متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 141
  • بازدیدها 3,158
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,925
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #71
- کجا دختر عمو تازه بحث داغ شده...!
به روی مبل روبه روی سعید نشست و دست به نشیمن مبل کوبید و با چشمان تنگ شده به چشمان به خون نشسته ئاوان نگریست. گویی از این بازی خوشش آمده بود.
- بیا بشین یکم از این سه سال شوهرداریت برامون بگو...! بالاخره آدم با چشم باز ازدواج کنه بهتره... نه؟! به نظرم اگه زن زندگی بودی طلاق نمی‌گرفتی؟ (مکثی کرد) یا شایدم اون طلاقت داده؟ هوم...؟ می‌گم اگه توافقی باشه جای شکرش باقیه که کور سوی خوشبختی دامن منم می‌گیره!
ئاوان طغیان کرد پسرک نیش‌هایش تمامی نداشت در این دوساعت و درون اتاق از فرق سر تا کف پایش را گزیده بود، اما انگار سیرمونی نداشت. دور خود چرخید و دست به گلدان منبت شده روی میز گرفت به بالای سر برد تا به سمت فراز بکوبد. بدجور پرتاب کردن اجسام به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,925
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #72
- اینو از کلت بیرون کن که مثل کبک سرمو بکنم تو برف و بگم بی‌خیال هر غلطی کرده به خودش ربط داره...گور بابای اون صیغه نامه که بله و انتخابش از من نبوده.
عجیب از این انگشت کشیده و استخوانی فراز بیزار بود با دیدنش یاد تحقیرهایش افتاد انگشت نشسته بر شقیقه‌اش را جدا کرد و جلوی صورت فراز گرفت.
- آخرش اینو می‌شکونم...هم خیال خودت راحت بشه هم من!
با شدت و خشم آن را به سمت سینه پر تپش فراز کوباند.
- تو هم این توهمو از سرت بیرون کن باهات بلند می‌شم میام توی اون ده کوره و پل ترقیت می‌شم!
فراز از تهدید ئاوان قهقه‌ای ناباورانه زد. عجیب کل‌کل با او حالش را خوش می‌کرد دستش را در هوا از مچ چرخشی داد.
- بدجور جو گرفتتت، بذار دسته گلی که صبح کاشتی به گُل بشینه بعد دست به بیل شو...! آخه احمق با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,925
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #73
جمله آخرش غم داشت توان نگاه بر چشمان پر آب و لبان لرزان ئاوان را نداشت، ایستاد و از کلافگی دوری زد.
- زمین فروختنت چی بود آخه...؟ چرا آب بستی تو لونه زنبور...؟ آخ ئاوان!

پنجه میان مو کشید وپوفی کرد تا گرمای تنش از خشم را خنک کند. رو به سعید و بهار ایستاده میان سالن کرد.
- می‌تونم از تلفن استفاده کنم؟
صدای البته گویان سعید به خاموشی نرسیده وسط سالن گوشی بین پنجه‌های فراز بود و دکمه‌ها با حرص کوبیده می‌شود. بهار دستانش روی شانه ئاوان سایه انداخت و چشمانش برای آرام گرفتن دل دخترک باز و بسته شد.
- هیچم غصه نخور، اگه آدم بودن الان حالو روزت این نبود...! قربونت برم خودم کنارتم تا تهش...! حالا هم بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن.
کیف را از روی شانه افتاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,925
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #74
ئاوان با حرف خان بابا و سر کردن مدتی دور از خانواده با چشمان به اشک نشسته نگاهش کرد و چون چوبی بی برگ و خشک وسط حیاط سرما زده خانه ایستاد. خان بابا به صورت رنگ پریده‌اش خط لبخندی نشاند و با پنجه‌های محکمش شانه‌های سرمازده ئاوان را گرفت و به جلو هدایت کرد.
- من رو تو حساب دیگه‌ای باز کردم... تو چشم منی اینو که می‌دونی؟ برام عزیزی، منم برات بهترین‌ها رو می‌خوام...
در پس نفس تنگیش نفس عمیقی کشید.
- الان بهترین برای تو دور بودن از اونجاست و اومدن به اینجا تا کامل خوب شی!
تکانی به شانه‌های استخوانی ئاوان داد.
- بعد می‌تونیم تصمیم بگیریم و به خواست خودت اینجا بمونی یا برگردی پیش خودمون! باشه؟
از لرزی که با حرف‌هایش بر تن دخترک نشانده بود جسم بید زده دخترک را در آغوش گرفت و با خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,925
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #75
شبیرخان استکانی چای از سینی برداشت.
-دختر هیرُشِ!
سینی با تک استکان که قرار بود شب چره گلاره شود، تا کنار او بنشیند و بنوشند و با هم به گپ و گفت از اتفاقات پیش آمده کنند، جلوی مهمان ناخوانده‌اش گرفت و با دانستن خبط و ربط دخترک لبخندی لرزان بر لبان صورتیش نشست.
- خوش اومدی؛ حالا ئاوانی یا ئارین؟
ئاوان با سوال زن دانست آشناست، چرا که ریشه و پی زندگی‌اش را می‌داند. بی‌حرف با چشمان دریای‌اش گل قالی لاکی زیر پایش را این بار از راست به چپ برانداز کرد و چون کرها سوال را نشنید‌ه گرفت. با اشاره دست شبیر کمر خم شده گلاره راست شد و استکان چای برنداشته ئاوان به حق دارش رسید.
- ئاوانِ...! اومده چند روزی پیشت باشه و از تنهایی درت بیاره.
گلاره بر روی صندلی تک نفره‌ای که روبه روی‌شان بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,925
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #76
- سلام!
چه پرانرژی ورودش را به درون سالن کوچک خانه فقان کرد خانه‌ای که تنها دارایی‌اش سالن بیست متری‌ست که در دو اتاق روبه روی در ورودی در درون راهروی کوچک قابل دیدن است و دری نزدیک آشپزخانه که شبیرخان برای گرفتن وضو به درونش قدم نهاده. پسرک با آن موهای فشن شده و هیکل چهار شانه‌ای که معلوم است از نژاد کردهای خوش نگار است میان در ایستاد و به اطراف نگاه کرد تا شاید نشانی از اعضاء خانه ببیند.
- نیستین؟
با دیدن جسم مچاله‌ای درون مبل و چشمانی که هر لحظه منتظر باریدن است متعجب شد.
- چقدر طولش دادی؟
گلاره سجاده بر دست از اتاق بیرون آمد و با اخم دانیار را برانداز کرد.
- حالا خوبه بهت گفتم زود بیا! دستات چرا خالیه؟
او که هنوز مبهوت بود از دیدن چشم‌های ترسیده ئاوان و دستانی که از ترس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,925
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #77
لیوان گرم روی اپن را یک نفس سر کشید و دلش نیامد برای گرمی‌اش بر بهار خورده گیرد.
- قهوه بریزم برات؟
صدای ضعیف از میان حنجره‌اش سرک کشید و بهار را برای ریختن فنجان قهوه آگاه کرد. آرام و بی‌صدا به روی صندلی میز نهارخوری دور از فراز خزید و دستانش حائل میز و کمک سر پر دردش شد. با شنیدن صدای بهار سرش را از روی میز برداشت.
- باز سرت درد می‌کنه؟
ئاوان سری تکان داد و فنجان روی میز را به سمت خود کشید.
- از بس حرص می‌خوری! ولش کن بابا...! درست می‌شه مگه شهر هرته مردک با پول اسمتو بکنه تو شناسنامش و آبم از آب تکون نخوره؟

آری، شهر هرت بود و او خبر نداشت! ئاوان به حرفش پوزخند تلخی زد و سرش را به پایین انداخت.
- می‌گم...!
با صدای بهار به او نگاه کرد. با ابرو به فرازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,925
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #78
دهانش باز ماند و گلویش از ترس خشک شد. همه چیز را به آنی بر باد رفته دید فراز در این شهر سندش کجا بود آنهم اویی که تازه سر از این شهر در آورد.
- از...از کجا؟!
بهار فنجان نیمه خورده را روی میز گذاشت و شانه به بالا کشاند.
- نمی‌دونم فقط یه تلفن زد و به سعید گفت شماره صولتو به آدم پشت خط بده و در آخرم گفت بیایم خونه!
چشمان تنگ شده ئاوان به روی فراز نشست هرچه می‌اندیشید به یادش نمی‌آمد جز دانیار و گلاره کسی را در تهران داشته باشند. که آن‌ها هم میان خاطرات خزیده بودند.
- از کجا، آخه!
تمام مسیر که بعد از آزادیش با صولت به سمت خانه سعید می‌آمدن، فکر می‌کرد سعید سند خانه‌اش را وثیقه کرد. با شک بر فراز نگریست لب باز کرد تا از فراز بپرسد که فراز با شنیدن صدای تلفن بلند شد و بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,925
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #79
دوباره دادش به هوا رفت. هوای دلش طوفانی بود از حرص پا بر زمین صیقل شده راهروی خلوت بیمارستان کوبید. صدای داد کفش‌هایش در راهرو پیچید و به گوش فراز رسید.
- خدایی موندم چرا این بازی رو در آوردی...؟ اونجا چه غلطی می‌کنی؟ مثل بچه آدم نمی‌تونستی خداحافظی کنی بری؟ عرفان باید زنگ بزنه از بودنت تو ایران بگه؟ آخه مرتیکه نمی‌گی این زن به امید تو توی این خراب شده سرگردونه؟ گور بابای عارف نامی...
پوفی کرد و ساکت شد فراز با انگشت شقیقه‌های دردناکش را مالید و با تمام شدن حرف عارف، شاکی گفت:
- تموم شد...؟! اجازه هست حرف بزنم؟
سکوت عارف او را به حرف آورد.
- همین الان نامه‌ها رو برات ایمیل کردم، نگران کارا نباش، تمامش رو هماهنگ کردم. فقط تو حواست به رز باشه!
اسم رز گوش‌های سر شده ئاوان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,925
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #80
سعید سینی را به یک دست گرفت و با دست دیگر فشار بر کف سر بهار آورد تا گردنش را از شانه‌اش دور کند و پاشنه بالا آمده دخترک زمین را لمس.
- یکم حس فضولیتو کم کن، به خدا هیچیت نمی‌شه!
بهار ایشی تحویلش داد و چشم و ابرو نازک کرد.
- من کنجکاوم نه فضول!
سعید معلومه‌ای گفت و رفت .
- می‌گم ئاوان تو می‌شناسیش؟
ئاوان دستمال را از کنار گونه‌اش به پایین کشید.
- والا از سرشونش که نمی‌تونم دقیق بگم!
حرف ئاوان تمسخر داشت، بهار فهمیده بر پشت گردن ئاوان کوبید.
- منو مسخره می‌کنی... بی‌شعور!
راه کج کرد و به سمت سالن رفت دخترک را در اوج نیاز به همراهی تنها گذاشت. کنار سعید روبه رویشان نشست، پا روی پا انداخت. تمام هیکل را به یاری گوش‌هایش فرستاده تا سر از کار آن دو در آورد و از پچ‌پچ‌هایشان گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا