• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 108
  • بازدیدها 2,362
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/10/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,622
امتیازها
21,263
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
- چیه؟
فراز بر پشتی مبل تکیه زد و دستش را چون ستون بر کنار نشیمن خالی مبل نشاند.
- یه وکالت‌نامه برای انجام کارها!
ئاوان پوزخندی کنج لب گذاشت و با چشمانش تیر روانه‌اش کرد.
- نیازی نمی‌بینم بخوام دوباره زندگیمو بسپرم دست کسی!
حرفش طعنه داشت بر شبیرخانی‌که با وکالتنامه‌ در دستش، اختیار پدر شد برای ازدواجش با فراز و هم اختیار و حق شوهر برای ممنوع‌الخروج کردنش. فراز چون شیر زخمی دندان بر هم ساید و به سمت ئاوان که روبه‌رویش جا گرفته بود، خم شد. دهان باز کرد تا نعره کشد و ناگفته‌ای که میان‌شان تاب می‌خورد بیرون ریزد، اما کف دست عرفان مانعی شد به بلندای کوه.
- هی هی بچه‌ها...یه لحظه!
عرفان که ناخواسته مابین این دو شیر زخمی جا گیر بود، سرش را به سمت ئاوان چرخاند او نیز با چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/10/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,622
امتیازها
21,263
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
***
گذشته
گریه‌اش تمامی نداشت، دستمال‌ها میان پنجه‌اش کوچک شده بود و بینی قلمی و خوش تراشش قرمز چشمان قهوه‌ایش عجیب سوزناک گلاره بر روی سنگ مرده شور خانه شسته می‌شود و کسی نبود تا دست به زیر بازویش گیرد و زانوان تا شده‌اش چون آوار بر زمین فرو نریزد. چشمش تار می‌دید اما فرق شکافته گلاره دلش را آشوب می‌کرد صدای زجه دانیار از پشت درهای بسته دلش را ریش می‌کرد و گریه پیرمرد کمر خمیده کنارش تیشه بر قلب لرزانش میزد. تیشه به ریشه کوه‌اش خورده بود و خود را در بالای ویرانه سرا می‌دید. لعنت بر جشن قبولی در دانشگاه‌اش که گلاره را به مرگ رساند و کمر او را خم کرد و دانیار را بی‌مادر. هیچ ندید از سنگی که بر روی جسد گلاره گذاشتند و دانیار هوار می‌کشید و التماس می‌کرد بر بیرون آوردن دردانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/10/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,622
امتیازها
21,263
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
- کی میری؟
دانیار نفسی گرفت و نگاهش را به ئاوان مستاصل داد.
- تا آخر ماه هستم.
روزها از دستش در رفته بود آخر ماه را نمی‌دانست چند روز مانده؟!
- خودتو جمع و جور کن شنبه بریم برای کارای ثبت نامت!
- نمیرم!

خیز برداشت برای بلند شدن و روی پاهای بی‌جانش ایستادن، اما با حرف ئاوان دوباره نشست، با تعجب پرسید.
- نمیری؟!
دخترک سر بالا انداخت و بی‌توجه به نگاهای خیره دانیار و نفس‌های تندش به گوشه قالی تا شده گوشه خانه نگریست.
- منو نگاه کن ببینم...!
ئاوان سر نچرخاند چون از چشمان خشمگینش می‌ترسید. این بار می‌دانست عشق درونش خانه نکرده.
- مگه با تو نیستم!
دست به زیر چانه استخوانی دخترک گرفت و به سمت خود کشاند.
- جرأت داری تو چشمام نگاه کن و بگو نمیرم...!
لب به زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/10/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,622
امتیازها
21,263
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
این اول ماجرا برای تغییر زندگی ئاوان بود. شبیرخان خواب‌های دیگری برایش داشت، بی‌آنکه ئاوان بداند و از انجامش راضی باشد. روزی که دانیار بر بالینش آمد و از او بابت رفتنش خداحافظی کند، سر از زیر پتو بیرون نیاورد و هق هق گریه‌اش تنها صدایی بود که در اتاق پیچید بعد از دو ماه که از مرگ گلاره می‌گذشت چشمه اشکش تازه جوشیده بود و از روزنه چشمانش بیرون می‌ریخت. دانیار از زیر پتو نصیحت کرد، از خوردن به موقع داروهایش گفت و از همراه بودن با دکتر وثوق که در نبود دانیار برای درمان پیشش می‌رفت و حال بد این روزهایش بی او خوب نمی‌شود. در آخر سرش را از زیر پتو بوسید و چمدان به دست راهی کشوری شد که اسمش هم برای ئاوان ترسناک بود. دانیار یک سالی بود که فوق تخصصش را درآلمان می‌گذراند و گلاره و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/10/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,622
امتیازها
21,263
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
خوبه‌ای گفت و سراغ چمدان جا مانده در فرودگاه را گرفت. چمدانی که دیروز صاحبش در ایران بود و خودش در فرودگاه استانبول جا خوش کرده بود.
- صندوق عقب!
چمدان در میان دستان فراز باز شد و دست بین لباس‌های مرتب و تمیزش چرخاند و از بین‌شان شلوار و تیشرتی برداشت و دوباره در آن را بست. سویچ ماشین میان دستان عرفان به سمتش گرفته شد.
- این ماشین باشه پیشت... برات یه گوشیم گرفتم با سیم کارت تو داشبورد!
فراز سری تکان داد.
- خودت با چی میری؟
- این همه ماشین! نگران من نباش، فقط حواست به اون پرنسس شبیرخان باشه که بلایی سرش بیاد کارت با کرام الکاتبین!
پوزخندی زدو بر شانه فراز کوبید.
- فعلاً!
کت کتان زغالیش را از صندلی عقب برداشت و به روی تیشرت مشکی‌اش پوشاند. در این هوای بهاری با وجود نم باران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/10/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,622
امتیازها
21,263
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
برای اولین بار می‌دیدش پسرک قد بلند که چشمان طوسی‌اش عجیب آشنا میزد. رو پوش سفیدش شانه‌های پهنش را پوشانده بود و دستش جلوی تن خمیده شبیرخان انتظار همراهی داشت. هنوز نگاه عجیبی که مرد جوان به او انداخت در ذهنش بالا و پایین می‌شد، نگاهش همراه با گرمی و محبت بود، یک آشنای قدیمی و خاک خورده در روزگار. سر پایین انداخت وبه سرامیک‌های سنگ نمای کف چشم دوخت، بعد از بردن ئاوان از بیمارستان سنندج و صدای گریه هر روزه ماه بانو ماه‌ها بود از او خبر نداشت و این بار با اصرار و التماس شبیرخان را راضی کرد تا او را برای دیدن ئاوان آورد. قبل از سفر و راهی شدن‌شان شبیرخان قولی مردانه از او گرفت چون قبل، دیده و شنیده‌هایش را از این سفر ندیده و نشنیده گیرد و چون رازی دیگر در سینه نگه دارد، مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/10/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,622
امتیازها
21,263
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
***
حال

با همان سیاه دانه‌های لغزان در دریای خون نگاهش کرد. عرفان با یک پرس‌وجو توانسته بود کمی خیالش را بابت راست و دروغ حرف‌های ئاوان راحت کند، زیر لب بر بالین دخترک خوابیده نجواکرد.
- درستش می‌کنیم... باشه!؟
آه‌ای کشید
، احتمال خودکشی که دکتر در سرش انداخت، خواب و خوراکش را با خود به یغما برده بود. دلش برای چشمان باز دخترک له له میزد، تمام شب دست در دست ئاوان بیدار بود و گذشته را تیتر وار دوره کرد و صورت رنگ پریده‌اش را کاوید. ابروان تتو نشسته‌اش رنگ باخته بود و ورم چشمانش آن گوی‌های سوخته را پنهان و لب‌هایش از ساکشن‌های معده‌اش زخم و کبود میزد. انگشت بر روی پوست برآمده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/10/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,622
امتیازها
21,263
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
فراز بهتر می‌دانست که شبیرخان از رفتن ئاوان ترسید. همان زمانی که باد به گوشش رساند ئاوان زمین مهریه صیغه‌اش را فروخته. پا پی شد و فهمید قصدش رفتن از این خاک است و پناهنده کشور بیگانه شدن. نه درسی در کار است نه عشقی نافرجام، دلیل این غربت نشینی ایست و فرار از همه.
فراز اگر آن ور بود چون موم در دست شبیرخان ورز می‌خورد و دست راست کارهایش بود. پسرک صادرات اسبان اصیل را به کشورهای عربی جفت و جور می‌کرد. گرچه شبیرخان مخالف شغل اصلی پررنگ و لعاب پسرک بود اما دستش هنوز شانه‌های پیرمرد را گرم می‌کرد. رفتن ئاوان یعنی بریدن از همه چیز او این را نمی‌خواست با او دنیا می‌ساخت اگر همدلش می‌شد.
ئاوان بعد از آن صیغه‌نامه نه با دانیار حرف زد نه روی خوش به شبیر خان نشان داد. پیرمرد از بی‌محلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/10/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,622
امتیازها
21,263
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
به لقمه اشاره زد.
- همین لقمه هم با اصول زن داری من تناقض داره...چه کنم که دل رحمی کار دستم داده!
لقمه را میان پنجه قفل شده ئاوان چپاند و دکمه کنار دسته تخت را فشردو سر ئاوان را کمی بالا کشاند.
- بخور تا پرده گوشات واشِه و کل ماجرا رو برات تعریف کنم. می‌دونی که من یه بار بیشتر هر چیزی رو تعریف نمی‌کنم حالا میل خودته...!
ئاوان لقمه را با حرص روانه دهان کرد و فراز نی بالا آمده از لیوان چای یخ کرده را به لبان خشکه‌ زده‌اش نزدیک کرد.
- دو قلپ بخور چرخ دنده فکتم نرم شه! صدای ترق ترقش رو مخه!

ئاوان با چشم قره سر چرخاند، چرا ندیده بود بازوهای بیرون زده از تیشرت سورمه‌ای فراز را. پسرک تا توانسته بود همراه روی بی‌حیایش، لباس با خود بار کرده بود. دوباره نان تکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/10/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,622
امتیازها
21,263
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
- عوضش پزشک حاذقیه شانس آوردید دیروز ایشون پزشک کشیک بودن وگرنه با وضعیتی که خانومتون داشتن و فشار پایینشون زبونم لال با پای خودش بیرون نمی‌رفت!
فراز از حقیقتی که پرستار به یادش آورد سر پایین انداخت و به سمت پنجره قدم برداشت اگر یک درصد حرف پرستار درست از آب در می‌آمد ئاوان از دست رفته بود و عذاب وجدانش تا آخر عمر می‌سوزاندش. زیر بازوی ئاوان را گرفت و جسم بی‌جانش بر نیم تنه استوارش سایه انداخت. لباسان کثیف ئاوان بوی بدی را به مشامش می‌رساند و خاطرات شب قبل را برایش زنده می‌کرد. بینی‌اش چین خورد و خدا را بابت نفس‌های خسته دخترک که کنار گوشش می‌شنید، شکر کرد. ئاوان را کنار پله‌ها نشاند و به سمت ماشین قدم تند کرد. صندلی شاگرد که حالا ئاوان را بر آن نشانده بود کمی خم کرد تا درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا