نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 159
  • بازدیدها 3,615
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
6,120
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #101
فراز قدم تند کرد، تنها گذاشتن ئاوان دلش را به شور انداخته بود، به در کوبید در دل قسم خورد که اگر بار دیگر خریت کرده باشد تلاشی برای نجات جانش نکند، حتی برای محکم کاری خود سنگی به دست گیری و برسر بی‌عقلش کوبید.
- ئاوان درو باز کن...ئاوان با توام...
صدای آب قطع شد و صدای چرخش کلید او را قدمی عقب کشاند و دخترک مفلوک رو به رویش کنار ستون در سر خورد. کنارش زانو زد و سر پایین افتاده ئاوان را با انگشت به بالا کشاند. لبان کبود و ترسی که درون گودی‌های لرزان خمارش لانه کرده بود، ترساندش.
- خوبی؟
ئاوان هیچ نگفت و تنها به دست بهار که بر روی شانه‌اش نشسته سر چرخاند.
- ئاوانم خواهری، چت شد تو؟
دهانش گس بود و تلخ آب بیرون آمده، بر گلویش خش انداخته بود. نتوانست فریاد کند و تاریکی پس زند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
6,120
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #102
عرفان از حرص خوردن و به جوش آمدن فراز به خنده افتاد.
- دوست داشتی خودکشی کرده باشه... خدا رو شکر که قضیه حل شد!
عرفان کنار بشقاب پر شده از برنجش نشست قاشق به دست گرفت. به فرازی نگریست که از کلافگی چند باری به سمت در اتاق رفته و آمده بود.
- به جای اینکه مثل یویو هی بری بیای و رو مخ من خط بکشی بشین غذاتو بخور کلی کار داریم! بابا مثلاً قرار داماد بشیا!
سعید هم کنارش نشست و خندان کفگیر را به میان دیس چرخاند.
- بیا پسر خوب، انقدر حرص نخور... ئاوان سخت‌تر از ایناشم پشت سر گذاشته خم به ابرو نیورده... اینکه چیزی نیست.
فراز با غیض قاشق میان دهانش برد، که صدای ئاوان گفتن بهار دوباره هر سه را از میان پلو زعفرانی و مرغ بریانش به در نیمه باز اتاق سُر داد. ئاوان کیف به دوش داشت و مانتوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
6,120
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #103
- با من ازدواج می‌کنید؟
- هان!
جان کند اما گفت و نفس تنگ شده درون سینه‌اش را بیرون داد. پسرک با چشمانی درشت نگاهش کرد.
- ببخشید من متوجه نشدم؟!
و با انگشت اشاره روی سینه خود و ئاوان رفت و برگشتی کرد که ئاوان پوفی کرد و شمرده برایش کلمات را کنار هم چید.
- با من... ازدواج می‌کنید؟
پسرک روی نیمکت کنارش آوار شد و با لبانش رقص گرفت، بی‌هیچ صدایی. در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید که ئاوان احتشام دخترک سنگین و نجیب دانشکده... اوه خدای من! ئاوان کنارش نشست پرهیجان دوباره پرسید.
- نظرتون چیه...؟ ببینید فقط یه خواستگاری و محرمیت ساده‌ها!
ئاوان زیادی خوش بینانه به ماجرا نگاه می‌کرد، پسرک هیجانش زیادی میزد. بدبینانه‌اش پسرک در عالم دیگری سیر می‌کرد.
- آقا نیکمنش با شمام!
ته چشمان عسلی‌اش برقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
6,120
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #104
- یکی از پسرای دانشگاه ازم خواستگاری کرده... پسر بدی نیست امروز شماره خان‌بابا رو بهش دادم... فکر کنم تا آخر هفته همه چیز تموم شه...
نفسی گرفت.
- آخ چه کیفی داره دیدن قیافه خان بابا ...
دانیار، آخ دانیار امان از دل خونش با شنیدن این حرف‌های دخترک ساده آن سمت خط. حق با خان بابا بود، ئاوان دخترک ساده‌ای که برای نرفتن دوباره در آن جمع خانوادگی هر تصمیم اشتباهی را می‌گرفت.
- چیزی نمی‌خوای بگی؟
سکوت طولانی دانیار شاکیش کرد.
- خب، چی بگم!
ئاوان پوفی کرد و گوشی را از گوشی به گوش دیگر دادو روی تخت فرو رفت، همان تختی که شب اول از نشستن بر رویش هم، چندشش می‌شد.
- مثلاً...مبارک باشه...خوشحال شدم!
چه دل خوشی داشت. با حرف‌هایی که افخم از فرزاد نیکمنش میزد دانیار باید از این خبر شین (...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
6,120
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #105
- منو مسخره خودت کردی یا خواستی تلافی این چند وقت رو کرده باشی...هوم؟!
ئاوان گنگ و مسکوت نگاهش می‌کرد و عربده‌های پسرک آدم‌های گذری را به سمت‌شان کشانده بود.
- دختره عوضی، چطور می‌تونی در یه زمان با چند نفر بپری و ککت هم نگزه؟
لبان ئاوان چاک خورد از سیلی بی‌هوای دومی که بر صورتش نشست و انگشتی که رو‌به‌رویش تهدیدوار بالا و پایین می‌پرید.
- اینو باید نامزدت میزد تا نشینی منکرش بشی و برای خودت شوهر پیدا کنی!
جلوی پایش تف کرد و او را از جلوی راهش هول داد. ئاوان چون تکه چوبی خشک بر زمین افتاد، زانوانش خم شد و‌ مچ دستش در رفت و مانتوی مشکی نخ نمایش از پوشیدن مداوم، بابت عزای گلاره پاره شد. خبر کارش را فرزاد نیکمنش با هزاران قلو به گوش هم دانشگاهی‌هایش رساند و خبر خواستگاری بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
6,120
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #106
فراز اشک نشسته در چشمانش را پس زد و در جواب سعید سرد و لرزان پرده از بی‌خبری چند ماه پسرک گفت، که برایش پر از دانیار بود.
- متاسفانه چندماه پیش توی تصادف...
سعید شوکه شد و میان آسمان و زمین بر روی تک مبل کنار گل‌های پر گل کنار پنجره نشست.
- حالش...؟
سر پایین انداخته فراز، برایش کافی بود و جواب دیگری نمی‌خواست چگونه می‌توانست باور کند دانیار کسی که 5 سال است تلفنی هر روز در حال گپ و گفت بودند به ناگاه ناپدید شود و تلفن‌هایش بی‌پاسخ و حالا نبودن پسرک را در این دنیا اتفاقی بفهمد و سوال مجهول چند ماهه‌اش جوابی این‌چنین بی‌رحمانه داشته باشد.
- خدای من...
- شما از کجا می‌شناسینش؟
نگاهش را از پرز پاره قالی به عرفان رساند.
- پزشک خواهرم بود...شش سال پیش بعد از یک سال، به طور اتفاقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
6,120
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #107
از لحن کش دار فرشته فهمید مسخره‌اش کرده اما با وجود گوش سعید و دو جفت چشم که همراه قدم‌های او خانه را وجب می‌کردند نتوانست در حد تمسخر او جواب در خور دهد.
- می‌خواستم بری در سویت ما رو بزنی ببینی ئاوان اومده یا نه؟
- اونوقت خودتون کجا تشریف دارین؟
آمد بگوید این فضولی‌ها به تو نیامده که بدجور دستش در گچ بی‌خبری ئاوان بست نشسته بود.
- پیش همسر جان!
خندید و گفت، اما گفت تا کمی دلش خنک شود و دختر ترشیده خوابگاه با سه نامزدی پس زده را در خفا بسوزاند.
- حالا میری؟
رفته بود از صدای دستی که بر در می‌کوبید، فهمید.
- جواب نمیده، عزیز دردونت!
بهار وای خدای منی گفت و نا‌امید بر روی صندلی نشست، که صدای فرشته از هپروت بیرونش کشید.
- چرا جواب نمیدی؟
صدای کش‌دار ئاوان دلش را گرم کرد و لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
6,120
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #108
زمان از دستش در رفته بود که با صدای تلفن از آن زمین نمور دل کند و در اتاق تاریک چشم چرخاند، هوا تاریک بود. پایش یاری نمی‌کرد و نفسش دلتنگی. صدای دانیار درون تلفن پیچید و راه نفسش را باز کرد.
- سلام عروس خانم...
حرفش حالش را ویران‌تر از قبل کرد و هق هقش دوباره به جانش افتاد.
- ئاوان، چی شده؟!
صدای دانیار نگران بود و بر دل سوخته ئاوان بی اثر.
- حرف بزن چی شده...تو که منو کشتی؟
نفس کم آورده بود و بین هق زدن‌هایش خس خس سینه‌اش به آشوب کشیده بودش.
- ئاوان جان...یه نفس عمیق بکش عزیزم...گوشیتو بذار رو اسپیکرو هرچی من می‌گم انجام بده...
گوشی از میان دستش افتاد و او نیز کنارش خزید. دانیار حرف از نفس میزد، فضای بی‌هوای اطرافش چیزی برای ریه‌های بسته‌اش نداشت، گویی در میان آب قوطه‌ور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
6,120
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #109
بهار گویی شک داشت، چون نه از غیرت مردانه کردها درون فراز وول می‌خورد، نه مهمان نوازیشان را داشت. ناز کشی زن و بچه هم پیشکش ابروهای نازک کرده‌اش! والله!
قاشق میان دهانش مانده بود.
- گفتی فردا بعد از ظهر؟
گویی از خواب خرگوشی بلند شده باشد و تازه حرف بهار را فهمیده. بهار قاشقش را از دهان بیرون کشید و سرش را بالا و پایین کرد. با زبان چرخشی به محتویات دهانش داد.
- جون تو، چقدرم اصرار کرد ما هم برای عروسی بیایم... به جون تو از اون اصرار و از من و سعید انکارا!
ئاوان هنوز هم شوک خبر را رد نکرده بود تا نیش و کنایه بهار را بگیرد و جای فراز او اصرارش کند.
- مگه با وجود شکایت نیکنام می‌تونم از تهران بیرون برم؟
بهار با ولع قاشقی دیگر در دهانش چپاند.
- اونو که آبجی فراز حل کرد!
ئاوان چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
6,120
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #110
قاشق را در میان ماست کوبید. خودش هم دل ودماغ خوردن غذا از سرش پریده بود. دست به بشقاب‌های نیمه پر گرفت و نگاهش به سمت اتاق چرخید و ئاوانی که دوباره در تاریکی بست نشین اتاق بود. دلش سوخت، بهار هرچه نداشت مردی داشت که دوستش بدارد و نازش بخرد. زیر لب خدا را شکر کرد و به شکرانه این لطف برای همه شیطنت‌هایش توبه.

***
گذشته
فردا رسیده بود و او جا گیر تخت بیمارستان. چند و چون آمدنش به اینجا را نمی‌دانست اما آخرین چیزی که به یاد داشت حرف‌های پشت خط دانیار بود و صدای فریادی که نیمه راه گوشش خاموش شد. صدای تکان صندلی نگاهش را از سقف کوتاه اتاق به سمت راستش سوق داد و خان بابا عصا بر دست کنارش چون میرغضبان و ماموران اجرای حکم نشسته بود.
- وقتی میگم تنهایی نباید تهران بمونی از حال خرابت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا