در بیارم! میگه اصلا حساب ندارم.
خنده کوتاهی می‌کند.
- حالا حکایت تو... هنوز عقدی نشده حق طلاق چی، کشک چی!
فراز که تازه منظور ئاوان را فهمیده می‌خندد. دخترک راست می‌گفت عقد نداشته طلاقش کجا بود که حقی بر گردنش باشد.
- در ضمن من اصلاً با اصل ماجرا مشکل دارم...
فراز سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
404
پسندها
5,742
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #96
ئاوان بی‌شعوری نثارش کرد.
- بالاخره با عرب جماعت گشتی طبعت گشته سمت‌شون.
فراز پوزخندی بر لبان خشکه زده‌اش نشاند. دوباره به جان مچش افتاد مچش ورم کرده بود و تکان دادنش مکافات عظما. ئاوان زیر چشمی دوباره پاییدش پررویی نثارش کرد و بی‌حیا هدیه.
- دعوا کردی؟
فراز آخی گفت و نفسی نصفه نیمه کشید.
- اگه کوبوندن دوتا مشت تو دهن هرز مردک و بشه دعوا گذاشت.
لبان کش آمده ئاوان خنده به لب‌هایش آورد.
- البته به شاهکار شما نمی‌رسه... ماشالا کم و کسریم نذاشتی... امروز که رو صورتش باند نبود، همچین یه نمه کیف کردم...به یه سر، بازداشتگاه رفتن می‌ارزید....البته بگما من مثل اون پخمه نیستم وایسم بزنی دِ درو!
ئاوان از صورت عاقل اندر صفیحانه فراز خندید. فراز دید و بل گرفت (حالا شد) گفت و دستش را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
404
پسندها
5,742
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #97
از اختلاف دو برادر می‌دانست. اگر طول رابطه کاری‌شان تا به الان کش آمد و ارث میان‌شان تقسیم نشد به خاطر گذشت بی انتهای شبیر خان بود و هیمنی که داماد بزرگ شیرزار خان شده بود.
- خب ...حالا من باید چیکار کنم؟
اشکانش غلطید و به لب‌هایش رسید. پر شد، حجم حفره مانند لب‌هایش و از آنجا بر فرش لاکی فرو ریخت. تیر خلاص را باید میزد و هیچ چاره‌ای نداشت.
- این که معلومه، با من برمی‌گردی سنندج!
چشمان دخترک یو یو زد و صورت پیرمرد را کاوید.
- دانشگام؟
پیرمرد بر روی مبل نشست روی نگاه کردن بر صورت خیس دردانه‌اش را نداشت جوراب گلوله شده گوشه مبل را از هم سوا کرد و به پاهای استخوانی‌اش پوشاند. جای خالی انگشت ششم پایش بر دخترک دهن کجی کرد.
- فردا برو دانشگاه بگو نمیای دیگه. نمی‌تونم تنها توی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
404
پسندها
5,742
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #98
- به خان بابا گفتم گفت تو کار به ئاوان نداشته باش...پول لازمم به خدا... نمی‌تونم دست رو دست بذارم، به جان ئاوان مجبور بودم... برای مطبم نیاز به پول دارم!
گریه دخترک تمامی نداشت. با حرف دانیار دلش پرتر شد.
- مگه نمی‌خوای برگردی؟ می‌خوای منو تنها بذاری، آره...؟ من بدون تو می‌میرم!
دانیار آهی کشید و ادامه حرفش را گفت.
- انقدر بهت ایمان دارم که بدونم تنهایی از پس خودت بر میای...بعدم تو چرا ترسیدی خان بابا هواتو داره، من اینجا تنهام...! درکم کن.
منطق ئاوان زیر بازوان زور گوی خان بابا نفس آخرش را می‌کشید.
- میگه انصراف بده...میگه باید برگردی سنندج...من می‌خوام دانشگاه برم این‌همه جون نکندم که آخرش برگردم باز اول خط و یه دختر لچک به سر تو سری خور بشم...دانیار تو که تمام منو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
404
پسندها
5,742
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #99
دست فراز بر شانه‌اش نشست و ضربتی زد.
- هی ئاوان...بیدار شو!
تکانی نخورد زیر لب غر زد.
- بابا چه خرسی هستی تو...با اون صدای ضبط موندم چطوری خوابت رفته.
در میان تمام غرهای فراز ناله‌ای کرد که فراز دوبار شانه استخوانی ئاوان را تکان محکمی داد.
- هی دختر...با توام...فکر نکن زیر بغل می‌گیرمت و با خودم می‌برمت خونه...هی ئاوان، با توام!
چشمانش چون سنگی وزنه گرفته بود و پلک‌هایش خیال باز شدن نداشت اما فراز مرد پس کشیدن و ناز خریدن از این دخترک نبود، که چون تازه دامادان عاشق، رمانتیک شود و ئاوان دو‌پاره استخوان را میان سینه گیرد و او با اطمینان لم دهد و فراز فرهاد کوه‌کنش شود و او را بر روی تخت بخواباند. آخ اگر پتویی هم روی آن می‌کشید جای دوری نمی‌رفت، چه مبارک زمانی می‌شد که جهت خالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
404
پسندها
5,742
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #100
عرفان کیسه حاوی غذا را بر روی کانتر گذاشت.
- دستتون درد نکنه، شرمنده کردین!
با لبی خندان و برقی که از پیروزی امروزش در چشمانش هویدا بود، به بهار که آن سمت کانتر ایستاده بود نگریست و در جواب سری تکان داد که موهای لخت قهوه‌ای‌اش روی پیشانی بلندش ریخت و هم زمان کت تک پوش زغالیش را از تن کند.
- خواهش می‌کنم، کاری نکردم! البته وظیفه بعضیا بود.
هم زمان که کتش را آویز پشت صندلی می‌کرد با گردنی کج به در اتاق بسته اشاره داشت که ئاوان ساعتی بود از در آن به تو رفته و بیرون نیامده بود و از اتفاقات دور و برش خبر نداشت. فراز با همان لباس‌های دیشب که از میان چمدان بیرون کشیده بود، بر روی مبل لم داده و با گوشی که از صبح درون دستش می‌چرخاند به تمام ایمیل‌های ارسالی پاتک میزد و بعد از دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا